••♡••
تـو خدا را داری
خدایی که
شنـوای نجوای توسـت؛
به درگـاهش پناه ببرジ🤍
#دلـۍ
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
ولی دلم یه دلداری اینجوری میخواد..!'🥺💔
#پـدرانه
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
شنیدمخرابهتحویلمیگیری؛
ابادتحویلمیدیسید:)
منممیشهتحویلبگیریاقا.؟!🫠💔
#دلـۍ
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
🕶🖤
پدرصورتپسـرشرآبوسیدوگفت:
تاڪیمیخوـٰاۍبرۍجبھہ؟!
پسـرباخندهگفت:
قولمیدهمدفعہۍآخرمبآشہ
پدر:قولدادیـٰا..!'
وپسـرشسرقولشجآنداد'!💔🚶♂
#شهیدانه
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
حجاب یک چادر نیست!!
حجاب، در تمام حرکات و در تمام
جزء جزء اعضای خود داشته باشید.
در مورد حجاب سختتر باشید
و با افرادی که نمیتوانند حجابی
خداپسندانه داشته باشند، معاشرت نکنید.🌹
-شهید محمد امیری مورنانی
#شهیدانه
#چادرانه
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
🤍قدم هایی براے خودسازے یارا
ن امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف🥹🫰🏻
√قدم اول: نماز اول وقت
√قدم دوم: احترام به پدرومادر
√قدم سوم: قرائت دعاے عهد
√قدم چهارم: صبر در تمام امور
√قدم پنجم: وفاے به عهد با امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
√قدم ششم: قرائت روزانه قرآن همراه بامعنی
√قدم هفتم: جلوگیرے ازپرخورے وپرخوابی
√قدم هشتم: پرداخت روزانه صدقه
√قدم نهم:غیبت نڪردن
√قدم دهم:فرو بردن خشم
قدم یازدهم:ترڪ حسادت
√قدم دوازدهم: ترڪ دروغ
√قدم سیزدهم: ڪنترل چشم
√قدم چهاردهم: دائم الوضو
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
یعنیمیشهامامزمانباخودکارِ
سبزدوراِسممونخطبکشه ؟
بگهاینمنگهداریم،شایدبهدرد
خورد؛شایدگناهاشامونداد ..
شایدبرگشتپیشمون :)..
#امام_زمانم🤍
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمیدونم چرا همه اینطوری شدن که....👀
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
«وقتی عاشق کسی باشی، دیگه بقیه
به چشمت نمیان و بهشون علاقهمند نمیشی
اگر شدی یعنی هیچوقت عاشق نبودی»
و احساس میکنم همه باید این و بشنون .
#دلی
عجیب نیست؟!
يك كتاب بعد از چندین بار خوانده شدن،
چاقتر میشود!
انگار چیزی لابه لای صفحهها جا میماند!
چیزهایی مثل، احساسات، افکار، صداها!🕊
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت30 این دومین نگاه ش بود یهو گفت: - لطفا برو صورتت و بشو
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت31
با دیدن شاهرخ که مات و مبهوت مونده بود اخمی کردم و راه خودمو در پیش گرفتم.
همه با بهت وایمیستادن و نگاهم می کردن!
همون طور که مهدی گفته بود با اقتدار قدم برمی داشتم.
مهدی در کلاس و باز کرد و وایساد اول من برم.
داخل رفتم و پشت سرم اومد.
برگشتم و گفتم:
- میز اول بشینیم؟
سری تکون داد من میز اول و مهدی پشت سرم نشست.
بچه ها مات و مبهوت خیره ام بودن.
هم به من هم به مهدی چون می دونستن کار اونه!
یکی از دخترا گفت:
- ازدواج کردی؟
نگاه ش به حلقه توی دستم بود.
سری تکون دادم به مهدی اشاره کرد یعنی با مهدی؟ منم سری به نشونه مثبت تکون دادم.
تلفن مهدی زنگ خورد نگاهش کردم که بیرون رفت تا جواب بده.
خیلی زود برگشت و کیف شو برداشت و با صدای ارومی گفت:
- کلاس تمام شد برید خونه کار واجب برام پیش اومده شاید شب هم نتونم بیام.
نگران بلند شدم و گفتم:
- چیزی شده؟
سری به نشونه منفی تکون داد و گفت:
- نه برگشتم می گم نگران نباشید.
و با عجله از کلاس بیرون رفت.
دلم بدجور اشوب شده بود.
با استرس نشستم و چند نفری ازم سوال پرسیدن اما انقدر فکرم درگیر بود فقط سرمو تکون دادم براشون.
استاد اومد و سلام نکرده بود که یکی از دانشجو ها که توی سالن دیده بودم با مهدی و بهم زل زده بود با هول و ولا اومد داخل و گفت:
- کامرانی نیک سرشت تصادف کرد.
چشام گرد شد.
بلند شدم و با دو زدم بیرون.
همه دم در دانشگاه جمع شده بودن.
از ترس و استرس با شتاب می دویدم تا فقط ببینم چی شده!
خدا کنه اشتباه کرده باشه و مهدی من نباشه.
جمعیت و کنار زدم و با دیدن مهدی که بیهوش و زخمی افتاده بود جون از تنم رفت.
