eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
3.8هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
3.7هزار ویدیو
5 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/6185937938 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 دست و صورت مو شستم و چادر مو سرم کردم از اتاق بیرون بودم که یه چیزی ترکید و جیغ فرا بنفشی زدم. ترسیده به بقیه که با کلی بادکنک و فشفشه وایساده بودن نگاه کردم. سامیار کیک دست ش بود که عکس خودم و خودش روش بود. بهت زده دستمو روی قلبم گذاشتم و شکه نگاهشون کردم. سامیار جلو اومد و گفت: - اینم جشن اشتی کنون مون. ذوق زده نگاهش کردم و چیزی که تمام وقت بهش فکر می کردم اتفاق افتاده بود. بلاخره من و سامیار عاشق هم شده بودیم. بلاخره این وصال داشت اتفاق می یوفتاد بعد 3 سال دوری. واقعا سامیارم الانم عاشقم بود و کنارم؟ یعنی دعا هام مستجاب شده بود؟ اشک توی چشام جمع شد که کامیار با لحن شوخ و خاصی گفت: - تییف هندی شد. بقیه خندیدن و سامیار گفت: - مبارکمون این عشق و عاشقی دو طرفه امون. لبخندی زدم و سر تکون دادم و گفتم: - مبارکمون. کامیار جلو اومد و سر دو تامونو زد تو هم که ایی من و هوی سامیار بالا رفت. دستمو به سرم گرفتم که گفت: - اینو زدم که هیچ وقت از هم جدا نشید. چپکی نگاهش کردیم. همه خوشحال بودن جز کاملیا که معلوم بود تمام لبخند هاش زورکیه! سامیار گوشی مو داد دستم و گفتم - نمی ترسی در برم؟ لبخندی زد و گفت: - نه دیگه مال خودمی کجا بری؟ بریم توی حیاط؟ سری تکون دادم و از در بیرون زدیم. سامیار دستشو جلو اورد و دستمو توی دست ش گرفت و راه افتادم سمت قسمت پشت ساختمون . سامیار بهم نگاه کرد و گفت: - خیلی با چادر قشنگی! چهره ات خیلی معصوم می شه یعنی هیچ وقت فکر نمی کردم سارینا اون دختر شر و شیطون چادری بشه! وایسادم که متعجب نگاهم کرد و ترسیده گفتم: - سامیار . لب زد: - جان سامیار عزیز دل سامیار؟ زل زدم توی چشم هاش و گفتم: - نکنه که تو منو به خاطر چادرم می خوای؟یعنی نکنه منو به خاطر ظاهرم می خوای؟ اخمی کرد و گفت: - نه! راه افتادیم دوباره و سامیار گفت: - قبلا چشام باز نبود و فقط ظاهر تو رو می دیدم راست می گفتی من فقط خودمو می دیدم و خودمو برتر تو می دونستم هیچ به تو یاد ندادم مذهبی بشی!و اذیتت کردم و بهت توهین کردم عشق تو رو ندید گرفتم اما تو بهم درس دادی اونم اینکه کسی رو به خاطر ظاهر ش قبول یا رد نکنم کسی که امروز بده فردا می تونه فرشته باشه فقط به راهنمایی نیاز داره من عاشق خودت شدم سارینا بانو . از ته دل خندیدم بعد از مدت ها یه دل سیر خندیدم از عشق خندیدم.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت97 #ترانه تاج و توی صندوق ش گذاشتم و گفتم: - درسته اقا
ࢪمآن↯ ﴿ ناهار رو با خنده و شوخی بقیه و سر به سر گذاشتن های مهدی توسط بچه ها گذشت. واقعا شب به یادماندنی بود. بعد از شام شروع کردن مولودی های شاد خوندن و همه باهم دست می زدیم. اخرشم ختم شد به اشعار زیبای صلوات و از چهره ی همه می شد فهمید محو اشعار شدن. واقعا این فضای صمیمی و پاک و بی گناه رو دوست داشتم! کسی به کسی چشم نداشت! همه محجبه! مولودی های بدون گناه! متن های تاثیر گذار و پند اموز! دعای های عاقبت بخیری از ته دل! واقعا لذت بخش بود. بعد از تموم شدن جشن همه سوار ماشین ها شدیم و سمت شمال راه افتادیم. انقدر مهدی مولودی خونده بود و من دست زده بودم دستام قرمز شده بود. مهدی همش داشت اطراف و نگاه می کرد اما خوب جز سیاهی چیزی نصیبمون نمی شد. هر چی می رفتیم این راه تمام نمی شد! و اینکه بجز چند تا ماشین کسی از اینجا رد نمی شد! مگه جاده شمال همیشه شلوغ نیست؟ کم کم مسیر از اسفالتی دراومد و خاکی شد با حرف مهدی ترسیدم: - صد در صد اشتباه اومدیم. نگران بهش نگاه کردم و گفتم: - شوخی نکن خیلی سرده ترسناکه تاریکه! مهدی با خنده گفت: - اگه نمی ترسی باید بگم بنزین هم نداریم. چشام درشت شد و گفتم: - گاومون زاید ۵ قلو هم زاید.