🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت96 #ترانه زود متوجه اوضاع شد لبخند زد و گفت: - خدا ببخش
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت97
#ترانه
تاج و توی صندوق ش گذاشتم و گفتم:
- درسته اقا من به این توجه نکرده بودم ممنون که گفتی و نزاشتی گناه بکنم.
لبخند قشنگی روی لب های مهدی نقش بست و گفت:
- می دونم که با تو به سعادت می رسم ترانه ممنونم از وجودت!
منم متقابل لبخند زیبا تری به چشماش هدیه کردم.
مهدی تور رو بست و بلند شدم.
انگار که یه چادر سفید دمباله دار تنم کرده باشم!
مهدی پشت سرم وایساد و گفت:
- مثل فرشته ها شدی خانوم ! فقط دوتا بال کم داری!
از این تعریف ش قند تو دلم اب شد.
مگه بجز یه همدم از جنس مهربانی چیز دیگه ای هم از این دنیا می خواستم؟
با کمک مهدی از پله ها پایین رفتم و سوار ماشین شدیم.
قرار شده بود بریم رستوران و بعد شمال.
حتا نتونستیم ماشین رو گل بزنیم چون نباید جلب توجه می کردیم و ماشین مون رو هم عوض کرده بودیم!
مهدی راه افتاد و این دفعه به مناسبت عروسی مون مولودی از حضرت زینب گذاشت.
منم باهاش دست می زدم و مهدی یه جاهایی همخونی می کرد و منو تشویق می کرد بیشتر دست بزنم و بخندم.
بلاخره به رستوران مورد نظر رسیدیم .
وارد سالن شدیم و مهمان هامون بلند شدن و صدای دست و صلوات بالا رفت.
تک تک با همه روبوسی کردم و خوشامد گفتم .
اخرم روی صندلی نشستیم و یه نی نی دادن بغلم.
می گفتن این کار برای اینکه خدا بهمون بچه بده اونم بچه های سالم