خشک شده سر جام بهش نگاه می کردم.
می ترسیدم!
می ترسیدم بلایی که تو فکرم بود سرم اومده باشه.
یکی از دانشجو ها نشست و دست گذاشت رو گردن ش و نبظ شو گرفت و گفت:
- می زنه زنده است چی شد این امبولانس؟
جون از تنم رفت و بی رمق با زانو افتادم زمین و چنان محکم افتاده بودم خاک اطرافم بلند شد.
سریع دورم حلقه زدن و از شدت شک و استرس لب م هم تکون نمی خورد!
احساس می کردم نمی تونم حرف بزنم.
نگاهم به پیراهن ش که پاره شده بود و دستش سابیده شده بود و خون ازش چکه می کرد افتاد!
همین کافی بود تا چشام بسته بشه و روی دست دانشجو ها بیهوش بشم.
با صدای چیک چیک ساعت چشامو باز کردم.
اولین چیزی که دیدم سقف سفید بود و فهمیدم بیمارستانم.
صورت فاطمه جلوم نقش بست.
روی صورتم خم شده بود و گفت:
- دورت بگردم بهوش اومدی؟ می شنوی صدامو؟
دلم نمی خواست حرف بزنم انگار لال شده بودم .
اتفاقات مثل فیلم از جلوم رد شد!
فقط بهش زل زدم و چشام پر از اشک شد و از گوشه های چشمم سرازیر شد.
فهمید دردم چیه با نگرانی گفت:
- به خدا مهدی خوبه فقط پاش شکسته .
می ترسیدم دروغ بگه و بخواد دل منو خوش کنه.
بازم لبم به گفتن حرفی باز نشد دریغ از یک تکون.
پرستار کنارم سرم رو در اورد و گفت:
- شک زده شده طبیعیه ببریدش همسر شو ببینه خوب می شه.
نرگس کمکم کرد بشینم.
درد بدی توی زانو هام جاری بود.
اما الان مهم فقط دیدن مهدی بود.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت31 با دیدن شاهرخ که مات و مبهوت مونده بود اخمی کردم و
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت32
فاطمه چادر شو با دستش جمع کرد و دستشو دور کمرم حلقه کرد و از تخت پایین اومدیم پرستار چادر مو سرم کرد و کمک فاطمه کمک کرد راه برم.
درد بدی داشتم و حس می کردم زانو هام ترک برداشته.
با گام های اروم راه افتادیم.
دلم می خواست توان دویدن داشتم و می دویدم می رفتم پیش مهدی تا ببینمش.
بدونم که راست گفتن!
اما پاهام یاری نمی کرد و هر قدم اندازه یک سال برام می گذشت.
سوار اسانسور شدیم رفتیم طبق سوم.
کلا وزن مو فاطمه و پرستار نگه داشته بودن اگر اونا نبودن پخش زمین می شدم.
فاطمه باهام صحبت می کرد و اما بی حرف به جلوم خیره بودم صحنه افتادن مهدی توی خیابون دانشگاه رو یادم نمی رفت.
که چطور خونی و بیهوش افتاده بود کف اسفالت .
که چطور بازو ش زخمی و خونی بود.
اسانسور وایساد و بیرون اومدیم.
تحت مراقبت های ویژه بود.
در اتاقی رو فاطمه باز کرد و داخل رفتیم.
خودش و دوتا جون دیگه تنها توی اتاق بودن.
اون دوتا بیدار بودن و یکی کتاب دستش بود و یکی گوشی مهدی چشاش بسته بود و پاش گچ گرفته شده بود از مچ پا تا پایین تر زانو ش.
اب دهنمو قورت دادم .
دور بازوش باند پیچی شده بود و همچنین سرش و چند جای دیگه!
فاطمه صداش زد:
- داداش ترانه رو اوردم چشاتو باز کن .
مهدی خسته و با درد...
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت32 فاطمه چادر شو با دستش جمع کرد و دستشو دور کمرم حلقه
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت33
مهدی خسته و با درد که از صورت جمع شده اش دستگیرم شده بود چشاشو باز کرد و نگاهمون بهم گره خورد.
وقتی دید بهت زده و شکه شده دارم نگاهش می کنم بین درد خندید تا دل من خوش کنه و گفت:
- چرا عین ماست وارفتین؟ به خدا..
جمع اش تمام نشده بود بغض م ترکید و بلند زدم زیر گریه.
فاطمه نفس راحتی کشید و گفت:
- داشتم سکته می کردم شک بهش وارد شده بود نه گریه می کرد نه حرف می زد.
مهدی حالا متوجه ماجرا شده بود و حسابی نگران بود:
- ترانه خانوم بیا بیا جلو خودت ببین بابا به خدا من خوبم اخه چرا گریه می کنید؟ فاطمه بیارش بشینه حالش خوب نیست.
با کمک فاطمه اهسته اهسته رفتم و روی تخت نشستم.
باز صدای شکه شده مهدی بلند شد:
- فاطمه چرا اینجوری راه می ری؟ چیزی شده؟
فاطمه لب تر کرد و گفت:
- نه داداش ببین تو که افتاده بودی کف خیابون دیدت شکه شد با زانو هاش محکم افتاد رو اسفالت دردش می کنه چیزی نیست.
