‹ فقال أحبَ مُحَرَّمک ینسی التّعب النّاس ›
و گفت: مُحرّمت را دوست دارم(:
خستگیها را از یادم میبرد و آدمها را🖤.
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
شࢪمندتمحسین ...
ڪهتورفـٰاقترادࢪحقمنتمـٰامڪࢪدی ؛
ومنهربـٰارفࢪاموشڪࢪدمتورادارم💔"..
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
هیچ کس در دوران دفاع مقدس
به رزمندگان نگفت «سربند یا زهــرا» ببندید،
اما اسم مبارک حضرت زهرا(س)
از همه نام های مطهر بیشتر مطرح شده است
این نشانه ی توجه آن بانوی دو عالم است ..
_امام خامنه ای (حفظه الله تعالی)
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
بسم رب الحسین :)🖤 اغاز فعالیت#اد_آوین 🦋
پایان فعالیت #اد_آوین 🦋💗
یه صلوات برای شادی دل امام زمان بفرست:)
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
بِسمِ رَبّ مَهدیِ فـٰاطمه.!🌱 سَلـٰام🖐🏻🌱 شُروعِ فَعالیتِ ادِ Hanieh🌱
بِسمِ رَبّ مَهدیِ فـٰاطمه.!🌱
سَلـٰام🖐🏻🌱
شُروعِ فَعالیتِ ادِ Hanieh🌱
ریحآنـہبودنرااَزآنبانویۍآموخٺم،
ڪهحتےدرمقابلمردےنابینـا،
حجـآبداشـت🙂🖐🏻...!
#چادرانه🌿
#دخترونه_طوࢪ
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
توجوشنڪبیریہعبارتےهست،
ڪہمیگـہ:یاڪریمالصـفح🚶🏿♀️،
-یعنےیہجورےتورومیبخشـہ،
انگارنہانگارڪہخطایےمرتڪبشدے🖐🏻!
#پروفایل🌿
#خدا_گونه
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
پیشرفتروزانهکوچکدرطولانیمدت،
منجربهنتایجخیرهکنندهخواهدشد🖐🏻💙!
#پروفایل🌿
#انگیزشی_جآت
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[نزدیکِقلهایم،خستگـیممنوع🥲❤️🩹]
#انگیزشی
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توآخرالزمانمیخواےدراَمانبمونی؟
میخواےنجاتپیداڪنی🚶🏿♀️؟
-توکشتیحسینبمون🖐🏻♥️...!
-استادرائفیپور:)!
#سخنرانی🌿
#رائفی_پور
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
‹تـٰاڪیدِلمَنچَشمبِهدرداشتِهبـٰاشد،
اۍڪاشکَسیازتوخَبرداشتِهبـٰاشَد🚶🏿♀️،
آنبادڪِهآغشتِهبهبوینَفستوست،
ازڪوچِهیمـٰاڪاشگُذرداشتِهباشد🖐🏻💚!
#پروفایل🌿
#امام_زمان
𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
پایـٰان فَعالیتِ ادِ Hanieh🌱 یه صَلَوات واسه امـٰام زَمانِت بِفرِست🌱 یـٰاعَلی🖐🏻🌱 مـٰا رو به دوستاتون
پایـٰان فَعالیتِ ادِ Hanieh🌱
یه صَلَوات واسه امـٰام زَمانِت بِفرِست🌱
یـٰاعَلی🖐🏻🌱
مـٰا رو به دوستاتون مُعَرِفی کُنید🌱
♥️✨@pezeshk313
اَللٰهُمَعَجِللوَلیکَالفَرَج:)))💚
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت68
#سارینا
نشستیم تو ماشین و حرکت کرد با ذوق گفتم:
- کجا می ریم؟
تو فکر بود و با لبخند عمیقی گفت:
- یه جای خوب .
نکنه می خواد ازم خاستگاری کنه؟
با ذوق انگشت هامو کف دستم فرو کردم و به بیرون خیره شدم.
به خاطر من فلش خریده بود و ظبط رو روشن کرد که یه اهنگ عاشقانه پخش شد.
کلک خودش گذاشته بود روی اهنگ عاشقانه.
مثل این فیلم ها مطمعنن الان می برم یه جایی زانو می زنه ازم خاستگاری می کنه.
با فکرش هی بیشتر و بیشتر نیشم وا می شد.
یه جایی خارج از تهران بود.
یه جاده ی خاکی بود و وسط هاش دیگه جا نبود ماشین بره.
پیاده شدیم و به سربالایی نگاه کردم.
باهم دیگه بالا رفتیم و حرف می زدیم.
رسیدیم به بالاش خیلی از تهران معلوم بود.
عجب جایی هم اوردتما!
با لبخند بهش نگاه کردم و خواستم چه جای قشنگی که با صدایی قلبم اومد تو دهنم.
خوب می شناختم صدا رو.
کیارش بود.
بهت زده برگشتم و با دیدن ش که اصلحه دست ش بود اب دهنمو قورت دادم و پشت سامیار پناه گرفتم.
ترسیده لب زدم:
- ت.. تو..
کیارش خندید و گفت:
- چیه فک نمی کردی شما دو تا عاشق رو گیر بندازم؟
یعنی تمام مدت دیده باهم بیرون بودیم؟
ادامه داد:
- شرمنده جناب سرگرد اما باید سارینا جونت رو ببرم.
سامیار پوزخندی زد و گفت:
- می دونی فک کردی خیلی زرنگی؟
کیارش گیج بهش نگاه کرد و سامیار گفت:
- نه من زرنگ ترم.
و صدای تیر اومد جیغ کشیدم.
فقط کیارش تفنگ داشت یعنی سامیار رو زد؟
وحشت زده چشم باز کردم دست کیارش تیر خورده بود و اطراف اینجا معمور بود.
بهت زده نگاهشون می کردم.
چه خبر بود؟
مگه کیارش زندان نبود؟
بقیه رفتن اداره و یکی از نیرو ها منو رسوند.
ال باید کیارش الان می یومد که سامیار می خواست از من خاستگاری کنه؟
هوووف عصبانی گفتم و تا رسیدم مستقیم رفتم تو اتاقم و نشستم داشتم فکر می کردم .
