eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
3.8هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
3.8هزار ویدیو
5 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/6185937938 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 وقتی اومدم اینجا با اون سر و شکل کسی بهم بد نگاه نکرد کس مسخره ام نکرد کسی به خاطر مذهبی نبودنم نزد تو صورتم! کسی بهم توهین نکرد کسی باهام لج نکرد دقیقا برعکس سامیار. بلکه تحویلم گرفتن دورم گشتن هدایت ام کردم امر به معروف و نهی از منکر کردن و فهمیدم چقدر عقب بودم از اخرت و جلو بودم توی باتلاق دنیا. لبخندی رو لبم نشست. داخل رفتم و نماز و به جماعت خوندیم. شده بودم مسعول کتاب ها. در روز خیلی ها می یومدن و کتال می بردن خیلی ها مذهبی و بعضی ها از طریق همین کتاب ها مذهبی می شدن. فقط کتاب نبودن معجزه بودن. نگاهی به تک تک کتاب ها انداختم. عکس پاک و زیبای هر شهید روی جلد کتاب ش خوش کرده بود. تقریبا همه رو خونده بودم و دنبال کتاب جدید بودم. دنبال یه رفیق شهید دیگه! تا باشه از این رفیق های پاک. ای کاش سامیار هم منو اینجور خورد نمی کرد راهنمایی م می کرد. بازم سامیار سامیار سامیار. کل زندگیم شده بود سامیار . ای کاش هیچ وقت نمی دیدمش. با شلوغ شدن جمعیت بین شون می رفتم و با اب و تاب از کتاب ها تعریف می کردم یکی عاشقانه می خواست و پیشنهاد من کتاب یادت باشد و گلستان یازدهم و دختر شینا وهاجر بود. یکی جنگی می خواد و پیشنهاد من کتاب مرد و اب هرگز نمی میرد و سفرسرخ بود یکی می گفت یه چیزی بده حسابی تکون ام بده و من با خنده براش از کتاب ابراهیم هادی و من ادواردو نیستم و پسرک فلافل فروش و مجید بربری رو تعریف می کردم. ته تمام این گفت و گو ها می شد یه عالمه اسم که دو تا سه تا کتاب بردن امانتی. نفر اخر رو هم رد کردم و تقریبا هوا تاریک شده بود. خانوم عباسی فرمانده پایگاه سمتم اومد و گفت: - ماشاءالله عزیزم ماشاءالله کتاب نمونده همه رو بردن خوبیش اینکه انقدر قشنگ تعریف می کنی کسی نخونده کتاب و نمیاره به خاطر تو و انقدر لحن خوبت توی این یک ماه30 تا جذب داشتیم کلی جوون سر به راه شدن ماشاءالله از روز اول که دیدمت فهمیدم می تونی خیلی کار ها انجام بدی. بغلم کرد و دستشو بوسیدم و گفتم: - ممنونم هر چی دارم هم به خاطر هدایت های شماست فرمانده عباسی اگر حرف های شما نبود شاید منم الان همون سارینای غرق توی مادیات دنیا بودم . با لبخند گفت: - این چه حرفیه من که واسطه بودم بین تو و خدا خودت عاقل بودی زود درک کردی و به راه اومدی عزیز دلم بریم وضو بگیریم الان نمازه. چشم ی گفتم و کارتون های خالی کتاب و جمع کردم توی انباری گذاشتم. با بقیه مسعولین پایگاه همه نماز خوندیم و زنگ زدم به اژانس. پوتین های نظامی مو پوشیدم خسته بودم زیاد. از صبح که اموزشی بودم و بعد پایگاه. ماشین رسید و سوار شدم. که گوشیم زنگ خورد مامان بود: - سلام مامان جون جان . مامان گفت: - سلام دخترکم خوبی قشنگم؟ کجایی؟ لب زدم: - دارم میام خونه. مامان گفت: - باشه عزیزم منتظرتم. و قطع کرد. یه جعبه شرینی سر راه گرفتم و جلوی خونه پیاده شدم. . همه اومده بودن استقبال خیلی خوشحال بودم بلاخره برگشتم کنار خانواده ام و وطن ام. با خنده و لبخند همه رو بغل کردم امیر گرفته بود و مثل قدیم خندون نبود خیلی زود هم با ببخشیدی جمع رو ترک کرد. خانواده سارینا فقط نبودن. با یادش هم اعصابم خورد می شد و ترحیج دادم بهش فکر نکنم بهتر که نشد بیان. رفتیم خونه اقا بزرگ و چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود. اما سکوت حاکم بود و مثل قبل شلوغ نبودن. مامان بود که مدام ازم سوال می پرسید و با حوصله و مهربونی جواب شو می دادم خیلی دلم براش تنگ شده بود. امیر حسابی توی خودش بود و انگار یه چیزی اذیت ش می کرد. ساعت 9 بود که پاشد و مامان ش یعنی زن عمو گفت: - کجا امیر؟ امیر لب زد: - می خوام برم دنبال سارینا دیر وقته ندیدم چیزی هم بخوره ظهر می ترسم باز معده اش درد بگیره. سارینا و غذا نخوره؟ اقا جون اه کشید و گفت: اصلا معلوم نیست بعد اون تصادف دخترم چش شده هی به مهلا میگم ببرش پیش روانشناس می گه سارینا راضی نمی شه . امیر نگاهی به من کرد و پوزخند زد. رفتار هاشو درک نمی کردم. زنگ زد به سارینا و بعد کمی قطع کرد و گفت: - زن عمو جواب داد رفته خونه حالش بد شده بیمارستان ان می رم بیمارستان. اقا بزرگ پاشد و گفت: - بزار منم بیام . امیر گفت: - نه اقا بزرگ کجا بیای مسیر طولانیه اذیت می شه کمرت بی خبر نمی زارمت . اقا بزرگ سری تکون داد و امیر رفت بیرون.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت71 #ترانه نصف شب ساعت 3 بود که گوشی مهدی زنگ خورد و گفت
ࢪمآن↯ ﴿ مهدی اول از همه رفت سراغ لباس عروس. اکثرا همه لختی بودن مهدی هیچ حرفی نمی زد تا مبادا من از روی حرف اون خریدی انجام بدم که باب دلم نیست. کنارم می یومد و نگاه می کرد. اولی و دومی و سومی چیزی پیدا نکردم که باب دلم باشه. بلاخره موزون لباس عروس چهارمی لباش مورد نظر مو پیدا کردم. یه لباس محجبه و شیک . مهدی به انتخاب م احسند گفت و حساب کرد. رفتیم سراغ اینه و شمدون به مهدی که ساکت نگاه می کرد گفتم: - عروسی من و توعه یه سر این ماجرا منم یه سرش تو نمی خوای همکاری کنی توی خرید؟ چشم بلند بالایی زمزمه کرد و گفت: - خوب این چطوره؟ و اینه شمدونی رو از زیر اورد بالا. لب زدم: - خیلی نازه چطور ندیدمش؟ مهدی خندید و گفت: - ما اینیم دیگه. رفتیم برای مهدی کت و شلوار بخریم هر چی می پوشید جلوی من با حالت های خنده داری فیگور می گرفت و می گفت: - چطوره بانو؟ منم خیلی شیک می گفتم نه! باد ش خالی می شد و می رفت بعدی. بلاخره انتخاب کردم. یه کت و شلوار ابی خوش دوخت زیبا. مهدی نالید: - وای وای خانوم چه سخت پسنده تنم کوفته شد بس دکمه کت بستم. ابرو بالا انداختم و یکی زدم تو سرش و گفتم: - حرف نباشه اقا مهدی یالا راه بیفت تا اجازه ایست ندادم حق نداری وایسی. با لحن خنده داری گفت: - نمی دونم زن گرفتم یا فرمانده پادگان. نیشم باز شد. شب وقتی برگشتیم جون تو تنمون نمونده بود. مهدی یه گوشه ولو بود من یه گوشه. مهدی نالید: - وای ننه نمی تونم راه برم . با تک خنده گفتم: - شام فسنجونه ها. که سریع بلند شد و دستشو روی قلب ش گذاشت: - وای جون به تنم برگشت قوت قلب گرفتم . سریع رفت تو اشپزخونه که خنده ام کل خونه رو پر کرد. خودش گرم کرد و سفره رو چید. عین همین ندید پدید ها افتادیم رو غذا می خوردیم. از بس از این بازار به اون بازار این موزون به اون موزون و از این ماساژ به اون مرکز خرید رفته بودیم رمقی نمونده بود برامون. احساس لرز های خفیفی توی دست و پاهام می کرد و سرم گیج می رفت. می دونستم از کجا اب می خوره. قرص هامو نخورده بودم و باز اهن م افت کرده بود. سعی کردم طبیعی رفتار کنم تا باز مهدی نگران نشه و غر بزنه به جونم که حواسم به خودم نیست. داشت یه سری کار با لب تاب انجام می داد و معلوم بود حسابی کار داره تا نصف شب خودشم خیلی خسته بود. داشتم رخت خواب ها رو پهن می کردم و هی جلوی چشام سیاهی می رفت. هرچی خودمو کنترل کردم فایده نداشت و دست اخر که رفته بودم پتو بیارم با پتو افتادم تو در اتاق. با صدای شالاپ افتادن مهدی عین جت پرید و دوید سمتم. وحشت زده زد تو سر خودش که چشام گرد شد. خودشم نمی دونست داره چیکار می کنه از ترس! با وحشت بلندم کرد و توی رخت خواب خابوندم و گفت: - چی شد سالمی چرا اونجور افتادی؟ دستمو به سرم گرفتم یا امام حسین شروع شد الان بگم قرص هامو نخوردم امپر می چسبونه. با صدای التماس واری گفتم: - مهدی یه چیزی می گم غر نزن. تند تند سر تکون داد و گفتم: - یادم رفت قرص هامو بخورم. همین جور نگاهم کرد که گفتم: - قول دادی غر نزنی. قرص هامو بهم داد و هی می خواست غر بزنه جلوی خودشو می گرفت و دست اخر تحمل نکرد و نشست ور دلم دستمو گرفت و گفت: - اخه خانوم قربون شکل ماهت بشم چرا به فکر خودت نیستی؟ اگه بلایی سرت بیاد چی؟ می دونی فردا قراره مادر بشی با این حال ت نمی تونی بچه رو نگه داری؟ اصلا می دونی با این کار هات از الان به خودت اسیب می زنی چه برسه به بعدا که سن ت به مراتب بیشتر بشه؟