معلوم بود قشنگ به ته په ته افتاده.
وای مهدی توی اتاق پیچید.
فاطمه گفت:
- داداش اروم باش به خدا چیزیش نشده می ترسونی ش بیشتر.
مهدی ولی مجاب نمی شد و با نگرانی گفت:
- برو دکتر بیار خودش بهم بگه اصلا چرا گذاشتیش راه بره فاطمه باور کنم هیچیش نیست؟
فاطمه گفت:
- اصلا الان می رم دکتر شو میارم .
خواست بلند شد اما من سفت بغلش کرده بودم و گریه می کردم.
دست اخر گفت:
- قربونت برم ترانه عزیزم زن داداش گلم نگاش کن بابا سر و مور گنده وایساده داره نگات می کنه یکم نگاش کن مرد از نگرانی تصادف نکشته باشش تو می کشیش بهش بگو که حالت خوبه.
سر مو از بغل فاطمه بیرون اوردم و به مهدی نگاه کردم .
نیم خیز شده بود و با نگرانی نگاهم می کرد.
با لب های لرزون و گریون گفتم:
- من..خوب..م.
سری تکون داد و گفت:
- شما که ضعیف نبودی روی هر چی پسره توی دانشگاه کم کردین حالا با یه تصادف من کم اوردین،؟ البته کارتون هم دراومده ها باید فعلا از من چلاغ نگهداری کنید.
از لفظ چلاغ خنده ام گرفت و خنده و گریه رو قاطی کردم.
خودشم خندید و فاطمه گفت:
- داماد گردن شکسته.
خنده ام بیشتر شد و فاطمه گفت:
- بهتر نیست عقد و عقب بندازید و یه صیغه محرمیت بخونید؟ (شما فک کنین خواندن😂)فردا تو عکس بچه هاتون نگاه کنن می گن عهه بابامون روز عقد چلاغه! ترانه هم که باید ازت مراقبت بکنه و باند ها رو عوض کنه بهت دست بزنه نمی شه که! حداقل یه صیغه محرمیت بخونید .
من که کاری نداشتم مهدی ام گفت:
- اره راست می گی ولی چجوری با این وعضیت برم و از بابای ترانه خانوم کسب اجازه کنم؟
فاطمه گفت:
- من می رم.
لب زدم:
- بی فایده است.
مهدی گفت:
- بی فایده هم باشه ما باید احترام خودمونو بزاریم .
همیشه به فکر همه چی بود!
با سوالی که برام پیش اومد گفتم:
- پس مامان و بابای شما چی؟ نمی خواید بهشون بگید؟
فاطمه و مهدی لبخند غمگینی زدن.
با ناراحتی گفتم:
- فوت شدن؟
فاطمه سری به نشونه نمی دونم تکون داد.
متعجب نگاهش کردم که مهدی گفت:
- ما نمی دونیم پدر و مادر ما کین! فقط می دونیم وقتی فاطمه ۵ سالش بوده و من ۲ سال گذاشتنمون توی خیابون و رفتن ما توی پرورشگاه بزرگ شدیم.
شکه بهشون نگاه می کردم.
فاطمه لبخند غمگینی زد و گفت:
- چیزی درست یادم نیست فقط می دونم مهدی کوچیک بود و سرد ش بود مدام گریه می کرد و از تاریکی می ترسید خداروشکر پلیس های گشت به دادمون رسیدن و وقتی فهمیدن ما رو ول کردن به امون خدا تحویل پرورشگاه دادنمون و اونجا بزرگ شدیم.
غمگین گفتم:
- واقا متعسفم نمی دونستم ناراحتتون کردم.
مهدی گفت:
- بلاخره که باید بهتون می گفتیم چه الان چه بعدا!
اقا محسن و برادرش هم رسیدن با دیدن مهدی که فقط پاش شکسته بود و چند جاش زخمی بود نفس راحتی کشیدن.
و برادر شوهر فاطمه با خنده گفت:
- نکه می خواست داماد بشه چشش زدن تصادف کرد.
دوباره صدای خنده ها بالا رفت
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت33 مهدی خسته و با درد که از صورت جمع شده اش دستگیرم شده
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت34
فاطمه باز بحث محرمیت رو اورد وسط و محسن و برادر شوهر فاطمه هم قبول کردن و مهدی نگاهی به فاطمه انداخت با اشاره چیزی بهش گفت که متوجه نشدم.
فاطمه بعد چند دقیقه به بهونه اینکه کار داره جمع رو ترک کرد.
به سختی از تخت اومدم پایین و با قدم های اهسته سمت تخت مهدی رفتم.
با نگرانی نگاهش روم می چرخید مبادا بیفتم.
بلاخره رسیدم و روی صندلی نشستم.
هم خودم و هم مهدی نفس راحتی کشیدیم.
محسن و برادرش ما رو تنها گذاشتن و گفتن میان سر می زنن.
من ساکت بودم مهدی هم ساکت بود.
یاد سوالی افتادم که قرار بود ازش بپرسم و الان بهترین وقت بود.
اسمشو صدا زدم:
- مهدی.
