eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
3.7هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
3.8هزار ویدیو
5 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/6185937938 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 سامیار نفس شو فوت کرد و نشست کنارم. کاملیا نگاهی بهمون انداخت و گفت: - چیزی شده؟ نه ای گفتم. شونه ای بالا انداخت و به سوهان کشیدن ناخون هاش ادامه داد. مگه پلیس نیست چرا اینجوریه؟ صدای در اومد و همه تعجب کرده بودن. من که می دونستم امیره. کامیار رفت درو باز کنه و با سر و صدا در به شدت باز شد و امیر اومد تو. پر کشیدم سمت ش و محکم بغلم کرد و گفت: - الهی دورت بگردم من قربونت برم . با دیدن سامیار حمله ور شد سمت ش و دست به یقعه شدن. و چند تل مشت محکم رونه صورت سامیار کرد و منم دست به سینه نگاهشون می کردم. بقیه سریع امیر و جدا کردن ازش خواستم برم کمک امیر که کامیار داد زد: - سامیار یالا سارینا رو بردار فرار کن برو همون جا که خودت می دونی. عقب عقب رفتم سمت امیر دویدم که کامیار بازومو گرفت و هلم داد سمت سامیار. پرت شدم توی بغل سامیار و چنان بازومو گرفت گفتم الان می شکنه. ولی یکم گیج بود و خون از بینی ش می ریخت . کامیار چیزی به بقیه گفت که یکی شون ماده ای روی بینی دستمال انداخت و به بینی امیر فشار داد. جیغ کشیدم و می خواستم برم کمکش اما سامیار و کامیار نمی زاشتن. گریه می کردم و جیغ می کشیدم اما ولم نمی کردن و امیر بی هوش شد و روی زمین رهاش کردن و داد زدم: - امیرررر داداششششش چیکارش می کردین امیررررر. کامیار گفت: - یالا باید بریم کاملیا دستمال. کاملیا یه دستمال برداشت و از همون مواد ریخت روش و جلو اومد و به صورت م فشار داد چنان که حس کردم بینی م الان می شکنه و تا نفس کشیدم بیهوش شدم. چشم باز کردم توی یه خونه دیگه بودیم! اروم نشستم بقیه روی مبل ها نشسته بودن و سامیار و کاملیا روی مبل سه نفره و کاملیا داشت خون بینی شو پاک می کرد. پلکی زدم دستمو به مبل گرفتم بلند شدم. سامیار نگاهش خورد بهم و نگاهی به خودش و کاملیا انداخت و بلند شد . با چشم دنبال کامیار گشتم نبود. لب زدم: - اون عوضی کوش؟ کاملیا اخم کرد و گفت: - درست حرف بز.. دستم بالا رفت و یه کشیده محکم بهش زدم که سکوت همه جا حکم فرما شد و همه با بهت نگاهم کردن. با خشم نگاهش کردم و گفتم: - فقط یک بار! فقط یک بار دیگه جرعت داری کار امروز تو با من تکرار کن تا ببینی عواقب ش چیه خوب عزیزم؟ ناباور نگاهم کرد و ادامه دادم: - و یک بار دیگه دست به سامیار بزنی جفت تونو اتیش می زنم! جاش نشستم و پنبه رو برداشتم و به سامیار نگاه کردم که نشست. و براش پاک کردم و به کبودی ها کرم زدم. دارو گیجم کرده بود حسابی و مدام دستمو به سرم می گرفتم. سامیار گفت: - می خوای بریم بیمارستان؟ چشامو بستم و با غیظ گفتم: - نه پسرعمو. از عمد گفتم پسر عمو حرص ش بدم.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت93 #ترانه داداش یکی اروم زد تو سرم و گفت: - ساکت باش بچ
ࢪمآن↯ ﴿ بابا رفت و مهدی کمک کرد بلند شم و گفت: - اماده ای برای امتحان؟ سری تکون دادم و به بابا اشاره کردم که چشم هاشو به معنای تو نگران نباش باز و بسته کرد. وارد کلاس شدم و سلامی کردیم من و مهدی. نگاهم به شاهرخ افتاد. فرق کرده بود! لباس های پوشیده و خوب ریش دراورده بود . مهدی هم مثل من تعجب کرده بود. سرش پایین بود و یه کتاب دست ش بود به نام: - پسرک فلافل فروش. می شناختم کتاب رو زندگینامه شهید محمد هادی ذولفقاری. شاهرخ و این کتابا؟ که ندایی توی ذهنم اومد: - انگار خودتو یادت رفته ترانه خودت هم اول مثل شاهرخ بودی و حالا؟ عقل م راست می گفت! با صدای پچ پچ سر شاهرخ بالا اومد و انگار منتـظر ما بود. بلند شد و سمتمون اومد حتما باز می خواست دعوا شروع کنه. اما برعکس تصوراتم گفت: - سلام دختر عمو حالت خوبه؟ متعجب به مهدی نگاه کردم وقتی دید چیزی نگفتم رو به مهدی گفت: - اقا مهدی می شه چند لحضه وقت تو بگیرم؟ مهدی حتما ی گفت و بیرون رفتن. خیلی کنجکاو شده بودم! شاهرخ و این طور حرف زدن؟ شاهرخ و این طور تیپ زدن؟ شاهرخ و این ریش بلند؟ با اومدن استاد نشد دیگه فکر کنم و امتحان ها رو پخش کرد. دقیقا همون نمونه هایی بود که مهدی برام حل کرده بود. سریع و تند تند شروع کردم به نوشتن که با صدای استاد سر بلند کردم: - بعله استاد. استاد مرد مسن و خوبی بود و گفت: - نیستی دخترم؟ شنیدم ازدواج کردی از حجاب ت و تغیراتت هم می شه فهمید چه ازدواج خوبی بوده! لبخندی زدم و گفتم: - بعله همین طوره لطف خدا شامل حالم شده یعنی از قبل هم بوده من قدر شو نمی دونستم . استاد گفت: _ خداروشکر که اگاه شدی دخترم لیاقت تو و زیبایی هات هم واقعا فقط حجابه! و از گزند کل نگاه هایی که توی دانشگاه توی تو بود تورو حفظ می کنه احسنت به انتخابت اتفاقا یه دانشنجوی دیگه داشتم ولی پسر اونم خیلی پسر معتقد و خوبی بود اسم ش یادم نیست نیک سرشت بود فامیل ش واقعا پسر خوبی بود و تورو دیدم یاد اون افتادم انشاءالله که یه همسر همون طور گیرت اومده باشه! با خنده گفتم: - محمد مهدی نیک سرشت همسرم هستن توی همین دانشگاه اشنا شدیم. استاد چشاش گرد شد و گفت: - راست می گی دخترم؟ سری تکون دادم و گفتم: - الاناست که بیاد یا هم پشت دره منتظره امتحان م تمام بشه. استاد سمت در رفت و یکی از دانشجو ها اروم گفت: - خدا پدرتو بیامرزه دست به سرش کردی علی هووی تقلبی و بده بیاد.