eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
3.9هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
3.8هزار ویدیو
5 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/6185937938 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت96 #ترانه زود متوجه اوضاع شد لبخند زد و گفت: - خدا ببخش
ࢪمآن↯ ﴿ تاج و توی صندوق ش گذاشتم و گفتم: - درسته اقا من به این توجه نکرده بودم ممنون که گفتی و نزاشتی گناه بکنم. لبخند قشنگی روی لب های مهدی نقش بست و گفت: - می دونم که با تو به سعادت می رسم ترانه ممنونم از وجودت! منم متقابل لبخند زیبا تری به چشماش هدیه کردم. مهدی تور رو بست و بلند شدم. انگار که یه چادر سفید دمباله دار تنم کرده باشم! مهدی پشت سرم وایساد و گفت: - مثل فرشته ها شدی خانوم ! فقط دوتا بال کم داری! از این تعریف ش قند تو دلم اب شد. مگه بجز یه همدم از جنس مهربانی چیز دیگه ای هم از این دنیا می خواستم؟ با کمک مهدی از پله ها پایین رفتم و سوار ماشین شدیم. قرار شده بود بریم رستوران و بعد شمال. حتا نتونستیم ماشین رو گل بزنیم چون نباید جلب توجه می کردیم و ماشین مون رو هم عوض کرده بودیم! مهدی راه افتاد و این دفعه به مناسبت عروسی مون مولودی از حضرت زینب گذاشت. منم باهاش دست می زدم و مهدی یه جاهایی همخونی می کرد و منو تشویق می کرد بیشتر دست بزنم و بخندم. بلاخره به رستوران مورد نظر رسیدیم . وارد سالن شدیم و مهمان هامون بلند شدن و صدای دست و صلوات بالا رفت. تک تک با همه روبوسی کردم و خوشامد گفتم . اخرم روی صندلی نشستیم و یه نی نی دادن بغلم. می گفتن این کار برای اینکه خدا بهمون بچه بده اونم بچه های سالم