انگار منتظر بود من چیزی بگم که زود گفت:
- جانم ترانه خانوم؟
با کنجکاوی گفتم:
- چیزی راجب مهسا امینی می دونی؟
سری تکون داد و من ادامه دادم:
- میشه برام بگی قضیه از چه قراره؟
سری تکون داد و گفت:
- خوب مرگ خانوم مهسا امینی از قبل برنامه ریزی شده بود! خانوم مهسا امینی از کومله است! کومله یه گروه تروریستی هست که از قبل بوده حتا زمان جنگ هم بوده یادمه یکی از رفقا دوران جنگ با خانوم ش میاد بره کمک همین مردم که کومله محاصره اشون کرده بود ولی متعسفانه گیر گروهک کومله افتادن پسره که انقدر شکنجه اش دادن شهید شد سرش رو هم بریدن خانوم ش رو هم..
به اینجا که رسید سکوت کرد!
به دهن ش کنجکاو چشم دوخته بودم اشک تو چشاش حلقه زده بود.
با صدای گرفته ای گفت:
- به بدترین شکل بهشون تعرض شده بود مثل شکنجه بود و شهید شدن . کار این گروهک ترویستی ترور افراد بی گناه یا کسایی هست که مسلمانن و اونایی که توی ایران جایگاهی دارن اونا کرد هستن نژاد شون اما مردم کرد کجا اونا کجا! مردم کرمانشاه و کردستان بهترین مردم ما هستن انقدر مهمون نواز ان گروهک کومله با اینکه کرد هم هستن ولی به هم خون و هم زبون خودشون هم رحم نمی کنن بعد فیلم شور و شرین رو بیین تا متوجه بشی چی می گم گروهک کومله گفت برای ازادی زنان ما تشکیل گروه دادیم درحالی که خودش توی گروهک ش زن رو راه نمی داد یعنی ناچیز بود براشون بعد که دیدن کارشون نگرفته اومدن زن ها رو چه به زور چه به دلخواه وارد گروهک شون کردن و یه پادگان داشتن و الان هم که سردسته شون مریم رجوی هست بعدا از پادگان شون خیلی چیزا در رفت که چه فشاری روی دخترا هست و برای اینکه راحت بشن از دست این گروه خودکشی کردن! چرا؟ چون هیچ ارزشی برای زن قاعل نیستن وقتی یکی از مرد هاشون که حالا جایی رو می زد کسی رو می کشت یه کاری انجام می داد برای هدیه بهش یه دختر بهش هدیه می دادن مخصوصا به اون مردهای سن بالا دخترای جوون می دادن یا انقدر روی مغز شون کار می کردن تا اونا هم مثل خودشون شخصیت تروریستی پیدا می کنن و حتا مهریه یکی از دخترای کومله این بود که چند تا بسیجی و پاسدار و نظامی رو با موزایک سر ببرن! اینا همچین ذهن هایی دارن و حالا برای اینکه باز اشوب راه بندازن اومدن از گشت ارشاد استفاده کردن و یه موضوعی رو اوردن وسط که دل مردم و بلرزونن و احساسات شونو مورد هدف قرار دادن پروژه مرگ مهسا امینی از قبل تعین شده بود حتا عکس مهسا امینی بین افراد کومله هم هست و اینکه مهسا امینی بیماری داشته از سال ۱۳۹۴یا ۱۳۹۱ بیماری داشته و به دختر مراجعه می کرده کل اسناد ش رو هم هست و معلوم نیست مجبورش کردن فدایی بشه یا خودش فدایی شده! برای این کار کثیف شون! وقتی مهسا امینی رو می گیرن به برادرش هم گفتن که می بریمش برای کلاس اخلاقی و حجاب همین اصلا درگیری و دعوا و زدن هم نبوده وقتی می رسن محل مورد نظر بجز مهسا امینی خیلی دختر دیگه هم اونجا بوده و اینکه قبل اینکه بره پیش مسعول و خانوم پلیس اونجا قرص خورده بوده و بعد هم که می یوفته و بلافاصله هم منتقل ش می کنن به بیمارستان و می ره تو کما! و عکس ازش پخش می شه چرا؟ چون از قبل برنامه ریزی شده بوده همه این اتفاقات و بعد هم که مردم و کشوندن به خیابون و اون تویت ها و مطالب و شعار های دلسوزانه شون به اصطلاح پخش شد! و شروع کردن به تحریک کردن مردم علیه گشت ارشاد و نظامی ها! چرا؟ چون اگه مردم گول بخورن و خودشون نظام و از ببین ببرن امنیت از بین می ره و کشور بی دفاع می شه و راحت می تونن تصرف ش کنن کم کم جونا رو اوردن به عنوان اعتراض بعد زدن معمور ها رو کشتن و اموال عمومی و تخریب کردن چادر از سر ناموس ما کشیدن شدن اغتشاش حالا هم که حجاب و بردارین و دستمال اتیش می زنن و این چیز! ولی با اینکه کارا راه برای داعش باز شد تا به ناموس ما تیر اندازی کنه بزنه و بکشه!
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت34 فاطمه باز بحث محرمیت رو اورد وسط و محسن و برادر شوهر
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت35
مهدی ادامه داد:
- منظورم حادثه شاهچراغ هست! .