تازه داشتم به عمق عشق سامیار پی می بردم اون می دونست کیارش فرار کرده اما بیخیالم نبود همه جا خودش می بردتم که هم ابراز علاقه کنه هم مراقبم باشه.
تمام مدت خودشو وقف من کرد تا به من اسیبی نرسه وای خدا چقدر دوسم داره!
شاید خجالت می کشید بهم بگه!
باید خودم کار رو تمام می کردم باید می فهمید این علاقه دو طرفه است.
سریع یه دخترونه ناناسی زدم.
سفید و یاسی.
یه ارایش خوشکل هم کردم و تا چشم مامان و دور دیدم با ماشین بابا از خونه زدم بیرون
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت69
#سارینا
سمت پارک قشنگی که جدید زده بودم رفتم و شماره سامیار رو گرفتم که جواب داد:
- بعله.
با شنیدن صدا ش هم ذوق می کردم.
خیلی وقته شده بود زندگیم ولی نمی خواستم باور کنم می ترسیدم منو نخواد.
لب زدم:
- سامیار یه کار خیلی خیلی واجب پیش اومده بیا به این ادرس .
و نزاشتم چیزی بگه قطع کردم.
از پیش گل فروشی گل خریدم و از اولین طلا فروشی دو تا حلقه گرون خریدم.
بزار بفهمه چقدر عاشقشم.
بزار بدونه هر شب م با عکس هاش صبح می شه.
همون جایی که بهش گفتم توی پارک وایسادم و مطمعن بودم میاد.
با صدای سارینا گفتن ش تو دلم قربون صدقه اش رفتم و برگشتم.
با لبخند سلام کردم که اومد و نشست به گل و جعبه حلقه ها نگاهی انداخت و گفت:
- چیکارم داشتی؟
گل و گرفتم سمت ش و با لبخند سر کج کردم و زل زدم به چشاش که همه دنیام بود و گفتم:
- اینا مال توعه.
متعجب گفت:
- مال من؟ به چه مناسبت؟
و ازم گرفت با ذوق گفتم:
- خوب بزار یه اعترافی بکنم اولا خیلی خوشم ازت نمی یومد فکر می کردم عقب مونده ای اخه ساده تیپ می زدی با اینکه پولدار بودی و اینا بعد از همون اولا یه طوری شدم برام مهم شدی کم کم و کم کم هی مهم تر شدی ولی خوب همش با هم لجبازی می کردیم که فکر کنم علاقه زیاده و کم کم عاشقت شدم مطمعنم تو هم عاشقمی مگه نه؟
چشاش گشاد شد و اخم کرد و گفت:
- عشق چی؟چی می گی سارینا؟
متعجب گفتم:
- خوب تو مراقبمی همه جا منو می بری من خیلی دوست دارم به خدا خیلی وقته توهم منو دوست داری دیگه چون همه جا می بردیم همش مواضبمی تازه می دونستی کیارش دنبالمه چشم بر نمی داشتی ازم خش نیفته روم تو عاشقمی من خیلی دوست دارم من..
دست حلقه ها رو وا کردم و گفتم:
- ببین گرون ترین حلقه ها رو خریدم برا دوتامون من..
با داد ش چهار ستون بدم ام لرزید و حس کردم قلبم ریخت کف پام:
- ساکت شووو سارینا.
با چشای گشاد شده نگاهش کردم و لب زدم:
- من فقط گفتم دوست دارم.
یهو یه طرف صورتم محکم سوخت.
قلبمم سوخت!
داد زد:
- اینو زدم که بار اخرت باشه این جمله رو بگی احمق هوا برت داشته دو دقیقه دور و برت بودم؟ اصلا تو به من می خوری؟ من مذهبی بیام تو رو بگیرم؟ یه نگاه به خودت کردی 17 سالته اندازه یه دختر ۹ ساله عقل نداری عفت و حیا سرت نمی شه حالم از ادا اصول و تیپ زدن ت و لوس بازی هات بهم می خوره بعد بیام عاشقت باشم؟ فک کردی عاشق چشم و ابروت شدم؟ نه بابا من مراقبت بودم و تحمل ت کردم چون مجبور بودم چون برای اثبات خودم باید این پرونده رو حل می کردم و خودمو اثبات می کردم و سرهنگ می شدم! و فقط به تو نیاز داشتم همین و سرهنگ مو گرفتم و عملیات گرفتم واسه خارج یکم چشاتو وا کن بس که این بچه بازی تو اخه من چطور ادمی مثل تو رو تحمل کنم؟ هر چیزی ت می شه وای مامان وای بابا .
اشکام صورتمو خیس کرده بود و بی توجه به قلب خورده شده من هر چی دوست داشت می گفت.
جای سیلی ش روی پوست م گز گز می کرد و بدتر از همه قلبم می سوخت.
اخ خدا.
کی به کسی که عاشقشه سیلی می زنه؟
من که من که تا عکس شو بوس نمی کردم خوابم نمی برد من که تا اسممو صدا می زد از ذوق می مردم.
یعنی از من فقط مثل یه ابزار استفاده کرد تا به هدف ش برسه؟
یعنی من هیچ ارزشی براش نداشتم؟
ولی ولی اون که تمام زندگی من بود!
یعنی تمام مدت بازی خورده بودم؟
داد زد:
- پاشو گمشو از جلوی چشام حالمو بهم زدی یکم ارزش واسه خودت قاعل بودی این مسخره بازی رو راه نمی نداختی.
بلند زدم و عقب عقب رفتم پاشد و با عصبانیت گلد و پرت کرد تو سطل زبالهو جهت مخالفم رفت.
هق هقی کردم و برگشتم و دویدم.
چشام پر از اشک بود و چیزی نمی دیدم چشامو بستم و دویدم توی خیابون.
با صدای بوق ماشینی چشامو باز کردم اما دیر شده بود و محکم خورد بهم که پرت شدم روی شیشه نیسان و خورد شد و افتادم جلوی ماشین.
