بخونیمباهم!
ـاِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآوَبَرِحَالخَفٰآء؛
ُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…🍃:)))!
#پروفایل🌿
#امام_زمان
"دخترانِ حیدری"
بخونیمباهم! ـاِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآوَبَرِحَالخَفٰآء؛ ُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…🍃:)))! #پروفایل🌿 #
توییکهحوصلتنمیشهبخونی؛
شایدامامزمانفقطمنتظرهتوعه🥲🫀:)))
دعایی کن
دوباره چند وقتیست
هوایِکربلا
دارم اباالفضل
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
یادت باشد....
#پارت_دوازدهم
* 。 • ˚ ˚ ˛ ˚ ˛ • 。* 。° 。* 。 • ˚
حمیدی که به خاستگاری من اومده بود همون پسر شلوغ کاری بود که بابام اسم حمید و داداش دوقلوش رو انتخاب کرده بود. همون پسر عمه ایی که همیشه با سعید لباس ست میپوشید؛ بیشتر هم شلوار آبی با لباس برزیلی بلند با شماره های قرمز! موهاش هم از ته میزد؛ یک پسر بچه ی کچل فوق العاده شلوغ و بینهایت مهربون که از بچگی هوای منو داشت. نمیذاشت با پسر ها قاطی شم. دعوا که میشد همیشه طرف منو میگرفت، مکبر مسجد بود و با باباش همیشه به پایگاه بسیج محل میرفت. این ها چیزی بود که از حمید میدونستم.
زیر اینه که دیدش تو حیاط بود که خلوت بود نشستم. حمید هم کنار من به دیوار تکیه داد. هنوز شروع به صحبت نکرده بودیم که مامانم خواست درو ببنده تا راحت صحبت کنیم. جلوی در رو گرفتم و گفتم:ما حرف خاصی نداریم. دوتا نامحرم که داخل اتاق در رو نمی بندن!
سر تا پای حمید رو وراندازکردم. شلوار طوسی و پیرهن معمولی؛ اونم طوسی رنگ که روی شلوارش انداخته بود.بعدت متوجه شدم که تازه از ماموریت برگشته بود، برای همین ریش هاش بلند بود. به جز چشم هاش که از اون ها نجابت میبارید.
مونده بودم کدوممون باید شروع کنیم. نمکدون ظرف میوه به داد حمید رسیده بود؛ از این دست به اون دست با نمکدون بازی میکرد. من هم سرم پایین بود و چشمم به گره های فرش شیش متری صورتی رنگی که وسط اتاق پهن کرده بودم بود؛ خون به مغزم نمیرسید. چند دقیقه اتاق ساکت بود که حمید پرسید:معیارت برای ازدواج چیه؟
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
یادت باشد....
#پارت_سیزدهم
* 。 • ˚ ˚ ˛ ˚ ˛ • 。* 。° 。* 。 •
به این سوال قبلا خیلی فکر کرده بودم، وای بازم جا خورده بودم. چیزی به مغزم نمیرسید گفتم؛ دوست دارم شوهرم مقید باشه و نسبت به دین حساسیت نشون بده، ما نون شب نداشته باشیم بهتر از اینه که خمس و زکات مون بمونه.
گفت:این که خیلی خوبه ، منم دوست دارم رعایت کنم. بعد پرسید:شما با شغل من مشکلی نداری؟ من نظامیم، ممکنه بعضی روزها ماموریت باشم، شب ها افسر نگهبان وایسم، بعضی شب ها ممکنه تنها بمونید. گفتم:با شغلتون هیچ مشکلی ندارم. خودم بچه پاسدارم. میدونم شرایط زندگی یه نظامی چجوریه، اتفاقا من شغلتون رو خیلی هم دوست دارم.
بعد گفت:حتما از حقوقمم خبر دارین. دوست ندارم بعدا درمورد این چیزا به مشکل بر بخوریم از حقوق ما چیزی زیادی در نمیاد. گفتم :برای من این چیزا زیاد مهم نیس. من با همین حقوق بزرگ شدم. فک کنم بتونم با کم و زیاد زندگی بسازم.
همون جا یاد خاطره ایی از شهید همت افتادم و گفتم: من حاظرم تو خونه ایی باشم که دیوار هاش ماه گلی باشه و روشو با ملافه بپوشم ولی زندگی خوب و معنویی داشته باشم. حمید خندید و گفت:حالا که اینجوری شد منم حقوقم رو بهتون میگم تا بازم فکراتو بکنی؛ حقوق من ماهی 650 تومنه که دست مارو میگیره.
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』