اهان ی گفتم و منتـظر موندم ادامه بده:
- جوونای ما صبح شون رو با بی بی سی شروع می کنن و شب شون رو با اینترنشنال به پایان می رسونن بعد به ما نظامی ها و بسیجی ها می گن مغز تونو شست و شو دادن!
با این حرف ش خنده ام گرفت.
لبخندی بهم زد و گفت:
- شبکه های خارجی کارشون تحریک احساسات مردمه! تازه خیلی از بچه های مدرسه ای و جوونا رو با پول کشیده وسط یه پسر ۱۵ سآله رو گرفتن با گریه می گفت به خدا فقط بهم زنگ زدن ۵۰۰ تومن دادن گفتن پرچم سیاه اتیش بزن اینجوری گول شون می زدن! اون دسته دختر و پسرای های بی دین و ایمان ی هم که زندگی غربی می خوان هر غلطی خواستن بکنن اومدن وسط و می کشن و تار و مار می کنن و از بین می برن! مردم خودمون رو انداختن به جون نیروی انتظامی و بسیجی ها! اخه شما کجای این دنیا این که وقتی خوابین و گردش این بدبختا دارن سر مرز و توی سوریه و توی عراق و توی کشور ازتون مراقبت می کنن کجا این وقتی متروپل ریخت پلاسکو سوخت کرمنشاه زلزله اومد سیل اومد بسیجی ها گروه گروه رفتن به مردم کمک می کردن قصد تروریست ها و شبکه های خارجی همین بود تصرف احساسات مردم و انداختن اونجا به جون کشور خودشون و پروژه کشته سازی!
متعجب گفتم:
- پروژه کشته سازی؟
سری تکون داد و گفت:
- اومدن از بعضی از شهرا پروژه کشته سازی راه انداختن هر دختری که فوت می کرد یا خودشون با نقشه اون رو می کشتن بین اغتشاشات می نداختن گردن نظام یا می گفتن اونو دستگیر کردن و جنازه اشو اوردن انداختن و اینجوری بیشتر مردم و هیجان زاده می کردن خیلی ها رو هم با خبر فیک می گفتن نظام کشتهو اونایی که زنده بودن بار ها استوری می زاشتن بابا من زنده ام نظام چطور منو کشته؟ و اخبار هم از طریق گزارشگر بی تعارف به خونه خانواده هایی رفته که گفتن
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت35 مهدی ادامه داد: - منظورم حادثه شاهچراغ هست! . اهان ی
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت36
رفته که گفتن دختر اونا رو نظام کشته و خانواده هاشون تعجب می کردن می گفتن دختر ساده و ساکت من رو چه به اغتشاشات که نظام بیاد بکشش،؟ ولی خوب بازم شبکه های خارجی می گفتن نه نظام خانواده ها رو تحت فشار گذاشته و باز جوونا رو گول می زدن وقتی مهسا امینی توی کما بوده شبکه ی خارجی باهاش مصاحبه می کنن و می گن که درسته دخترت بیماری داشته؟ و اون انکار می کنه و می گه دختر من تاحالا پاش به بیمارستان باز نشده! وقتی توی بیمارستان ازش می پرسن و پرونده های پزشکی شو توی این چند سال نشون می دن می گه: اره خوب داشت ولی خوب شد در صورتی که پزشک ش اینو تعید نمی کنه و پدرش می گن اینطوری که مهسا از هوش رفته توی اداره گشت ارشاد تاحالا اتفاق افتاده بود؟ پدرش گفته اصلا اولین باره و همین سوال و از برادر مهسا امینی پرسیدن و گفت اره دوبار قبلا اینطور شده بود ! بعد ها هم که کومله گفت مهسا یا ژینا که اسم دوم ش بوده ایم تو رمز خواهد شد رمز یعنی چی؟ یعنی اون یه کاره ای بوده و دشمن پروژه کشته سازی رو از کجاها شروع کرده؟ از شهر های مرزی چرا؟ چون اگه شهر های مرزی نیرو هاشون از بین برن یا ضعیف بشه راحت تصرف می شه و وقتی تصرف بشن شهر های مرزی می توننن کشور رو اشغال کنن و همین اتفاقات سال ۲۰۱۰ توی سوریه انجام شده بود! اون سال اومدن گفتن چند تا دانش اموز روی دیوار علیه بشار اسد شعار(رعیس جمهور اون موقعه سوریه) نوشتن و بشاراسد اونا رو شکنجه کرده و همبن باعث شد مردم بریزن تو خیابون و اعتراض کنن چند نفر از مردم توی همین اغتراض ها کشته شدن یعنی همون پروژه کشته سازی! کم کم اعتراض شد اغتشاش راه برای گروهک های تروریستی باز شد مردم دستی دستی خودشون ارتش رو از بین بردن و بعد هم که تروریست ها حمله کردن و جنگ به راه انداختتن و دیگه داشتن کل کشور رو می گرفتن بعدا مردم فهمیدن چی کار کردن! و اینکه معلوم شد اون دانش اموز هایی که گفتن شکنجه داده بشاراحسد اصلا وجود نداشته دروغ بوده! و دشمن های ما دقیقا اومدن همین بلا رو سر ایران بیارن
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت36 رفته که گفتن دختر اونا رو نظام کشته و خانواده هاشون
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت37
با شنیدن حرف هاش فهمیدم چقدر از دنیا عقب ام!
