"دخترانِ حیدری"
رها دختری ساده وپاکه که قراره با پسرعموی عیاشش ازدواج کنه ولی بادیدن باطن پسر عمویش از او متنفر شده.
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت1
روی تختم دراز کشیدمو به تقویم نگاه میکردم
یه ماه مونده بود به عروسی لعنتیم
ایکاش میشد کاری کرد ...
حتی تصور در کنار نوید بودن برام عذاب آور بود نوید پسر عموم بود ،پسری بی بندو بار ،اینقدر خودشو درمقابل دیگران خوب نشون میداد
که اگه استغفرلله ،خدا هم میاومد میگفت این پسره بدرد نمیخوره کسی باور نمیکرد
پدرمم به خاطر ،شراکتی که با عموم داشت،و به خاطر آینده خودش اصرار داره که با نوید ازدواج کنم
نویدی که هر هفته با چند نفر رابطه داره ،چه طور میتونم با همچین آدم کثیفی زندگی کنم
چند بار خودکشی کردم ،ولی باز همه چیز دست در دست هم داده بود تا از این زندگی نکبت خلاص نشم
دیگه هیچ راهی به فکرم نمیرسید
در اتاق باز شد ،مامانم بود،
هیچ وقت نزاشت مامان صداش کنم.
به نظر خودش کلمه گفتن مامان سنش و بالا میبره
زیبا: صبح بخیر رها جان
صبح بخیر
زیبا: رها جان ،نوید زنگ زده به بابات،اجازه گرفته که امشب ببرتت بیرون...
بیخود کرده ،من جایی نمیرم
زیبا: عع رها!
بابا اجازه داده ،اگه شب بیاد بفهمه نرفتی همراش ناراحت میشه...
زیبا جون یعنی من آدم نیستم،از من نباید کسی سوال کنه
(زیبا اومد کنارم نشست و بغلم کرد)
زیبا : عزیز دلم، ما خوشبختی تو رو میخوایم
- خوشبختی؟
،مسخره است فرستادن دخترتون داخل جهنم خوشبختیه؟
زیبا: کافیه دیگه...
لطفن دوباره شروع نکن ،الانم کاراتو انجام بده ،که شب با نوید بری بیرون
(زیبا بلند شد و رفت و در و محکم به هم کوبید ،منم سرمو گذاشتم زیر بالش و شروع کردم گریه کردن)
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈
"دخترانِ حیدری"
✨خلاصه رمان✨ امیر علی پسری بسیجی با عقایدی کاملا مذهبی و دریا دختری رها و آزاد به دور از هر عقاید
#پارت1
#پسربسیجی_دخترقرتی
هو الحق
شنل بافت مادر بزرگ رو دورم پیچیدم میخواستم سردی که تک تک سلولهای بدنم رو در بند گرفته از بین ببرم ولی دریغ از زرهای گرما همش سرما بود .
بازم مثل همیشه از خودم پرسیدم چرا ؟ واقعا چرا ؟ بعد از گذشت این همه سال بازهم این سرمای لعنتی باید نفسم رو بگیره ؟
با حسرت به برگهای زرد شده ی باغ عزیز خیره شدم هنوز اوایل پاییزه هنوز اونقدرها هم سرد نشده پس چرا من سردمه ؟
با انگشت قطره اشکی که از چشمم جاری شد رو گرفتم
آه دریای بیچاره تو وسط تابستون هم به اون اتفاق لعنتی فکر کنی از سرما می لرزی
از سر درماندگی با بغض دادی کشیدم :
-لعنتی لعنتی تو من رو نابود کردی دلم برای خودم تنگ شده لعنت بهت لعنت به ناجوانمردیت
با صدای دادم عزیز سرا سیمه وارد اتاق شد
دریا مادر چی شده عزیزم چرا داد میکشی؟
دلم برای پیرزن بیچاره سوخت تا کی می خواست این دیونه بازی های من رو تحمل کنه ؟
چیزی نیست عزیز فقط دلم گرفته قربونت برم
نگاه نگرانش روبهم دوخت
بازم دریا ؟ بازم به گذشته فکر کردی؟ عزیزم، عزیز، برات بمیره بیا و بگذر از این عذابی که به خودت میدی مادر بیا فراموشش کن چرا خودت رو نابود می کنی؟
نمی تونم عزيز من لعنتی هنوز دوسش دارم
جلوی پاهاش زانو زدم در حالی که هق میزدم گفتم :
الان چکار کنم عزیز ؟ الان چکار کنم؟
کنارم نشست و بغلم کرد در حالی که موهام رو نوازش می کرد گفت:
-دخترم تو باید بتونی فراموشش کنی ، تو حتی خبر نداری اون کجاست از این گذشته اون تو رو پس
6
زده میفهمی دخترم تو باید با واقعیت کنار بیای عزیزم به فکر مادرت باش اون بجز تو کسی رو نداره ، مادرت داره از غم تو داغون میشه بیا و بگذر از این بلای که افتاده به جونت
کاش می تونستم عزیز کاش می شد ، کاش می شد ، نمیدونم چرا نمیشه؟
-مادر تو نمیخوای وگرنه تا الان بعد چند سال باید فراموش می شد
چرا عزیز فکر میکنی من نمیخوام ؟ بخدا بیشتر از همه خودم میخوام این دل لعنتی رو آروم کنم پس به خودت فرصت بده چرا نمیخوای به یکی از خواستگارات این فرصت رو بدی ؟ نه عزیز نمیشه من دوس ندارم با دل کسی بازی کنم نمیخوام کسی رو برای آرامش دل خودم بازیچه کنم نمیشه
چرا بازیچه جونم تو این حق رو داری که زندگی کنی ، باید خانواده تشکیل بدی ، به خودت نگاه کردی؟ داری جونیت رو شادابیت رو از دست میدی پس کی میخوای به فکر خودت باشی ؟ تا این عشق رو فراموش نکنم نمیخوام ازدواج کنم حتی اگه تا آخر عمرم این عشق
نه عزيز من فراموش نشه
-ولی دختر..
بین حرفش پریدم
ببین عزیز من اگه الان اینجام به این خاطره که از اصرارهای مامان دور باشم اگه شما هم میخواید
مثل مامانم اصرار کنید من از اینجا هم میرم
این چه حرفیه دخترم ؟ منو مادرت فقط نگران تو هستیم