گرمی خون و روی سر و صورت ام حس می کردم و نگاه م کشیده شد به سامیاری که اون دور وایساده بود و با ناباوری نگاهم می کردم و دیگه چیزی نفهمیدم!
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت70
#سارینا
2سال بعد!
چادر مو روی سرم جلو تر کشیدم و منتظر شدم تا امیر بیاد.
جلوی در دانشکده فنی خیلی شلوغ بود و سر و صدا اذیتم می کرد.
عادت داشتم به تنهایی!
اوم سارینای شلوغ عادت کرده که تنهایی.
لبخند تلخی زدم و باز اشک توی چشم هام جمع شد.
با صدای تک بوقی سر بلند کردم امیر داشت نگاهم می کرد.
بغض مو قورت دادم و کوله امو روی دوشم جا به جا کردم و درو باز کردم سوار شدم و گفتم:
- سلام پسر عمو.
امیر راه افتاد و گفت:
- به چی فکر کردی اون طور لبخند دردناک می زدی و بغض می کردی؟
چشای اشکی مو به جلو دوختم و گفتم:
- خودت چی فکر می کنی؟
لب زد:
- سارینا 2 سال گذشته 6 ماه شو توی کما بودی خدا دلش برای مامان و بابات سوخت که اون طور پر پر می زدن هر روز توی بیمارستان و تو رو بر گردوند یه نگاه به خودت کردی؟ فکرت ذکرت روز شده سامیار شده اون روز تلخ لاغر شدی زن عمو هر روز گله می کنه می گه سارینا بعد اون تصادف افسردگی گرفته چیزی نمی خوره دق شون نده سارینا سامیار لیاقت تورو نداشت تو که الان خانوم شدی با حجب و حیا شدی چادری شدی این همه خاستگار داری مذهبی همون طور که هر دختر مذهبی می خواد چرا لج می کنی ها؟ به خدا نابود شدی.
نگاهمو به بیرون دوختم و اشکام سر و خورد روی گونه ام.
با بغض گفتم:
- امیر حتا نموند ببینه زنده موندم یا نه زن عمو گفت سامیار رسیده بود اون ور فهمید من تصادف کردم یعنی وقتی اون جور خون الود افتاده بودم روی اسفالت که اشک هر کسی رو در میاورد سامیار نموند ببینه زنده ام یانه 6 ماه تو کما بودم بین مرگ و زندگی مهم نبودم بیاد ببینه چطور شدم؟ بابا من به خاطر اون داغون شدم من هنوز قرص می خورم امیر.
امیر هم بغض کرده بود:
- بابا گریه نکن دیگه عینکی می شی ها خانوم پلیس عینی خوب نیست نمی تونی دزد بگیری نابغه اصلا تو فکر کن کی می تونه 3 سال دبیرستان و توی1 سال بخونه و پلیسی قبول بشه؟ها؟بگو ببینم اموزشی ت تمام؟
برگه رو گرفتم سمت ش و گفتم:
- اره.
سعی کرد بخنده:
- بخند دیگه خانوم چادری از فردا باید لباس فرم بپوشی بری سرکار خانوم پلیس شرینی ش کو پس؟
با لبخند گفتم:
- می دم داداش امیر.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت71
#سارینا
وقتی بهوش اومدم تمام 1 ماهی که بیمارستان بودم امیر کنارم بود مثل یه داداش واقعی کاری که ارزوم بود سامیار انجام بده اما اون با سیلی از من و عشقم پذیرایی کرد.
امیر با گریه های گاه و بی گاه من و شبی که قرار بود خودکشی کنم همه چیز رو فهمید و واقعا کمکم کرد.
ولی دیگه سارینا سارینای قبلی نشد.
شیطنت لوس بازی همه چیز رو گذاشتم کنار.
انقدر کم حرف و کم غذا شده بودم مامان می گفت افسردگی بد تصادف کردم مامان بی چاره چه می دونست دخترش افسردگی قلب شکسته شو گرفته.
افسردگی سیلی عشق شو گرفته.
انقدر کم حرف می زدم مامان می گفت گاهی شک می کنم تو همون سارینا باشی نکنه تو بیمارستان عوض ت کردم یا تصادف زبون تو از کار انداخته!
امیر گفت:
- می ری بسیج؟
سری تکون دادم و با من من گفت:
- سامیار داره از معموریت برگشته همه رفتن فرودگاه استقبال این بار که بیاد سرهنگ تمام می شه.
پس بلاخره عشق نامردم برگشته.
طبق معمول با لبخند دردناکی گفتم:
- به سلامتی.
امیر نگاهی بهم انداخت و گفت:
- میای؟
به صندلی تکیه دادم و گفتم:
- نه.
پیچید و گفت:
- مگه تو حسرت دیدن دوباره اش نیستی مگه دلتنگ ش نیستی نگو نه خودم عکسا شو زیر بالشتت دیدم با قطره های اشک خشکیده روش حتا اون عکسایی هم که از خودش توی خارج برای زن عمو می فرستاد و داری تو که اونا رو نمی دیدی چطور داری شون؟
پوزخندی به قلب عاشقم زدم و گفتم:
- ایمیل زن عمو رو هک کردم عکس می فرسته بر می دارم.
جلوی بسیج وایساد و گفت:
- این مدلی ببینت حتما عاشقت می شه.
درو باز کردم و با مکث گفتم:
- ولی من دیگه نمی خوامش ممنون داداش امیر فعلا.
پیاده شدم و وارد پایگاه شدم.
داستان پایگاه از جایی شروع شد که بعد اون شب خودکشی توی بیمارستان که امیر سر مچ مو گرفت کلی باهام حرف زد و گفت به جای اینکه خودمو ضعیف نشون بدم باید قوی باشم باید کاری کنم سامیار بیاد التماس م کنه زن ش بشم و تنها فکری که ذهن ام رسید اینکه مثل خودش بشم! همون طور که می خواست و امیر ادرس پایگاه سامیار رو برام گیر اورد اول ش فقط برای لج سامیار می خواستم مذهبی خودمو نشون بدم اما اینجا زمین گیرم کرد.