ولی خوشحال شدم حداقل توی اغتشاشات دستی نداشتم و با اینکه خیلی ها می گفتن شرکت کنم نرفته بودم.
احساس می کردم خیلی چیزای جدیدی یاد گرفتم.
مهدی گفت:
- توی این اغتشاشات به همین دخترایی که گول خوردن و رفتن دست درازی شده دختر ۱۷ ساله توی اغتشاشات با یه گروه اشنا می شه می ره یه هفته نمیاد و مادرش اتفاقی می فهمه بعله دخترش حامله است و حالا دمبال پدر بچه است! حتا نمی تونه بره از کی شکایت کنه توی همین اغتشاشات کلی ارزش زن و اوردن پایین اخه این بی دین و ایمان ها رو چه به ارزش زن یا یه مشت بی دین و ایمان ان یا یه مشت جوون نادون که بلد نیستن شلوار شونو بکشن بالا! همه و همه رو گول زدن.
سری تکون دادم و خواستم لب باز کنم در باز شد و فاطمه و محسن و برادرش اومدن داخل.
دست شون گل وشرینی و اینه و یه چادر سفید و حلقه بود.
متعجب نگاه شون کردم با تبریک تبریک جلو اومدن و متعجب گفتم:
- اتفاقی افتاده؟
فاطمه با خنده گفت:
- می خوایم مراسم براتون برگزار کنیم دیگه.
متعجب گفتم:
- عقد که نمی خوایم انجام بدیم یه صیغه اشت دیگه.
مهدی گفت:
- همون صیغه هم خشک و خالی نمی شه که!
لبخندی زدم پس کار خودش بود.
فاطمه چادر سفید و همون طور انداخت رو سرم اینه رو هم گذاشت رو دل مهدی که روبروی چهره امون باشه گل و داد مهدی تا بعد بده به من.
حلقه ها رو هم باز کرد وگذاشت روی سینه مهدی.
مهدی گفت:
- بعله دیگه من شدم میز اصلا فکر نکنید من بیمارم.
خندیدم .
فاطمه گفت:
- بخوای اعتراض کنی زن بهت نمی دیما باید تنها بمونی.
مهدی با دستش زیپ روی دهن ش کشید که محسن گفت:
- ای بیچاره.
دوباره همه خندیدیم.
برادر محسن یه کاغد و قلم اورد و گفت:
- خوب اقا داماد چی مهر عروس خانوم می کنی؟
مهدی گفت:
- هر چی خودشون بخوان.
یکم فکر کردم و گفتم:
- هر چی مهدی بگه نمی دونم چیزی به ذهن ام نمیاد.
سری تکون دادن و محسن صیغه رو خوند و من و مهدی هم بعله رو دادیم حلقه هامونم دست هم کردیم و بلخره مال هم شده بودیم.
اونم کجا توی بیمارستان!
فاطمه هم چند تا عکس یادگاری گرفت.
شرینی رو هم باز کردیم و هر کی میومد و قضیه رو می فهمید کلی بهمون می خندید.
محسن و برادرش کار داشتن و رفتن فاطمه هم حسابی خسته شده بود و اخر شب بود هی چرتک می زد
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت37 با شنیدن حرف هاش فهمیدم چقدر از دنیا عقب ام! ولی خو
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت38
رو به فاطمه گفتم:
- برو خونه بخواب خیلی خسته ای.
سری تکون داد و گفت:
- نه تنهایی.
لب زدم:
- اشکال نداره برو خونه خودم پیش مهدی می مونم هم شام بدی به شوهر و برادر شوهرت.
سری تکون داد و از من و مهدی خداحافظ ی کرد و رفت.
یه چیزی این وسط عجیب بود!
اونم اینکه انگار فاطمه و بقیه براشون این حالت مهدی عادی بود.
انگار که بار اول ش نیست.
به مهدی زل زدم و با نگاه ام سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد.
حالا دیگه این چشا مال خودم بود و توی حسرت نگاه ش نبودم.
با صداش به خودم:
- ترانه چیزی می خوای بپرسی؟
بلخره مفرد صدام کرد.
سری تکون دادم و گفتم:
- رفتار فاطمه و محسن و برادر محسن عجیبه! انگار که بار اول شون نیست تو رو اینطور می بینن.
دستشو دراز کرد سمتم و دستمو توی دست ش گذاشتم اروم دستمو گرفت و گفت:
- تو باید خیلی قوی باشی.
متعجب گفتم:
- چرا؟
لب زد:
- چون من زیاد از این اتفاقات برام پیش میاد درسته درست حدس زدی بار اولم نیست .
ته دلم خالی شد و ترس ورم داشت.
متعجب گفتم:
- یعنی چی؟!
خندید و گفت:
- بابا تو که ترسو نبودی .
ترسیده و با استرس گفتم:
- من از چیزی نمی ترسم از این می ترسم تورو از دست بدم.
یهو ساکت شد.
زل زده بود بهم و نمی دونم توی چشام دمبال چی می گشت!
با ارامش خاصی گفت:
- ببین عزیزم ما همه یه روزی می ریم خوش به سعادت اونی که شهید بره حالا نمی خوام راجب ش الان صحبت کنیم فقط بدون من دشمن های زیادی دارم قبلا باید مراقب خودم می بودم اما الان توهم هستی باید خوب از خودت مراقبت کنی هر جا خواستی بری به من از قبل بگی .
