👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت92
#سارینا
سامیار گفت:
- کلا یعنی تو خانوم خودمی! اصلا اگر این دو سال من نبودم اگه می خواستی ازدواج کنی اول باید من و تو صیغه رو فسخ می کردیم!
لب زدم:
- نه دروغ می گی اصلا گوشی رو بده از اقا جون بپرسم؟
سامیار پاشد از چمدون یه ورقه بین مدارک در اورد و نشونم داد و گفت:
- اینا.
بهت زده متن و خوندم درست بود!
یعنی من زن شم؟
اخمام توی هم فرو رفت و خواستم ورقه رو از دستش بکشم که دستشو دزدید و گفتم:
- همین امروز فسخ ش می کنیم!همین امروز.
سامیار شونه ای بالا انداخت و گفت:
- من که خیلی ام راضی ام فسخ هم نمی کنم.
کنترل رو برداشتم پرت کردم سمت ش که جا خالی داد و خورد تو دیوار خورد شد.
افتادم دنبالش تا ورقه از دست ش بگیرم .
که چادر رفت زیر پام و افتادم زمین.
ایی گفتم و زانومو گرفتم که سریع ورقه رو تا کرد گذاشت تو جیب داخلی کاپشن ش و زیپ کاپشن تو بست و اومد سمتم و گفت:
- چی شد ببینمت اخه کی با چادر اینجور می دوعه؟
کمک کرد بلند بشم که گفتم:
- می ریم فسخ ش می کنیم.
جواب مو نداد و لنگ زنان برگشتیم نشستم روی مبل.
کامیار دستشو زد زیر چونه اش و گفت:
- خداوکیلی شما می خواین زیر یه سقف زندگی کنید؟ هر روز که دعوا می کنید!
سامیار گفت:
- کسی از تو نظر خواست نابغه؟
که صدای زنگ اومد.
کامیار پاشد درو باز کرد و یهو چشاش چهار تا شد و گفت:
- خانوم رستمیه!
متعجب گفتم:
- رستمی کیه دیگه!
کامیار گفت:
- ملیکا یی که داشتم برات می گفتم دیگه.
حسودی توی قلبم لونه کرد و اخمام درهم شد.
چی می خواست اینجا؟
نکنه اومده سامیار و عاشق خودش کنه؟
سامیار اومد و کنارم نشست و هیچی نگفتم چون فعلا پای یه زن دیگه در میون بود!
سامیار خوشحال بود یعنی چون این دختره اومده خوشحاله؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- انقدر خوشحالی از اومدن ش؟
بهم نگاه کرد و گفت:
- نه به خاطر اون نیست به خاطر توعه!که کنارمی و دیگه سمت من نمیاد!
خوشحال شدم اما به روی خودم نیاوردم که پرو بشه!
کامیار از جلوی در کنار رفت و کاملیا اومد داخل.
یه دختر که قد ش از من بلند تر بود و پوست ش گندمی خندون و ابرو و موهایی که فقط جلوش معلوم بود طلایی رنگ با مانتوی تا روی زانو بنفش و شال و شلوار کرمی!
به همه سلام کرد و با دیدن سامیار سمت ش اومد و با خنده گفت:
- توهم اینجایی؟ خیلی خوشحال شدم از دیدنت .
سامیار اخم کرد و گفت:
- ممنون بعله با دختر عموم اینجام.
تا دو دقیقه پیش می گفت خانوممی و حالا می گه دختر عموشم؟ باش دارم برات وایسا.
دختره لبخند ش کمتر شد با دیدن من و با اکراه گفت:
- سلام خوشحالم از دیدنت.
لبخندی زدم و گفتم:
- ممنون همچنین.
نشست روبروم و زود کاملیا رفت سر اصل مطلب و رو به من گفت:
- عزیزم شما هم پلیسی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- بعله فردا اولین روز کاری منه!
یهو خندید و گفت:
- چطور تو رو فرستادن اخه؟توکه هنوز بچه ای واسه این کار ها.
خنده بلندی کردم که متعجب نگاهم کرد و گفتم:
- عزیزم بچه تو گهواره است من از 15 سالگی توی عملیات های خطرناک بودم چند باری هم از مرگ فرار کردم اما خوب چی بگم انقدر مهارت دارم که با این سن کم فقط توی عملیات های خطرناک منو می فرستن! شما چند سالته؟
لبخند زورکی زد و گفت:
- 25
لبخند مو گسترش دادم و گفتم:
- از کی تاحالا عملیات رفتین؟ درجه اتون چیه؟
نگاهی به بقیه که به بحث ما گوش می کردن کرد و گفت:
- از 22 سالگی سطفان هستم.
لبخند م عمیق تر شد و گفتم:
- واقعا؟ چه دور شما رو فرستادن پس وقتی من از 15 سالگی فرستادن سمت این عملیات ها خدا می دونه هم سن تو بشم کجا ها بفرستم عزیزم واقعا نگران شدم برای خودم من به من گفتن اگر دوتا معموریت اداری رو بتونم حل کنم می شم سروان اما خوب فرستادنم معموریت به این سختی حتما با همین یکی سروان می شم!
سری تکون داد و به زور گفت:
- موفق باشی گلم.
کامیار از خنده سرخ شده بود که نگاه چپی بهش انداختم و سامیار دستشو جلوی دهن ش گرفته بود خنده اشو کنترل کنه.
کاملیا گفت:
- سامیار جان می شه این جا رو بهم نشون بدی؟
اروم گفتم:
- از جات تکون بخوری از به دنیا اومدنت پشیمونت می کنم.
و لبخند زورکی به روش پاشیدم.
از اون لبخند ها که جرعت داری کاری که می گم و انجام نده .
سامیار گفت:
- مگه اینجا چی داره خانوم رستمی؟ همین یه پذیرایی و دوتا اتاق و حمام دستشویی .
کاملیا گفت:
- اتاق من کدومه؟
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت91 #ترانه مهدی اه کشید و گفت: - قهر بین زن و شوهر خوب نی
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت92
#ترانه
متعجب به مهدی نگاه کردم و گفتم:
- چرا به من نگفتید؟
مریم گفت:
- نمی شه که ما باید هویت مون مخفی بمونه!
اهانی گفتم.
ساجده سرمم رو زد و گفت:
- دراز بکش نباید زیاد بشینی ها.
دراز کشیدم که زینب هم اومد و خم شد بوسم کرد دستمو روی شکم ش گذاشتم و گفتم:
- مبارک باشه زن داداش وایی دارم عمه می شم.
زینب به ذوقم خندید و گفت:
- بچه امون دختره وای امروز می خوایم بریم خرید سیسمونی.
من بیشتر از زینب ذوق کرده بودم.
طاهر هم رسید و رفته بود بیمارستان گفتن ما مرخص شدیم داداشم شرینی خریده بود و اومده بود خونه.
پیشونی مو بوسید و گفت:
- خداروشکر سالمی دورت بگردم باید حتما قربانی کنیم کلی نذر کردم برات همه رو دادم گوسفنده مونده که گفتم برگشتی قربانی کنم گوشت شو بدیم خانواده های کم بضاعت.
سری تکون دادم و گفتم:
- جبران می کنم برات داداش شرمنده ام کردی به خدا خیلی زحمت کشیدی