فهمیدم چقدر از دنیا عقب ام!
با عشق چادر زدم و طوری تغیر کردم که هیچکس باورش نمی شد!
دخترک فضول و شیطون با لباس های امروز حالا چادری شده!
نه تنها خودم بلکه مامان و بابا هم اوردم توی راه.
نه له لج سامیار بلکه با عشق!
عشق به خدا
عشق به اهل بیت که حالا می دونستم کیا هستن
و شهدا.
ای کاش سامیار به جای اینکه قلب مو می شکوند یکم از مذهب و همون خدایی که نماز می خوند براش حرف می زد باهم و راهنمایی م می کرد نه اون جور منو خورد می کرد چون مذهبی نبودم!
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت72
#سارینا
وقتی اومدم اینجا با اون سر و شکل کسی بهم بد نگاه نکرد کس مسخره ام نکرد کسی به خاطر مذهبی نبودنم نزد تو صورتم! کسی بهم توهین نکرد کسی باهام لج نکرد دقیقا برعکس سامیار.
بلکه تحویلم گرفتن دورم گشتن هدایت ام کردم امر به معروف و نهی از منکر کردن و فهمیدم چقدر عقب بودم از اخرت و جلو بودم توی باتلاق دنیا.
لبخندی رو لبم نشست.
داخل رفتم و نماز و به جماعت خوندیم.
شده بودم مسعول کتاب ها.
در روز خیلی ها می یومدن و کتال می بردن خیلی ها مذهبی و بعضی ها از طریق همین کتاب ها مذهبی می شدن.
فقط کتاب نبودن معجزه بودن.
نگاهی به تک تک کتاب ها انداختم.
عکس پاک و زیبای هر شهید روی جلد کتاب ش خوش کرده بود.
تقریبا همه رو خونده بودم و دنبال کتاب جدید بودم.
دنبال یه رفیق شهید دیگه!
تا باشه از این رفیق های پاک.
ای کاش سامیار هم منو اینجور خورد نمی کرد راهنمایی م می کرد.
بازم سامیار سامیار سامیار.
کل زندگیم شده بود سامیار .
ای کاش هیچ وقت نمی دیدمش.
با شلوغ شدن جمعیت بین شون می رفتم و با اب و تاب از کتاب ها تعریف می کردم یکی عاشقانه می خواست و پیشنهاد من کتاب یادت باشد و گلستان یازدهم و دختر شینا وهاجر بود.
یکی جنگی می خواد و پیشنهاد من کتاب مرد و اب هرگز نمی میرد و سفرسرخ بود
یکی می گفت یه چیزی بده حسابی تکون ام بده و من با خنده براش از کتاب ابراهیم هادی و من ادواردو نیستم و پسرک فلافل فروش و مجید بربری رو تعریف می کردم.
ته تمام این گفت و گو ها می شد یه عالمه اسم که دو تا سه تا کتاب بردن امانتی.
نفر اخر رو هم رد کردم و تقریبا هوا تاریک شده بود.
خانوم عباسی فرمانده پایگاه سمتم اومد و گفت:
- ماشاءالله عزیزم ماشاءالله کتاب نمونده همه رو بردن خوبیش اینکه انقدر قشنگ تعریف می کنی کسی نخونده کتاب و نمیاره به خاطر تو و انقدر لحن خوبت توی این یک ماه30 تا جذب داشتیم کلی جوون سر به راه شدن ماشاءالله از روز اول که دیدمت فهمیدم می تونی خیلی کار ها انجام بدی.
بغلم کرد و دستشو بوسیدم و گفتم:
- ممنونم هر چی دارم هم به خاطر هدایت های شماست فرمانده عباسی اگر حرف های شما نبود شاید منم الان همون سارینای غرق توی مادیات دنیا بودم .
با لبخند گفت:
- این چه حرفیه من که واسطه بودم بین تو و خدا خودت عاقل بودی زود درک کردی و به راه اومدی عزیز دلم بریم وضو بگیریم الان نمازه.
چشم ی گفتم و کارتون های خالی کتاب و جمع کردم توی انباری گذاشتم.
با بقیه مسعولین پایگاه همه نماز خوندیم و زنگ زدم به اژانس.
پوتین های نظامی مو پوشیدم خسته بودم زیاد.
از صبح که اموزشی بودم و بعد پایگاه.
ماشین رسید و سوار شدم.
که گوشیم زنگ خورد مامان بود:
- سلام مامان جون جان .
مامان گفت:
- سلام دخترکم خوبی قشنگم؟ کجایی؟
لب زدم:
- دارم میام خونه.
مامان گفت:
- باشه عزیزم منتظرتم.
و قطع کرد.
یه جعبه شرینی سر راه گرفتم و جلوی خونه پیاده شدم.
#سامیار.
همه اومده بودن استقبال خیلی خوشحال بودم بلاخره برگشتم کنار خانواده ام و وطن ام.
با خنده و لبخند همه رو بغل کردم امیر گرفته بود و مثل قدیم خندون نبود خیلی زود هم با ببخشیدی جمع رو ترک کرد.
خانواده سارینا فقط نبودن.
با یادش هم اعصابم خورد می شد و ترحیج دادم بهش فکر نکنم بهتر که نشد بیان.
رفتیم خونه اقا بزرگ و چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود.
اما سکوت حاکم بود و مثل قبل شلوغ نبودن.
مامان بود که مدام ازم سوال می پرسید و با حوصله و مهربونی جواب شو می دادم خیلی دلم براش تنگ شده بود.
امیر حسابی توی خودش بود و انگار یه چیزی اذیت ش می کرد.
ساعت 9 بود که پاشد و مامان ش یعنی زن عمو گفت:
- کجا امیر؟
امیر لب زد:
- می خوام برم دنبال سارینا دیر وقته ندیدم چیزی هم بخوره ظهر می ترسم باز معده اش درد بگیره.
سارینا و غذا نخوره؟
اقا جون اه کشید و گفت:
اصلا معلوم نیست بعد اون تصادف دخترم چش شده هی به مهلا میگم ببرش پیش روانشناس می گه سارینا راضی نمی شه .