سری تکون دادم .
مهدی خیلی زود خواب ش برد و وقتی کامل مطمعن شدم خوابه.
اروم از اتاق خارج شدم به پرستار سپردم مراقب ش باشه تا برگردم.
یه تاکسی گرفتم و رفتم دانشگاه.
هوا تاریک بود و کسی اون اطراف نبود.
با کلید یدکی که قبلا از سرایدار کش رفته بودن بچه و بهم رسونده بودن در کوچیک پشتی رو اروم باز کردم.
کسی توی حیاط خونه سرایدار نبود.
پاورچین پاورچین اومدم برم از اون در وارد دانشگاه شم که صدای در اومد.
سریع پریدم مشت تانک ابی رنگ که مخزن اب بود.
سرایدار بود رفت تا دستشویی و برگشت رفت تو.
وقتی مطمعن شدم سریع رفتم و تو.
ماسک مو بالا کشیدم و مقنعه امو تا حد امکان کشیدم جلو تا دوربین ها اگر گرفتن معلوم نباشم.
از توی تاریکی ها رفتم سمت سالن و در رو با کلید باز کردم.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت38 رو به فاطمه گفتم: - برو خونه بخواب خیلی خسته ای. سر
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت39
پارتی بازی بابا بلخره اینجا به دردم خورده بود.
مسیر سالن تا اتاق دوربین های مداربسته که طبقه سوم بود رو اروم اروم طی کردم.
درش قفل رمزی بود.
به گوشیم وصل ش کردم با رمز و زدم.
با صدای تیک ی باز شد و داخل رفتم.
درو بستم و سریع پشت سیستم نشستم.
دوربین های اون ساعت که مهدی تصادف کرده بود رو باز کردم و با دقت شروع کردم به نگاه کردن.
ماشین یه سانتافه سرخ بود و از ساعت ۷ و نیم منتظر بود من و مهدی رسیدیم و داخل دانشگاه رفتیم بعد چند دقیقه مهدی از در اومد و ماشین روشن شد مهدی اومد از خیابون عبور کنه بره سمت ماشین که اون با سرعت اومد و مهدی وقتی دیدش دوید بره کنار اما دیر شد بود و باز ماشین بهش زده بود.
وقتی دیدم چطور پرت شد روی اسفالت بغض گلومو گرفت.
اون قسمت هایی که خواستم و کپی کردم و روی فلش ریختم.
لحضه ی ورود خودمو چک کردم چون توی تاریکی ها اومده بودم اصلا معلوم نبودم.
مسیر اومده رو برگشتم و از دانشگاه خارج شدم.
یه تاکسی گرفتم و برگشتم بیمارستان.
در اتاق و به ارومی باز کردم و رفتم تو مهدی خواب بود.
درو بستم و نشستم روی صندلی نفس مو با فشار دادم بیرون.
فقط باید می فهمیدم کی این کارو کرده!
کلافه نگاهمو به مهدی دوختم که دیدم با چشای باز داره نگاهم می کنه.
جا خوردم.
رنگ ام پرید و با دقت و مشکوفانه نگاهم می کرد.
لب زد:
- کجا رفتی؟
بدبختی هول کرده بودم:
- امم من؟..می دو.نی یعن..ی اها.. رفته بودم شام بگیرم.
خونسرد گفت:
- شام ت کو؟
اخ گند زدم
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت39 پارتی بازی بابا بلخره اینجا به دردم خورده بود. مسیر
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت40
داشتم دمبال بهونه می گشتم اما چیزی پیدا نکردم .
لب زدم:
- قول می دی دعوام نکنی؟
نگاه خیره اشو روی خودم حس کردم نگران شده بود.
لب زد:
- کجا بودی گفتم ؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- دزدکی رفتم توی دانشگاه از توی دوربین های مداربسه فیلم تصادف تو دراوردم ببینم کار کیه!
سر بلند کردم و بهش نگاه کردم.
نفس راحتی کشید و گفت:
- کی گفت این کارو بکنی؟! اصلا برای چی این کارو کردی عزیز من؟
با جمله عزیزمن ش اروم شدم و سعی کردم خودمو لوس کنم:
- به خاطر تو دیگه می خوام ببینم کار کیه حساب شو برسم.
مهدی سعی کرد با ارامش باهام صحبت کنه و قانع ام کنه:
- عزیز من! من بهت گفتم دشمن زیاد دارم و نمی خوام پای تو بیاد وسط من نمی خوام یه ناخون از تو کم بشه من مراقب خودم هستم می دونم منو دوست داری اما از این مساعل دور وایسا اگر پای تو بیاد وسط تمرکز من از بین می ره!
با حرف هاش گیج شده بودم متعجب گفتم:
- چرا عین پلیسا حرف می زنی؟
خندید فقط.
سعی کرد نیم خیز بشه بلند شدم و کمک ش کردم.
دستمو پشت کمرش گذاشت و بالشت شو صاف گذاشتم تکیه داد و گفت:
- زن م نشده پرستار م شدی.
