eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
3.9هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
3.8هزار ویدیو
5 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/6185937938 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 تموم شد! حالا همه فهمیده بودن درد سارینا چیه! امیر رو به سامیار که سرش پایین بود و گفت: - توی همین جمع دارم می گم اگر بیاد سمت سارینا اذیت ش کنه بهش رحم نمی کنم! با فریاد اقا بزرگ توی بغل امیر فرو رفتم و به خودم لرزیدم: - سامیار بیروووون دیگه جایی اینجا نداری! تاحالا انقدر اقا بزرگ و عصبی ندیده بودم. سامیار ببخشیدی گفت و از عمارت بیرون رفت. دروغ چرا نگران ش شدم و به مسیر رفتن ش نگاه کردم. هیچکس باورش نمی شد! سامیار مورد عزت و اطمینان خانواده اینطور کاری با من کرده باشه. زن عمو بلند شد اومد سمتم و بغلم کرد و گفت: - شرمنده عزیزم شرمنده من نمی دونستم پسر من دل تورو شکسته نمی دونستم! عمو سرش پایین بود و حسابی شرمنده شده بود. لب زدم: - هیچی ربطی به شما و عمو نداره این موضوع زن مو شما چرا معذرت خواهی می کنی؟ عمو سر تو پایین ننداز تو هیچی برای من کم نزاشتی از گل نازک تر بهم نگفتی. عمو با عصبانیت بلند شد و دنبال سامیار رفت. نگران به امیر نگاه کردم و گفتم: - نره بزنه سامیار رو. با صدای عصبی اقا بزرگ تازه فهمیدم جمله امو بلند گفتم: - به توچه که بره بزنه یا نه؟ با خجالت لب گزیدم . با امیر بلند شدیم و رفتیم طبقه بالا زیر نگاه های سنگین بقیه داشتم اب می شدم! توی اتاقم نشستیم روی تخت و پاهامو توی بغلم جمع کردم. امیر دراز کشید روی فرش وسط اتاق و گفت: - دلم خنک شد زدم بچه پرو رو. به امیر نگاه کردم. به داداشی که از وجودش بی خبر بودم هم من هم مامان اینا. وقتی توی کما بودم به شدت به خون نیاز داشتم و کسی خون ش به من نمی خورد و داشتم از دست می رفتم که زن عمو لب باز کرد و با استرس گفت خون امیر به سارینا می خوره! همه تعجب کرده بودن چون خون عمو و زن عمو به من نمی خورد مگه می شد خون پسرشون که برگرفته از خون اون دوتاست به من بخوره؟ وقتی دید همه با تعجب نگاهش می کنن مجبور می شه قضیه مهمی رو بگه! مادر من قبل از من باردار بوده! و زن عمو هم باردار بوده. اما سر زایمان بچه زن عمو می میره و چون بجز اون یک بار دیگه نمی تونسته بچه بیاره و همین هم با کلی دکتر و دارو بوده عمو بدون اینکه کسی چیزی بفهمه جای بچه ها رو عوض می کنه! چون فامیل ها یکی بودن و به پرستار پول می ده و به مامان من می گن بچه اش مرده و مامان تا مدتی افسردگی داشت و می ترسید بچه بیاره تا دو سال بعد که روی من باردار شد و زن عمو از طریق اون پرستار که عمو بهش پول داده بود می فهمه پرستاره سرطان می گیره و همه چیز رو به زن عمو می گه و التماس ش می کنه به مادرم همه چیز رو بگه تا حلال ش کنه و زن عمو دنبال فرصت بوده چون امیر تک بچه بود هم می ترسیده چیزی بگه ولی وقتی من تصادف کردم و خون می خواستم مجبور شد بگه! و تازه مادر من فهمید دوتا بچه داره. ولی امیر عادت کرده بود و به احترام زن عمو که این همه مدت بزرگ ش کرده بهشون می گه مامان و بابا و به مامان و بابای اصلی ش هم می گه مامان و بابا البته طول کشید تا عادت کنه! و اینطور شد که من فهمیدم داداش دارم!
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت81 #ترانه لبخند عمیقی روی لبام شکل گرفت. از ته قلبم داش
ࢪمآن↯ ﴿ یک باره جان تازه ای به جسم دخترک برگشت. نفس های حبس شده در سینه های پرستاران با شتاب بیرون جست! نبظ ش می زد اما چه زدنی!کند! تا رسیدید تمام کسانی که در راهرو بودند دل شان به درد می امد. سریع به اتاق عمل منتقل شدند. از طریق گوشی هایشان که شاید فقط ان ها سالم مانده بود با اخرین تماس های در گوشی تماس گرفتند. طاهر یک باره دیوانه شده بود! تا رسید جان ش به لب ش رسیده بود! انگار که او به جای ترانه زیر تیغ جراحی باشد! چه کسی باورش می شد؟ دو کبوتر عاشقی که قرار بود رخت سفید فردا به تن کنند زیر تیغ های تیز و سرد اتاق عمل خابیده بودند و با مرگ دست و پنجه نرم می کردند. فرمانده بیکار ننشست و با همان بازجویی در بیمارستان از راننده فهمید قصد ترور مهدی را داشته اند و این راننده قربانی است! زینب با خودش به قول سر شب ترانه افتاد! او که قول داده بود از برادرش جدا نشود و حالا... حتا زینب هم نمی توانست طاهر را ارام کند و یکی نیاز بود تا خود زینب را ارام کند در همین چند ساعت هم بیش از حد به ترانه وابسته شده بود. هر چه ساعت می گذشت نفس کشیدن سخت تر می شد! مهمان هایی که برای عروسی دعوت شده بودند حالا پشت در اتاق عمل صف کشیده بودند. یک ساعت شد دو ساعت. دوساعت شد سه ساعت. تا رسید به شش ساعت. بلاخره بیرون اوردنشان. جسم بی جان هر دو روی تخت خونی افتاده بود. مهدی عمل ش موفقیت امیز بود اما باید منتظر می ماندن تا به هوش بیاید و معلوم نبود چه وقتی به هوش میاید! اما ترانه.. عمل سخت بود! ترانه بین مرز این دنیا و ان دنیا مانده بود! وعضیت وخیم و سکته اش در ماشین با دیدن ان وعضیت وحشت بار کار را برایش سخت تر کرده بود. ترانه به کما رفته بود... ایا کما اخر خط بود؟ طاهر وقتی چهره تکه ای از وجودش که سال ها چشم به راه ش بود را انطور غرق خون دید فرو ریخت! از ته دل اشک می ریخت و از اعماق قلب ش خدا را با فریاد هایش صدا می زد. خواهرش لباس سفید به تن نکرده داشت رخت عذا به تن می کرد!