eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
3.8هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
3.8هزار ویدیو
6 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/9857715145 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
آرامشی که در حرمت وجود دارد جای دگر نیست...❤️‍🩹 ¹²⁸ ‌┈──• ⸼࣪ ⊹🪴⊹ ⸼࣪ •──┈ 「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳ @pezeshk313
حسین جان💔 امسال که خوب نوکری نکردیم ببخش ارباب... پیراهن مشکی عزایتان را با اجازه شما و مادرتان در میاوریم با اشک چشم شسته و می‌گذاریمش برای وصیت کرده‌ایم اگر عمرمان به نوکری برای مادرتان نرسید لباس سیاه عزاداری، پناه تنهایی قبرمان باشد.😭 ¹²⁸ ‌┈──• ⸼࣪ ⊹🪴⊹ ⸼࣪ •──┈ 「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳ @pezeshk313
استغفار‌یعنی: خدایا‌من‌نتوانستم‌از‌زندگی‌ام‌خوب‌لذت‌ ببرم، حالم‌بد‌است،‌ اخلاقم‌بد‌شده،‌ عاشق‌نشدم‌و‌درخود پرستی‌مانده‌ام،‌ روحم‌کثیف‌شده‌ و‌دیگر‌ازچیزی‌لذت‌نمی‌ برم،‌درستم‌کن‌ تا‌باقی‌ماندۀزندگی‌ام‌ را‌لذت‌ببرم...(:♥️ 👤استاد پناهیان ¹²⁸ ‌┈──• ⸼࣪ ⊹🪴⊹ ⸼࣪ •──┈ 「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳ @pezeshk313
برای امام ظهور زمان عج یک صلوات بفرست🙂🦋 بمونی برامون ✨ پایاט؋ـعالیت¹²⁸ ♡💞
بسم الله احسن الخالقین💓 🫂
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
طُ را از خاطر بردم🤍 نویسنده:مریم یوسفی -شبا که چیزی نمیخوری، صبحونه ام چیزی نخوردی! ضعف میکنی دختر؟
طُ را از خاطر بردم🤍 نویسنده:مریم یوسفی هی هی هی، القاب زشت به ماشین خوشگل بنده نچسبون. -ببخشید حواسم نبود، پوزش میطلبم! حاال لطف کنید زودترحاضر بشین با سانتافه سفیدتون بیایین دنبالم، خوبه؟! با خنده گفتم: رأس هفت دم در باش، بای. -بای. تماسو قطع کردم، وقت زیادی نداشتم، پس شیرجه زدم طرف حمام، با بدبختی مو های بلند و گره خوردمو شستم و ازحموم بیرون اومدم. با سشوار کامل خشکشون کردم و با کش همشونو پشت سرم محکم بستم. وقت آرایش کردن نداشتم، تنها یه برق لب به لب های قلوه ایم زدم و یه سرمه توی چشمام کشیدم. با این که اواسط تابستون بودیم ولی هوا کامال بهاری بود. تابستون های شیراز و خیلی دوست داشتم، وسط تیرم، هوای دل انگیز و مطبوعی داشت. مناسب فصل یه مانتوی خنک سفید با جین سرمهای راسته از کمد کشیدم بیرون. باید به مامان میگفتم به اتاقم برسه از دیشب هنوز لباسام پخش و پال بود. یه شال سفید سرمه ای هم ازکشو دِراور برداشتم، همه رو به سرعت برق پوشیدم. مدل مانتوش خیلی ناز بود. دورکمرش باکش های قیتونی و ردیف هم چینه ای ریز خورده بود که کمرمو باریک تر نشون میداد، آستیناش سه ربع و دور آستین و پایین مانتو چین دار بود. رو به روی آینه ایستادم و با رضایت به تیپم نگاه کردم. شیشه عطر مخصوص و مالیمم رو برداشتم و یه دوش حسابی باهاش گرفتم. تنها زیور آالتم، گردنبد محبوبم بود که هیچ وقت از خودم دورش نمیکردم و از بچگی به گردنم آویخته بود. یه زنجیر ساده طال با یه پالک که اسم خودم روش حک شده بود. چشمم به انگشتر نشونه نامزدی پر زرق و برق روی میز آرایشم افتاد. برش داشتم و با عشق دستم کردم، اَه سایز انگشتم نبود، حلقه دورش زیادی بزرگ بود، حتی برای انگشت شصتم! خندم گرفت، البد آرسام اینو اندازه دست خودش برام گرفته، بی خیال انگشتر شدم، از دستم در آوردم و انداختمش توی کولم، تا سر فرصت به آرسام بدمش تا کوچیکش کنه. از اتاق اومدم بیرون که با مامان سینه به سینه شدم. مامان یه نگاه به سر تا پام انداخت و گفت: -سالم، کجا به سالمتی شال و کاله کردی؟ لپ سرخ و سفیدشو بوسیدم و گفتم: -سالم قربونت بشم، می خوام برم خونه نگار اینا. به طرف جا کفشی رفتم مامانم پشت سرم اومد و گفت: -خونه نگار چه خبره صبح به این زودی؟ در حالی که کفشای اسپورت سفیدمو پام میکردم گفتم: -امروز جوابای آزمون زبان و تو سایت می زنن، با نگار قراره بریم کافی نت.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
طُ را از خاطر بردم🤍 نویسنده:مریم یوسفی هی هی هی، القاب زشت به ماشین خوشگل بنده نچسبون. -ببخشید حوا
طُ را از خاطر بردم🤍 نویسنده:مریم یوسفی -شبا که چیزی نمیخوری، صبحونه ام چیزی نخوردی! ضعف میکنی دختر؟! حداقل بیا یه لیوان شیر بخور، بعد هر جا خواستی برو. چون تو خانوادمون چاقی ارثی بود، شبا جز میوه یا ساالد چیزی نمیخوردم میترسیدم چاق بشم و از ریخت بیفتم. در راهرو باز کردم، با لبخند در جوابش گفتم: براش بوس فرستادم￾نه مامان میل ندارم، بیرون با نگار یه چیزی میخوریم. -دوستت دارم ، خدافظی. -مواظب خودت باش، خدا به همرات، یواش بری. در راهرو بستم، هوای دم صبح یکم خنک بود. لرزی سر تا پاموگرفت. با لذت به درختای میوه توی حیاط نگاه کردم. آلبالوها رنگ انداخته بود و به آدم چشمک میزد، بیا منو بخور! انگور های عسگری از تاک آویزون بود. آدم هوس میکرد یه خوشه پر بارش و بچینه و تا دونه آخرشو بخوره. درخت گالبی تازه سال اول نوبرانش بود، فقط سه چهار تا گالبی کوچولو روی شاخش دیده میشد. درخت بزرگ و کهن سال انجیرگوشه حیاط پر بود از انجیرای سیاه و شیرین، تنها درختی که من زمان بچگیم از تنش باال می رفتم و داد مامان و در می آوردم، یه بارم از روی شاخش افتادم و پام تا دو ماه توگچ بود، ولی بازم آدم نمیشدم و دوباره ازش باال می رفتم. چه روزایی بود. چه بچه تخس و لجبازی بودم، شیطون و بازیگوش، ته تغاری بودم دیگه، دختر لوس بابا محمد. از درحیاط بیرون اومدم، به طرف رنوی خوشگل خودم رفتم. پشت فرمون نشستم و استارت زدم. ای بابا، چرا روشن نمیشد؟! دوباره استارت زدم، نخیر مثل اینکه زیادی ازش تعریف کردم گوزو از آب دراومد. زیر لب یه بسم اهلل گفتم و دوباره استارت زدم. ماشین روشن شد، قربون اسم خدا برم که همیشه کارگشاست. به سمت خونه نگارحرکت کردم، مسیر خونشون خیلی به خونه ما نزدیک بود؛ پنج مین نشده رسیدم. ماشین رو جلوی خونشون نگه داشتم و دو سه تا بوق پشت سر هم زدم. خونه نگار اینا، یه ساختمون دو طبقه قدیمی با نمای آجر سه سانتی بود. وضع مالیشون مثل ما در حد متوسط بود. به غیر از خودش سه تا خواهر دیگه هم داشت، به اسم های نگین و نغمه و نجمه. نگار با نگین مثل من و نسرین، فقط دوسال با هم اختالف سنی داشتن، دو خواهر دیگش دو قلو بودن. نگار برعکس من بچه اول خانواده بود، پدرش توی اداره پست کار می کرد و مادرش خیاط زبر دستی بود. با هم رفت و آمد خانوادگی نداشتیم، فقط زمانی که خونمون جلسه قرآن یا روضه برگزار می شد، با مادرش میومد خونمون، مامان کامل خانوادشو میشناخت و تنها دوستی که از الک مامان عبورکرد و مورد تاییدش قرار گرفت، همین نگار خانم گل و گالب بود
