eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
3.9هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
3.8هزار ویدیو
5 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/6185937938 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 جوابی بهش ندادم و رفت. ای کاش به قدری که به بقیه توجه می کرد یه بار به خود من سارینای بدبخت توجه می کرد! من داغون شدم شکستم له شدم ازم انتظار درک داره؟ خودش چی شد منو درک کنه؟ وقتی گفتم عاشقتم درکم کرد؟ اره انقدر درک کرد که واسه تکمیل درک ش یه کشیده نوش جونم کرد! ناخوداگاه دستمو روی گونه ام گذاشتم. دوسال می گذره ولی حتا بیشتر از قبل جاش درد می کنه. یه چیزایی خوب نمی شه درست نمی شه پاک نمی شه محو نمی شه فراموش نمی شه مثل شکستن قلب ادما! شاید طرف و ببخش ان اما ترک ی که میوفته رو قبل شون رو نمی تونن از بین ببرن مگه ابی که ریخته بشه جمع می شه؟ سمت ماشین رفت و کنار در مکث کرد سر بلند کرد سمت بالکن که دو قدم عقب رفتم و بعد کمی صدای ماشین ش اومد. سوار ماشین شدم و حرکت کرد. حسابی شاد بود و مدام حرف می زد از هر دری حرف می زد که من حرف بزنم اما دریغ از یک کلام. به بیرون زل زده بودم و انگار گوشام نمی شنید چیزی! وقتی دید حتا لب م یه ذره هم به خنده کش نمیاد ساکت شد و یه مداحی گذاشت. به مسیر که دقت کردم همون جاده خاکی بود که اون روز منو طعمه کرد تا کیارش و بگیره! نه فقط اون روز تمام مدتی که مدام از جفت تکون نمی خورد و مهربون شده بود فقط فکر نقشه ا‌‌ش بود فکر مقام گرفتن ش بود فکر اینکه همه بگن اره سرگرد سامیار شاخه! اما دل من چی؟ تازه اقا بعد دو سال یاد دل من افتاده اما واسه چی فقط چون چادر سر کردم؟خودم مهم نبودم؟ اون موقعه به خاطر ظاهرم ردم کرد و این بار هم به خاطر ظاهرم می خواستم. هه! ماشین و خاموش کرد و خواست چیزی بگه که درو باز کردم و پیاده شدم. از تو ماشین نگاه خیره اشو روی خودم حس می کردم. نفس شو با شدت فوت کرد و پیاده شد. جلوتر راه افتادم که خودشو بهم رسوند. با مرور هر اتفاق اینجا که چطور بازیچه ی دست سامیار بودم و نفهمیده بودم بغض توی گلوم بزرگ و بزرگ تر می شد! همون جا وایسادیم و به تهران نگاه کردیم. لب زد: - اینجا رو یادته؟ دوتایی باهم اومدیم همون روز خوب که کیارش دستگیر شد و راحت شدی! اشکم از چشمام سر خورد روی گونه ام و گفتم: - من راحت شدم؟ بهم نزدیک تر شد و گفت: - یعنی چی؟ پس کی راحت شد؟ پوزخندی زدم و گفتم: - اوم اره اوردیم جایی که حقیقت اشکار شد و تمام مدت فهمیدم اقا واسه خودم دورم نبوده کارش لنگ بود مقام شو می خواسته سرهنگ بودن شو می خواسته اقتدار ش توی کار شو می خواسته گل خوب این کیارش می خواد سارینا رو بگیره منو لای منگنه بزاره پس چطوره سارینا رو طعمه کنم بیام اینجا فکر کنه کسی نیست به قصد گرفتن سارینا بیاد و بگیرمش و این کارو کردی مقام ت هم گرفتی بعدشم که سارینا هیچ! سارینا بی حیا! سارینا بچه! سارینا جلف! سارینا لوس! .. با صدای خش دار که ناشی ازبغض ام بود گفتم:
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت78 #ترانه با صدایی که توی گوشی پیچید حس کردم قلبم نزد:
ࢪمآن↯ ﴿ متعجب گفتم: - مردک؟ کی رو می گی؟ طاهر گفت: - پدرم . اشک هاش باز روی صورت ش ریخت و گفت: - بچه بودم اما متوجه می شدم! همیشه نبود و منو به حال خودم رها می کرد و همیشه ازاد بودم ازاد تر از هم سن و سال هام قلدر بودم از همه چیز سر درمیاوردم سر همین قلدر کاری هام با چند تا پسر بسیجی اشنا شدم و باهاشون اخت شدم بابا فهمید! از هر چی بسیجی و نظامی و این کاره بود متنفر بود تهدیدم کرد کتکم زد با خودش می بردتم تو دم و دستگاه کثیف ش! کم کم فهمیدم کار هاشو می خواستم کمک ش کنم به رفقام که از خودم بزرگ تر بودن گفتم اونا گفتن که به فرمانده امون بگیم و گفتیم گزارش می دادم بهشون کله گنده بود و همه جا رفیق داشت فرمانده امون خودش باهاش حرف زد اما قبول نکرد و فرمانده امون تهدید کرد ازش شکایت می کنه فهمید من گزارش دادم و به کی گزارش دادم تا سر حد مرگ کتکم زد جلوی چشم هام فرمانده ام با دوتا رفیقم که پسرای فرمانده ام می شدن رو داد زیر بگیرن! خانوم ش سر سال دق کرد و مرد! نوبت من بود منو نمی خواست ترانه به شدت به من وابسته بود و چون خوشکل بود بابام با اون به رقبا ش پز می داد! حتا به بچه ی خودش هم رحم نمی کرد بهم گفت باید برم اما نمی خواست ترانه ازش متنفر بشه گفت باید نقش مردن بازی کنی! گفتم نه گفت ترانه رو ازار می ده! بعد مامان تمام جونم ترانه بود شبا تو بغلم می خواید کوچیک بود 8 سالش بود مثل خودم قلدر بود تا من بودم و من که نبودم مظلوم بود فکر کردم دروغ می گه اما نه خدمتکار اورد و اون به بهونه الکی که بابام گفته بود من نبود ترانه رو کتک زده بود به خاطر جون ترانه رضایت دادم اشکای ترانه من و اتیش می زد اما برای جون ش راهی نداشتم منو فرستاد دبی پیش یکی از همکار هاش یه هفته پیش همکارش مرد که من تونستم الان بیام اینجا توی مدت بیکار ننشستم کلی استاد از بابام جمع کردم تا انتقام خودم و ترانه رو بگیرم. اشک توی چشای همه امون جمع شده بود. طاهر پاشد و رو به من گفت: - می خوام برم پیش خواهرم. لب زدم: - برو داداش . اشک هاشو پاک کرد و رفت پیشش. ترانه ام چی کشیده بود!