امیر نگاهی به من کرد و پوزخند زد.
رفتار هاشو درک نمی کردم.
زنگ زد به سارینا و بعد کمی قطع کرد و گفت:
- زن عمو جواب داد رفته خونه حالش بد شده بیمارستان ان می رم بیمارستان.
اقا بزرگ پاشد و گفت:
- بزار منم بیام .
امیر گفت:
- نه اقا بزرگ کجا بیای مسیر طولانیه اذیت می شه کمرت بی خبر نمی زارمت .
اقا بزرگ سری تکون داد و امیر رفت بیرون.
مامان ناراحت به اقا بزرگ نگاه کرد که انگار واقعا پیر شده بود و از ته دل اه می کشید.
مگه چه اتفاقی افتاده بود؟
شام در سکوت خورده شد و اصلا انگار به این سکوت عادت نداشتم.
واقعا تا به حال انقدر اهل خانواده رو ساکت ندیده بودم.
در باز شد و امیر خسته و کوفته اومد تو.
ساعت1 بود.
روی مبل دراز کشید و به شدت اخم هاش توی هم بود.
لب زدم:
- چی شد؟
با پوزخند گفت:
- مهمه برات؟
متعجب گفتم:
- این حرف ت یعنی چی؟
نگاهشو بهم دوخت و گفت:
- اخه6 ماه تو کما بود سراغی نگرفتی مهم نبود حالا که یه معده درد گرفته برات مهم شده؟
بلند شد و رفت بالا.
درک نمی کردم رفتار ها شو.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت73
#سارینا
روی تخت ام دراز کشیدم و به مامان که یه بند اشک می ریخت نگاه کردم.
با نگاه پر از غم ام شروع کردم با چشاش حرف زدن.
ببخشید مامان جون به خدا دوست ندارم ناراحتت کنم ببخش دختر تو که بدجوری دل شو شیکوندن و درست بشو هم نیست شرمنده اتم اما کاری از دستم برنمیاد.
چشامو بستم و مامان بیرون رفت.
ای کاش می تونستم پاشم نماز بخونم و یکم گریه کنم بلکه دلم اروم بشه.
اما این معده درد نمی زاشت و حسابی پاگیرم کرده بوده.
به اتاق نگاهم انداختم چیز زیادی اینجا نداشتم همه رو برده بودم خونه عمو.
بعد رفتن سامیار عمو گفت زن ش نمی تونه اونجا رو بی سامیار ببینه و خواست خونه رو با همه چی بفروشه!
ولی من خاطره داشتم اونجا و عاشق اتاق سامیار بودم گفتم بهش دست نزنه و به بابا گفتم و برام خرید زد به نامم.
همه وسایلم و برده بودم اتاق سامیار و کل دوسال اونجا بودم.
بجز شب هایی که حالم بد می شد و مامان از ترس اینکه بلایی سرم نیاد نمی زاشت برم اونجا.
روی تخت پرخیدم و سرمو توی بالشت فرو کردم و بی صدا هق زدم.
مثل تموم شب های تلخ دیگه.
مثل تموم شب ها که خاطرات مون کنار چشمام رژه می رفت و جز دلتنگی و قلب شکسته کاری نمی تونستم بکنم.
انقدر دلم شکسته بود که با هیچ مرهم و چسبی نمی شد تیکه هاشو بهم چسبوند.
دستمو روی جای سیلی ش گذاشتم.
اخ که وقتی زد قلبم سوخت .
دستت بشکنه عشق من.
توی کتاب های عاشقانه همه از عشق دو نفر حرف می زدن لیلی و مجنون شیرین و فرهاد که جون شونو برای هم دادن و من عاشق کسی شدم که جون م ذره ای براش اهمیت نداره.
لبخند تلخی به دل عاشق عشق برگشته خودم زدم و چشامو روی هم فشار دادم که قطره های درشت اشک از روی مژه هام ریخت روی گونه ام.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت74
#سارینا
#صبح
در سالن و باز کردم و داخل رفتم.
اقا بزرگ و امیر و بقیه نشسته بودن.
سامیار و ندیدم.
سلام کردم و پیش اقا بزرگ رفتم خم شدم دست شو ببوسم که نزاشت و منو توی اغوشش کشید.
با غم گفت:
- دورت بگردم دختر تو که ما رو دق دادی هر شب هرشب بیمارستانی چه بلایی سر اون سارینا ما اومده؟
چی به اقا بزرگ می گفتم؟
می گفتم دل م پیش اون نوه ات گیر کرده و زد شیکوندتم؟
با لبخند گفتم:
- می دونی اقا بزرگ این تصادف زد دکمه اشتها و شیطنت مو سوزند.
اقا بزرگ زیر لب نالید و گفت:
- برم از این یارو نیسان داره شکایت کنم؟
اخم کردم و گفتم:
- ا اقا جون خودم پریدم وسط خیابون به اون بدبخت چه!
اقا جون چی بگمی و گفت و با صدای امیر برگشتم:
- برای ناهار که می مونی؟
لب زدم:
- نه نمی مونم باید برم اداره.
لب زد:
- می رسونمت بریم؟
سر تکون دادم و از بقیه خداحافظ ی کردیم.
#سامیار
اومده بودیم خونه جدید و مامان گفت خونه رو فروختن اما به اصرار سارینا عمو اون خونه رو خریده و زده به اسم سارینا و گاهی تنهایی می ره اونجا!
برا چیش بود اون خونه؟
مامان یه بند از سارینا تعریف می کرد و هی بحث ازدواج رو پیش می کشید که باید زن بگیری و هر بار اولین نفر اسم سارینا رو میاورد.
اخه مگه احمقم برم اون دختر بچه ی احمق و بگیرم؟ که ابرومو جلوی همه ببره با ضایع بازی هاش!
هر بارم سر این موضوع با مامان دعوام شده بود و توی این دوهفته اصلا ندیدم سارینا یی که خونه اقا بزرگ همیشه پلاس بود بیاد اونجا!
عمو و زن عمو می یومدن ولی اون نه!
