eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
3.9هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
3.8هزار ویدیو
5 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/6185937938 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#به‌وقت‌پاییز🍂 #پارت5 روی کاناپه دراز کشیدم. دو ساعتی با گوشیم بازی کردم تا .چشم هایم سنگین شد
🍂 خداروشکر می کردم بابت بودن نگین، جز معدود کسایی بود که از هم صحبتی با او خسته نمی شدم، روی صندلی چرمی مشکیم نشستم و با اشتیاق به حرف های نگین گوش دادم، حرف هایش که تمام شد خم شد و از پارچ روی میز برای خودش یه لیوان آب ریخت، لیوان آب را که روی میز گذاشت اجازه حرف زدن بهش ندادم .ممنونم نگین جان، پرونده خانم حسینی را برام بیار - .به خودش هم زنگ بزن بگو حتماً قبل ساعت یازده بیاد اینجا پرونده خانم صادقی را هم بیار تا بعد از این پرونده، بررسی اش .کنم با شک پرسید کدام صادقی؟ اونم طالقه؟ - .نه فقط حضانت بچه ها از شوهرشه - .باشه، چشم - فقط تاکید کن تا قبل از ساعت یازده اینجا باشه. امروز پنج - .شنبه است زودتر می ریم، فردا هم که تعطیله چشم. االن زنگ می زنم بهشون می گم - .این را گفت و با قدم های بلند از اتاق بیرون رفت وقتی نگین در اتاق را بست بلند شدم از پارچ روی میز لیوانی آب پر کردم و پای گلدان گل یخ مورد عالقه ام ریختم تا سیراب .شود درست مثل مامان عاشق گل و گیاه بودم، وفتی این دفتر را راه انداختم اولین کاری که کردم خریدن چندتا گلدان بود که یکی .از آن چند گلدان گل یخ داخل اتاقم بود وکالت را خیلی دوست داشتم از همان کودکی هر که می گفت می خواهی چکاره بشوی فوراً می گفتم وکیل و همان طور هم شد! سخت بود اما شد، حاال بعد از چند سال در حرفه ی خودم یکی از بهترین ها بودم و از نظر مالی بی نیاز و کامالً متکی به .خودم! حتی مخارج پگاه را تا حدودی خودم پرداخت می کردم حس خوبی داشتم از اینکه خود کفا بودم و بدون نیاز به کسی زندگی می کردم، استقالل را دوست داشتم و مستقل بودن .برایم مهم بود مادرم همیشه می گفتم" زن باید استقالل داشته باشه" چیزی که خودش هیچوقت نداشت! همیشه تحت سلطه ی پدر بود و !گوش به فرمان !درست بر عکس نازنین گاهی با خودم می گویم همین آتیش پاره بودن نازنین بود که بابا !را به دام انداخت! وگرنه مادر ساده لوح ما کجا و نازنین کج تا یادم بود مامان همیشه سعی داشت همه ی ما را راضی نگه دارد، همیشه خودش را وقف خانواده می کرد که یک وقت خط !اتوی پیراهن بابا کج نباشد !که یک وقت من و پگاه با مانتو و شلوار لک دار به مدرسه نرویم همیشه از خواسته های خودش می گذشت تا ما در آسایش بیشتری باشیم! #م‍‌‍‌ه‍‌‍‌‍‌وا🪐 ⊹ ⸼࣪ 💘˹➜˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @pezeshk313 •°
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈ #تسبیح_فیروزه_ای #پارت5 صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم دنبال صدای گوشیم
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈ یه ساعت بعد نگار وارد کافه شد صداش زدم ،اومد سمتم نگار: کی اومدی... یه ساعتی میشه نگار: دختره دیونه چرا نیومدی کلاس استاد صادقی حذفت کرده... - مهم نیست نگار : چی شده رها،قیافه ات داغونه ،باز نوید کاری کرده؟ - نگار من دارم دیونه میشم چیکار کنم که از دستش خلاص شم نگار:نمیدونم چی بگم ،وقتی پدر و مادرت پشتت نیستن،باز چه کاری میخوای انجام بدی - نمیدونم ،ولی من سر سفره عقد کنارش نمیشینم نگار:دیونه شدی ،تو نمیدونی نوید چه دیونه ایه؟ندیدی اون روز با اقای یوسفی فقط به این خاطراینکه از تو جزوه گرفته ،چه بلایی سرش آورده... - تو بگو چیکار کنم،به همین راحتی باهاش ازدواج کنم ،ازدواجی که روزی صد بار باید آرزوی مرگ کنم... نگار: غصه نخور عزیزم ،خدا بزرگه ،خودش کمکت میکنه - خدا کجاست این خدای شما ،چرا این خداا منو نمیبینه چرا چشماشو بسته وبدبختی هامو نمیبینه نگار؟؟؟ ( نگار اومد نزدیکمو بغلم کرد ،منم شروع کردم به گریه کردن ،هر کسی که وارد کافه میشد به ما نگاه میکردن ) بعد از کلاس به همراه نگار رفتیم یه کم دور زدیم که شاید حالم کمی عوض بشه ،ولی هیچ تأثیری نداشت نگار: رها،چند وقت مونده تا عروسی - کمتر از یک ماه نگار:میخوای بریم بکشیمش؟ -اره حتمن اونم منتظره تا بریم دخلشو بیاریم نگار: تازه اگه جون سالم به در ببره که هیچی،دخل منو تو رو میاره... -اتفاقن من حاضرم منو بکشه ،ولی میدونم شیوه ای که استفاده میکنه از صد بار مردنم بدتره ... نگار: رها من از نوید خیلی میترسم، مواظب خودت خیلی باش - باید فرار کنم نگار: دیونه شدی، هر جا بری پیدات میکنه تازه اون بدبختی هم که تو رو نجات داده هم بیچاره میکنه... - دیگه راهی به ذهنم نمیرسه نزدیکای غروب بود که نگار منو رسوند خونه خداحافظی کردم و رفتم خونه از اون شب کارم شده بود کلنجار رفتن با پدرو مادرم هر دفعه هم مأیوس تر از روز قبل میشدم ۵ روز مونده بود به عروسی ،بابا حتی بیرون رفتن از خونه رو هم ممنوع کرده بود فقط اجازه میداد همراه نوید جایی برم منم که اصلا حاضر به دیدنش نبودم تصمیم گرفتم همون تو خونه بمونم یه روز زن عمو زنگ زده بود که شام میان خونمون منم کل روز و تو اتاقم بودم حتی وقتی هم که اومده بودن خونمون هم از اتاقم بیرون نرفتم .. ◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