لبخندی زدم و گفتم:
- من که از خدامه.
چهره اش با مزه شده بود شبیهه همین پسر بچه های لوس.
با صدای بچه گونه گفت:
- تو خیلی مامان مهلبونی هستی دوشت دالم.
از خنده قش کردم.
رو دلم خم شده بودم و می خندیدم.
مهدی هم با خنده من خنده اش گرفت.
دستی به گردن ش کشید و گفت:
- عه نگاه چقدر بهم می خنده مگه چطور گفتم؟
شونه ای بالا انداختم که در باز شد و اون دو تا جوون هم اتاقی مهدی عصا زیر بغل اومدن داخل.
یکیش دوتا پاش شکسته بود و اون یکی پای سمت چپ ش داداش بودم و باهم با موتور تصادف کرده بودن.
اصلا متوجه نشدم این چند ساعت کجا بودن .
من و مهدی بهشون سلام کردیم و مهدی با صدای بم و ارومی گفت:
- می شه بری شام بگیری؟ شرمنده ها .
اخمی کردم و دست به کمر وایسادم.
مهدی خودشو مظلوم نشون داد و گفتم:
- دیگه اینجوری نگو .
سری با مظلومیت تکون داد و گفت:
- زیاد بگیر برای این دوتا داداش مونم بگیر راه دور هم نرو زود هم برگرد هی دلم تنگ می شه.
بعدشم تخص زل زد بهم.
عجب این تصادف روش اثر گذاشته بود متعجب گفتم:
- اگه قول بدی بعد هر تصادف اینطوری عاشقانه باشی خودم هر روز با ماشین زیرت می گیرم.
عین بمب منفجر شد.
بلند بلند می خندید طوری که پرستار اومد و تذکر داد و مهدی عذر خواهی کرد.
با صدایی که سعی در کنترل کردن ش داشت گفت:
- امشب ببینم این مریض ها از دست ما اسایش دارن یا نه.
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- من می رم شام بگیرم .
سری تکون داد و گفت:
- از توی اون کمد سفیده کارت مو در بیار ۷۵ ۷۵ دستت درد نکنه خانومم .
اخمی کردم و گفتم:
- خودم پول دارم نیاز نیست.
اونم جدی گفت:
- نگفتم نداری ولی خرج با منه عزیزم کاری که گفتم رو انجام بده.
چاره ای نبود باشه ای گفتم و از اتاق بیرون اومدم که صدای پیامک گوشیم اومد مهدی بود:
- لبه روسری ت خراب شده درست ش کن خانومم.
حواسش به همه چی بود.
روسری مو درست کردم و چادرمو مرتب کردم.
از نزدیک ترین رستوران ۵ پرس کوبیده گرفتم با مخلفات و برگشتم بیمارستان.
مهدی خواب ش برده بود.
غذاهایی که برای اون دوتا برادر گرفته بودم و کنار تخت شون روی سینی فلزی تخت چیدم و کلی تشکر کردن.
میز غذای مهدی رو هم برای دوتامون چیدم و وقتی اماده شد اروم تکون ش دادم:
- مهدی مهدی مهدی جان اقا مهدی .
چشاشو باز کرد و چند بار پلک زد.
یکم تکون خورد و گفت:
- جانم اومدی؟
سری تکون دادم و میز جلو کشیدم.
اول نگاه کرد ببینه به اون دوتا برادر دادم یا نه وقتی دید گذاشتم خیال ش راحت شد و گفت:
- شروع کن خانوم.
شروع کردم و مهدی هم شروع کرد وقتی خوردیم گفت:
- حالا بیا بهم نشون بده بیینم چی دیدی توی دوربین ها.
وایسادم جفت ش و فیلم و بهش نشون دادم.
فیلم و برای خودش ارسال کرد و گوشی مو بهم داد.
روی صندلی نشستم که گفت:
- خسته شدی برو یکم توی نماز خونه بخواب .
صندلی مو جلو تر کشیدم سرمو روی دستش که روی تخت بود گذاشتم و گفتم:
- همین جا عالیه خیالمم راحته.
با نگرانی گفت:
- کمرت و گردن ت درد می گیره چیزی م که نمی شه بلند شو برو یکم بخواب از صبح تا حالا سر پایی.
بیخیال گفتم:
- من که جایی نمی رم.
لب زد:
- مرغ ت یه پا داره دیگه چیکار کنم.
منم با شیطنت گفتم:
- بزارم رو سرت حلوا حلوام کن.
تخت لرزید و انگار ویبره می رفت.
سر بلند کردم دیدم باز داره می خنده.
برای این صداش بیرون نره اروم می خندید و کلی سرخ شده بود.
منم خندیدم و گفت:
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت40 داشتم دمبال بهونه می گشتم اما چیزی پیدا نکردم . لب ز
۱۰ پارت تقدیم میکنم به منتظران امام زمان 🌚✨
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- لابهلای دلواپسی هایت کمی هم زندگی را نفس بکش…💚
#استوری
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
˼سبزم مثلِ غرور یہ درخت🌱.˹
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
_سال1500استخوانهایبعضیاز
همنسلهایماهمتجزیهشده ..
پسبهقولحکیمنیشابوری :
انگارکهنیستیچوهستیخوشباش!🚶♀️
#دلی