خونه اقا بزرگ بودیم و زن عمو با اه و ناله و گریه از اوضاع و احوال سارینا برای مامان می گفت .
خدا می دونه باز بی عقل چیکار کرده زن عمو اینطور گریه می کنه و همه رو نگران خودش کرده.
زن و عمو خیلی زود رفتن و مامان بحث ازدواج من با سارینا رو جلوی اقا بزرگ و بقیه کشید وسط که واقعا عصبیم کرد و داد زدم:
- اه مامان بس که!اصلا سارینا به من می خوره؟ من مذهبی سارینا یه دختر بچه ی احمق جلف زبون نفهم! بسه دیگه من هر کی رو بگیرم نمیام سارینا رو بگیرم.
و سمت در سالن رفتم و که در باز شد و یه دختر چادری اومد تو.
#سارینا
مامان گفته بود خونه اقا بزرگ ان و از اداره مجبور شدم بیام اینجا.
امیر ماشین و قفل کرد و اومد خواست در سالن و وا کنه که با داد سامیار اشاره کردم وایسه!
با حرف هاش خنجر توی قلبم فرو می رفت.
نفس عمیقی کشیدم تا بتونم بایستم.
اخ سامیار اخ!
امیر اخماش به شدت در هم بود و درو باز کرد.
پوزخندی به دل عاشقم زدم و زیر لب گفتم:
- بکش قلبم بکش که ته عاشقی همینه!
داخل رفتم و سامیار می خواست بره.
با دیدن من خشک ش زد امیر با پوزخند تعنه ای بهش زد و رد شد.
مات داشت نگاهم می کرد و حتا پلک نمی زد.
با لبخند تلخ همیشگیم گفتم:
- سلام پسرعمو رسیدن بخیر خوش اومدین.
با چشای درشت شده و ابرو های بالا رفته فقط نگاهم می کرد.
ازش رد شدم و سلام کردم و گفتم:
- مامان ام اینا کجان ؟
اقا بزرگ گفت:
- مامانت سرش درد می کرد رفتن خونه .
سری تکون دادم و گفتم:
- پس من می رم خونه.
اقا بزرگ گفت:
- نه شما جایی نمی ری وقت ناهاره اما فکر کنم سامیار داشت جایی می رفت.
همه به سامیار نگاه کردن و برگشت و گفت:
- نه ضروری نبود دیگه کنسل کردم حوصله ندارم
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت75
#سارینا
نشستم و اقا جون گفت:
- چه خبر از کارت بابا جان؟ بلاخره توی نیروی انتظامی قبول شدی؟
خواستم چیزی بگم که سامیار شکه گفت:
- چی!پلیس شدی سارینا؟
نگاهمو به جلوی پاش دوختم و گفتم:
- بعله پسر عمو دوهفته پیش قبول شدم.
رو به اقا بزرگ گفتم:
- دوهفته پیش قبول شدم اقا بزرگ توی اداره ای که عمو سرهنگ هست استخدامم کردن چون با نمره بالا قبول شدم و سه هفته بهم استراحت دادن یه هفته دیگه هنوز مونده محل کارم نزدیک خونه قبلی عمو هست که خریدم ازش دیگه می رم اونجا .
اقا بزرگ سری تکون داد و گفت:
- باشه بابا جان مراقب خودت باش بیشتر به خودت برس.
چشم ی گفتم.
غذا اماده بود و همه روی میز رفتیم نشستم کنار امیر و سامیار اومد دقیقا این ورم نشست.
همه شروع کردن و من هیچ اشتهایی به خوردن نداشتم.
سامیار برام برنج کشید یه عالمه!
شاید فکر می کنه هنوز خوش اشتهام!
لب زد:
- خورشت می خوری؟
بشقاب مو برداشتم و نصف بیشتر شو توی دیس خالی کردم و گفتم:
- ممنون پسرعمو خودم بخوام بر می دارم.
نگاهی به بشقابم کرد و سر تکون داد.
#سامیار
باورم نمی شد دخترک روبروم سارینا باشه!
اون سارینا کجا این سارینا کجا؟
اون سارینا تپل شیطون که ازش شرارت می باید با اون لباس های جلف و موهای ازاد بدون شال و روسری کجا این سارینا کجا!
صورت ش لاغر تر شده بود و چشاش به شدت مظلوم بود.
روسری شو با حالت قشنگی محجبه بسته بود و چادرش سرش بود.
بهم نگاه نکرد و فقط گفت پسر عمو صدام می کرد.
حالا می فهمیدم چرا همه می گفتن با سارینا ازدواج کن چون شبیهه خودم شده بود.
به اندازه یه کف دست هم غذا نخورد حتا مثل قدیم زبون باز هم نبود.
خیلی زود عقب کشید و اقا بزرگ نگاه ناراحتی بهش انداخت و گفت:
- باید از راننده نیسان می زاشتی شکایت می کردم بعد اون تصادف داغون شدی.
سارینا نگاهشو به اقابزرگ دوخت و گفت:
- اون بدبخت چه گناهی کرده؟ من پریدم جلوی ماشین!
اقا بزرگ اه کشید و گفت:
- اخه بابا جان حواست کجا بود؟
سارینا گفت:
- اقا بزرگ حالا که زنده ام اگه مرده بودم باید اینطور اه می کشیدی اصلا ای کاش می مردم انقدر ناراحتی شما رو نمی دیدم .
بغض کرده بود و سرش پایین بود.
امیر لب زد:
- انقدر به سارینا گیر ندید بلاخره ادم تغیر می کنه .
بعد از ناهار قرار شد به یاد قدیم والیبال بازی کنیم منتظر بودم مثل همیشه سارینا اعلام حضور کنه اما فقط اومد بیرون و روی صندلی نشست و کتاب می خوند.
هر چقدر منتظر بودم نیومد بازی وسط بازی طاقت ام تمام شد و گفتم:
- سارینا نمیای بازی؟
نه ی ارومی زمزمه کرد.
اصلا عادت به کم حرفی ش نداشتم.
انقدر تغیر کرده بود انگار نمی شناختمش.
