👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت98
#سارینا
#صبح
دست و صورت مو شستم و چادر مو سرم کردم از اتاق بیرون بودم که یه چیزی ترکید و جیغ فرا بنفشی زدم.
ترسیده به بقیه که با کلی بادکنک و فشفشه وایساده بودن نگاه کردم.
سامیار کیک دست ش بود که عکس خودم و خودش روش بود.
بهت زده دستمو روی قلبم گذاشتم و شکه نگاهشون کردم.
سامیار جلو اومد و گفت:
- اینم جشن اشتی کنون مون.
ذوق زده نگاهش کردم و چیزی که تمام وقت بهش فکر می کردم اتفاق افتاده بود.
بلاخره من و سامیار عاشق هم شده بودیم.
بلاخره این وصال داشت اتفاق می یوفتاد بعد 3 سال دوری.
واقعا سامیارم الانم عاشقم بود و کنارم؟
یعنی دعا هام مستجاب شده بود؟
اشک توی چشام جمع شد که کامیار با لحن شوخ و خاصی گفت:
- تییف هندی شد.
بقیه خندیدن و سامیار گفت:
- مبارکمون این عشق و عاشقی دو طرفه امون.
لبخندی زدم و سر تکون دادم و گفتم:
- مبارکمون.
کامیار جلو اومد و سر دو تامونو زد تو هم که ایی من و هوی سامیار بالا رفت.
دستمو به سرم گرفتم که گفت:
- اینو زدم که هیچ وقت از هم جدا نشید.
چپکی نگاهش کردیم.
همه خوشحال بودن جز کاملیا که معلوم بود تمام لبخند هاش زورکیه!
سامیار گوشی مو داد دستم و گفتم
- نمی ترسی در برم؟
لبخندی زد و گفت:
- نه دیگه مال خودمی کجا بری؟ بریم توی حیاط؟
سری تکون دادم و از در بیرون زدیم.
سامیار دستشو جلو اورد و دستمو توی دست ش گرفت و راه افتادم سمت قسمت پشت ساختمون .
سامیار بهم نگاه کرد و گفت:
- خیلی با چادر قشنگی! چهره ات خیلی معصوم می شه یعنی هیچ وقت فکر نمی کردم سارینا اون دختر شر و شیطون چادری بشه!
وایسادم که متعجب نگاهم کرد و ترسیده گفتم:
- سامیار .
لب زد:
- جان سامیار عزیز دل سامیار؟
زل زدم توی چشم هاش و گفتم:
- نکنه که تو منو به خاطر چادرم می خوای؟یعنی نکنه منو به خاطر ظاهرم می خوای؟
اخمی کرد و گفت:
- نه!
راه افتادیم دوباره و سامیار گفت:
- قبلا چشام باز نبود و فقط ظاهر تو رو می دیدم راست می گفتی من فقط خودمو می دیدم و خودمو برتر تو می دونستم هیچ به تو یاد ندادم مذهبی بشی!و اذیتت کردم و بهت توهین کردم عشق تو رو ندید گرفتم اما تو بهم درس دادی اونم اینکه کسی رو به خاطر ظاهر ش قبول یا رد نکنم کسی که امروز بده فردا می تونه فرشته باشه فقط به راهنمایی نیاز داره من عاشق خودت شدم سارینا بانو .
از ته دل خندیدم بعد از مدت ها یه دل سیر خندیدم از عشق خندیدم.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت97 #ترانه تاج و توی صندوق ش گذاشتم و گفتم: - درسته اقا
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت98
#ترانه
ناهار رو با خنده و شوخی بقیه و سر به سر گذاشتن های مهدی توسط بچه ها گذشت.
واقعا شب به یادماندنی بود.
بعد از شام شروع کردن مولودی های شاد خوندن و همه باهم دست می زدیم.
اخرشم ختم شد به اشعار زیبای صلوات و از چهره ی همه می شد فهمید محو اشعار شدن.
واقعا این فضای صمیمی و پاک و بی گناه رو دوست داشتم!
کسی به کسی چشم نداشت!
همه محجبه!
مولودی های بدون گناه!
متن های تاثیر گذار و پند اموز!
دعای های عاقبت بخیری از ته دل!
واقعا لذت بخش بود.
بعد از تموم شدن جشن همه سوار ماشین ها شدیم و سمت شمال راه افتادیم.
انقدر مهدی مولودی خونده بود و من دست زده بودم دستام قرمز شده بود.
مهدی همش داشت اطراف و نگاه می کرد اما خوب جز سیاهی چیزی نصیبمون نمی شد.
هر چی می رفتیم این راه تمام نمی شد! و اینکه بجز چند تا ماشین کسی از اینجا رد نمی شد! مگه جاده شمال همیشه شلوغ نیست؟
کم کم مسیر از اسفالتی دراومد و خاکی شد با حرف مهدی ترسیدم:
- صد در صد اشتباه اومدیم.
نگران بهش نگاه کردم و گفتم:
- شوخی نکن خیلی سرده ترسناکه تاریکه!
مهدی با خنده گفت:
- اگه نمی ترسی باید بگم بنزین هم نداریم.
چشام درشت شد و گفتم:
- گاومون زاید ۵ قلو هم زاید.