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
طُ را از خاطر بردم🤍 نویسنده:مریم یوسفی -شبا که چیزی نمیخوری، صبحونه ام چیزی نخوردی! ضعف میکنی دختر؟
طُ را از خاطر بردم🤍 نویسنده:مریم یوسفی با صدای باز شدن در ماشین نگاهمو از رو به رو گرفتم، نگار روی صندلی جلو نشست و در رو محکم بست. با تشر بهش گفتم: هــــــوی، چه خبرته؟! مگه در طویلست اینقدر محکم می کوبونیش به هم. نگار بی توجه به حرفم صورتشو کامال به طرفم برگردوند و با لبخند بزرگی گفت: -به سالم به عروس خانوم گل ، چه خوشگل شدی امروز! ورپریده نکنه از فوائد ازدواجه؟! با تعجب خودمو توی آینه جلوی ماشین نگاه کردم. از همیشه ساده تر بودم. نگاهمو از آینه گرفتم و با پوزخند گفتم: -مسخره میکنی آدمو؟! من که کاری نکردم؟! نگار چادرش و روی سرش مرتب کرد و گفت: -همین که کاری نکردی، باعث نشون دادن زیبایی های واقعی صورتت شده. تو بدون آرایش خیلی خواستنیتری؛ چهرت معصوم تر نشون میده، خصوصاً این که امروز کل موهاتو زیر شال پنهون کردی، این مدل بیشتر بهت میاد تا این که موهات از هر طرف شالت بیرون زدست. اینجوری کالخانوم تری. -باشه بابا خر شدم؛ دیگه مو هامو اجق و جق نمیریزم بیرون خوبه؟! مورد پسند نگار خانوم واقع شد! نگار خندید و روشو برگردوند طرف پنجره. با اینکه یه دختر کامال چادری و محجبه بود ولی مثل خودم شر و شیطون بود. به قدری توی مدرسه سر به سر معلما و بچه ها می ذاشتیم که انگشت نما شده بودیم. دوستیمون خیلی مسخره شروع شد؛ توی دوره دبیرستان به خاطر این که منم مثل خودش چادری بودم سمتم اومد و باب آشنایی ما دو تا شد؛ تو کل کالس تنها من و نگار چادری بودیم، خیلی زودم با هم صمیمی شدیم. جفتمون از بچه درس خون های کالس بودیم. نگار عاشق درس ریاضی بود و همیشه باالترین نمره ها رو توی ریاضی میآورد. منم همیشه خدا باهاش درحال رقابت بودم. افتاد و جفتمون با تراز باالیی توی کنکور قبول شدیم. موقع انتخاب رشته، نگار سه تا اولویت اولش رو ریاضی محض زد. منم با اینکه عالقم به زبان خارجه بود ولی مثل نگار اولویت اولمو ریاضی زدم و همون دانشگاهی که نگار انتخاب کرده بود. ولی به چیز خوردن راضی شدم و مثل سگ پشیمون شدم. دو سال تموم وقتمو الکی تلف کردم در صورتی که هیچ عالقه و کششی به رشتم نداشتم برای همین نیمه تمام رها کردم و دوباره چهارماه پیش کنکور زبان خارجه دادم. نگار هم در کنار درسش با من توی کنکور زبان شرکت کرد. تنها مزیتی که این دو سال برام داشت، آشنایی با آرسام بود. شاید خواست خدا بود که من از سر لجبازی یا هر چیز دیگه رشته نگار و انتخاب کنم، وگرنه شاید هیچوقت سر راه آرسام قرار نمی گرفتم. با جیغ نگار از فکر و خیال بیرون اومدم. -هــــوی، کجایی دو ساعته دارم صدات میزنم؟!
به نامِ خدا 🙈❤️ شروع فعالیت ادمین:
「✨🌯⊰چـ‌الـ‌ش داریـ‌م⊱✨🌯」 「✨🌯⊰نـ‌وعـ‌ش:راندی ⊱✨🌯」 「✨🌯⊰زـ‌مـ‌ان:الان⊱✨🌯」 「✨🌯⊰ظـ‌رفـ‌یـ‌ت:زیاد⊱✨🌯」 「✨🌯⊰جـ‌اعـ‌زه:نمیگم⊱✨🌯」 「✨🌯⊰تـ‌وسـ‌ط:سارا✨🌯」 「✨🌯⊰ایـ‌دیـ‌م⊱✨🌯」 「✨🌯⊰@sara_xxxxx⊰✨🌯」 「✨🌯⊰چـ‌نـ‌ل تـ‌وت فـ‌رنـ‌گـ‌یمـ‌ون✨🌯」 「✨🌯⊰@pezeshk313⊱✨🌯」
برنده آیه قشنگم❤️ بپر پی
رضایتش:)✨