بازی که تمام شد توی زمین خیس از عرق نشسته بودیم که زنگ عمارت زده شد.
امیر رفت درو باز کنه و با یه مرد که یه کارتون دست ش بود برگشت.
سارینا بلند شد و رفت استقبال.
ناخوداگاه اخم کردم یعنی با سارینا چیکار داشت؟
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت76
#سارینا
سارینا لبخندی روی لب ش نشوند و گفت:
- سلام اقا مصطفی چرا زحمت کشدید می گفتید می یومدم می گرفتم خودم.
پسره که تقریبا همسن خودم بود گفت:
- سلام خوب هستید سارینا خانوم؟ نه چه زحمتی وظیفه است .
کارتون رو امیر ازش گرفت و پسره اروم به سارینا چیزی گفت که سارینا سرشو انداخت پایین و سری با غم تکون داد.
و بعد خداحافظی پسره رفت و امیر بدرقه اش کرد.
یهو سارینا دستشو به سرش گرفت و خواست بیفته که خودمو بهش رسوندم و بازوشو گرفتم.
نگران نگاهش کردم و گفتم:
- چی شد سارینا خوبی؟
بازوشو از دستم کشید بیرون و به درخت تکیه داد و نگاه شو به زمین دوخت و با پوزخند تلخی گفت:
- مهمه برات؟
امیر خودشو رسوند و گفت:
- سارینا ابجی دورت بگردم چی شدی ببینمت قربونت برم .
سارینا نگاهشو به امیر دوخت و گفت:
- حالم خوب نیست نمی تونم سرپا وایسم انگار جون از تنم رفته.
امیر دستشو گرفت و گفت:
- نگران نباش ابجی الان می برمت دکتر بعد می برمت خونه بخوابی اروم راه برو اخ کلید داخله.
تند گفتم:
- ماشین من هست بریم .
و مجال ندادم و سریع سمت ماشین رفتم.
پشت فرمون نشستم و امیر سارینا رو عقب نشوند و خودش هم جلو نشست.
از اینه بهش نگاه کردم سرشو به عقب تکیه داده بود و چشماشو بست و قطره های اشک تا زیر چونه اش سر خورده بود.
سریع راه افتادم و مدام نگران نگاهش می کردم.
امیر نفس های عصبی می کشید و برمی گشت وعضیت شو چک می کرد که گوشی سارینا زنگ خورد.
در اورد و گرفت سمت امیر و گفت:
- مامانمه چیزی بهش نگو.
امیر گرفت و گفت:
- باشه.
جواب داد و پیچوند.
لب زدم:
- همیشه اینطوری می شی؟
سارینا که جوابمو نداد و امیر هم یه نگاه بد بهم انداخت.
کلافه گفتم:
- چیه؟ چرا اینطوری نگاهم می کنی؟
با خشم گفت:
- واسه چی وقتی تصادف کرد نموندی ببینی مرده یا زنده است؟
ساکت شدم!
واقعا جوابی نداشتم که بدم و حسابی شرمنده شده بودم.
نگاهی به سارینا انداختم که اشک های با سرعت بیشتری می ریخت.
امیر داد زد:
- تویی که ادعا می کنی نگرانی با توام جواب منو بده!
نفس کلافه ای کشیدم و گفتم:
- نمی..دونم ..اون سار.ینا یعنی اون سارینا با این سارینا زمین ..تا..اسمون فرق.. می کنه!
امیر با پوزخند عصبی گفت:
- سارینا همون ساریناست اما داغون تر!
#سارینا
با حرف هاش طپش قلب گرفته بودم و اگر تنها بودم صدای هق هق هام تا فرسخ ها می رفت!
لب زدم:
- بزن کنار.
با نگرانی گفت:
- حالت خوب نیست باید بری بیمارستان.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- من نیازی به نگران بودن تو ندارم بزن کنار.
دوباره حرف شو تکرار کرد که داد زدم:
- گفتم بزنننن کناررررر بمیرم بهتر از اینکه با ماشین تو به جایی برسم.
مجبور شد بزنه کنار و امیر سریع پیاده شد اومد سمتم و پیاده شدم.
به ماشین کنار خیابون تکیه دادم و امیر زود تاکسی گرفت سمت بیمارستان رفتیم.
#سامیار
همون جا وایساده بودم و نمی دونستم چه خاکی توی سرم بریزم!
تاکسی گرفتن و راه افتادن.
پشت سرشون حرکت کردم نمی تونستم با اون حال بد راه ش کنم .
وقتی رسیدم بیمارستان سارینا توی اتاق دکتر بالای سرش بود و امیر دم در بود.
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- باز که اینجایی!چی می خوای جلو چشش؟
جواب شو ندادم و اخم غلیظی روی پیشونیم نشست.
روی صندلی نشستم
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت77
#سامیار
وقتی حالش بهتر شد می خواستم برم توی اتاق که امیر گفت نمی خواد ببینت.
مجبوری سوار ماشین شدم و و بی هدف توی خیابون ها گاز می دادم.
یعنی مقصر تمام این حال بدی هاش من بودم؟
من باعث شده بودم اینجوری داغون بشه!
ساعت10 بود که رفتم خونه اقا بزرگ و به بقیه سلام کردم امیر رو صدا کردم.
که پوفی کشید و بلند شد اومد بیرون نگاهی بهش کردم و گفتم:
- حالش چطوره؟
دستاشو توی جیب ش فرو کرد و گفت:
- با سرم سوزن باز سر پا شد!الانم مراسم خاستگاریشه!
احساس کردم اب یخ ریختن روم.
بهت زده گفتم:
- چی؟خواستگاری؟باکی؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:
- با مصطفی پسری که ظهر اینجا بود خیلی هم پسر خوب و مومن ی هست.
با اعصاب ی داغون داد زدم:
- لعنتی الان داری به من می گی؟
پوزخندی زد و گفت:
- مثلا چیکاره ای که بخوام بهت بگم قبل ش؟
اه ای گفتم و سریع سوار ماشین شدم گاز دادم تا اونجا.
#سارینا
با مصطفی توی اتاقم روی تخت نشسته بودیم.
لب زد:
- حالتون خوبه؟
سری تکون دادم که معنی شو خودمم نمی دونستم!
لب زد:
- خوب شما شرط تون برای ازدواج چیه؟
غمگین گفتم:
- اقا مصطفی من از قبل هم بهتون گفتم نه!
با لحن ارومی گفت:
- اخه چرا؟ من مشکلی دارم؟
لب زدم:
- نه من مشکل دارم ببنید من یکی رو دوست داشتم اقا مصطفی منو ول کرد من نمی تونم بجز اون به کسی فکر کنم!اگر با شما ازدواج کنم تمام فکر و ذکرم پیش اون ادمه! اونوقت به شما خیانت می شه!توروخدا درکم کنید.
لبخندی زد و گفت:
- ایشون دل شما رو شکستن؟
به زیر بالشت ام که عکس سامیار از زیرش معلوم بود اشاره کرد.
عکس رو در اورد و نگاه کرد و گفت:
- شما درست می گید امیدوارم حسرت به دل نمونید ببخشید من دیر درک تون کردم!شما استراحت کنید من مرخص می شم.
ممنونی گفتم و خداحافظ ی کردم .
#سامیار
وقتی رسیدم ماشین شون جلوی در بود.
زنگ در رو زدم و دل تو دلم نبود تا زود تر برم تو.
نکنه بهش جواب بعله رو داده؟
در باز شد و داخل رفتم.
وارد سالن شدم و سلامی کردم.
عمو استقبالم اومد و رو به بقیه گفت:
- پسر عموی سارینا سامیار جان هستند.
خوشبختی گفتم و با نگرانی کل سالن و نگاه کردم خبری از سارینا و پسره مصطفی نبود!
با صدای پای کسی به پله ها نگاه کردم مصطفی تنهایی پایین اومد و به من سلام کرد و خواست بره پیش بقیه اما برگشت و دوباره بهم نگاه کرد و زیر لب گفت:
- امیدوارم قدر شو بدونید!
و لبخندی زد و رفت سمت خانواده اش و گفت:
- مثل اینکه قسمت نبوده .
نفس راحتی کشیدم و روی اولین مبل نشستم
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت78
#سامیار
نگاهی به زن عمو و عمو انداختم.
زن عمو چادر سفیدی سرش بود و حجاب ش کاملا رعایت شده بود عمو هم کت و شلوار رسمی پوشیده بود.
خونه دیگه مثل قبل شاهانه نبود با ظاهر ساده ای و چند تا عکس شهید تزعین شده بود.
مطمعن بودم کار ساریناست!
خانواده مصطفی زود رفتن و زن عمو رو بهم گفت:
- جانم سامیار جان کاری پیش اومده؟
سری تکون دادم و گفتم:
- نه اومدم سارینا رو ببینم.
عمو با تک خنده ای گفت:
- الان؟ البته شما یه دوران همش باهم بودید طبیعه دلتون برای هم تنگ بشه!
لبخند زن عمو به اه و ناله تبدیل شد و گفت:
- یکم باهاش حرف بزن سامیار جان سارینا دیگه سارینا قبل نیست بعد تصادف انگار بچه ام افسردگی حاد گرفته به خدا خیلی شبا یواشکی می رم توی اتاق ش می بینم نصف شبه اما بیداره و گریه می کنه!داره از دست می ره تو یکم باهاش حرف بزن.
زن عمو خبر نداری مشکل دخترت جلوت نشسته!
می فهمید می کشتمم حتما.
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه زن عمو پس من می رم بالا.
سری تکون داد و پله ها رو بالا رفتم جلوی در اتاق ش وایسادم.
اخرین بار که یادمه رنگا برنگ بود و شلوغ.
اما حالا در اتاق ش مشکی بود.
در زدم و صداش کردم:
- سارینا.
بعد چند لحضه گفت:
- بیا تو.
درو باز کردم و داخل رفتم.
چادرشو سفید شو سرش کرده بود و توی اتاق وایساده بود.
نگاهی بهش کردم که دلم براش ضعف رفت.
خودمم باور نمی کردم مهر این دختر روزی به دلم بیفته!
خدایا این چه حکمتیه؟
بدون اینکه بهم نگاه کنه رفت تو بالکن و روی صندلی نشست.
اصلا چی می خواستم بهش بگم؟
توی بالکن رفتم و روی اون صندلی نشستم نگاهی بهش کردم که به خونه ها نگاه می کرد و باز چشاش خیس بود و معلوم بود گریه کرده.
نمی دونستم از کجا شروع کنم و برای همین گفتم:
- خوبی؟
بدون اینکه نگاهی بهم بکنه گفت:
- اره خیلی .
داشت طعنه می زد بهم!
با اولین چیزی که به ذهن ام رسید لب باز کردم و گفتم:
- چیز می خواستم بگم فردا میای بریم یه جایی؟
با مکث گفت:
- نکنه باز پرونده ات خورده به من که داری این درخواست و می دی؟!
سریع گفتم:
- نه به خدا خودم می گم بریم!لطفا.
پوزخندی زد و سر تکون داد.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- مامانت و بقیه خیلی دارن غصه می خورن خوب نیست اینجوری باهاشون رفتار می کنی!
اشک ش چکید روی گونه اش و پاشد سریع به شیشه های بالکن تکیه داد و محکم نرده رو توی دست ش فشرد تا بغض شو کنترل کنه و گفت:
- ببین کی از درک کردن بقیه داره با من صحبت می کنه!استاد درک کردن!انقدر بقیه مهمن برات؟ اره خوب همیشه یه چیزی مهم بوده وسط بوده که کارت به سارینا افتاده و گرنه خودش که عذاب الهی واست!
خواستم چیزی بگم که دستشو بالا اورد و گفت:
- شب بخیر پسر عمو.!
نگاه غمگینی بهش انداختم و بلند شدم سمت در رفتم اما باید حرف مو می زدم:
- این دفعه به فکر هیچکس جز خودت نیستم!فردا صبح میم دنبالت ساعت10 خوب بخوابی .