🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
- باضربِسیلۍاشنهفقطروۍِفاطمه(س) ؛
درڪلِعمر،روزِحـسن(ع)راسیاهڪرد..🖤🕯!″
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
حتۍنگـٰاههـمبہپهلوےاشنینداخت ៹
محـوِعـَلۍبـود،عـٰاشقـٰانہ،عـٰاࢪفـٰانہ ࣫͝ . .❤️🩹🍃"¡
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
↜فاطمیهازڪدامینغصهبایدجانسپرد؟
درد ِمادر،داغ ِحـیدر،یاغریبۍِحـسن..💔🍂!″↝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دکتر پاییز که میاد هر ادمی قوی ترین نسخه از خودشه؛🥲
💘˹➜˼ @pezeshk313
"ای مرغ عشق خانه حیدر کمی بــپـر
باور نمی کنم که پرت را شکستهاند💔🥀؛"
#روزمرگی
حضرتِ اخمویِ مغرورِ پر از ظلم وجفا
باب میل هیچکس باید نباشی غیر من🤨!
پ.ن: من عاشقتم🫂💘 ؛
#مخاطبخاص
#صࢪفأجھـتاطلاع
برایِ قشنگیِ کتیبهها و روضهخونی و سینهزنی باصدایِ بهشتیِ مداح امشب؛
حقیقتا قابلیت مردنُ داشتم>>>😭🥀
پ.ن: ناگفته نماند از سینه زدنمون مثل
آقایون که یکی از زیبایی هایِ امشب بودد🥲
#روزمرگی
کپی؟خیررر
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
758.8K
گوشهایازحالوهوایِامشب😭🖤؛
#روزمرگی
کپی؟خیررر
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
جـانِ هَر زِنده دِݪــے" زِنده به جـانِ دِگرسٺ...♥️🌱
تنها چیزی که زیادیش خوبه بودنته🤌
#عاشقانه |#استوری
💘˹➜˼ @pezeshk313
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
اگر از بلندای آسمان بترسی ، نمیتوانی مالکِ ماه شوی 💜 . . #روزمرگی | کپی ؟ خیر به هیچ وجه * 💘˹➜˼
زندگی درست مثل نقاشی کردنِ ، با امید بکش و با عشق رنگ کن 💛 . .
#روزمرگی | کپی ؟ خیر به هیچ وجه *
💘˹➜˼ @pezeshk313
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
جوری خستم و شدیدا نیاز به خواب دارم که انگار یک تریلی ۱۸ چرخ از روم رد شده(:👩🦯 #دلی
خواب؟بیخیال خواب تلاش برای رسیدن به هدف از همه چی حتی خواب مهمتره؛🤌
خدایا تهشو خوب برام بساز....🥲
#دلنویس
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت85 #راوی چشم بند ها را در اورد تا چشم باز کرد سوزش عمیق
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾
#قسمت86
#راوی
خط صاف را که دیدند وحشت کردند.
نزدیک بود سکته کنند!
ترانه داشت می شد عشق و خواهر نیمه راه!
داشت پر می کشید می رفت!
انگار دیگه توان جنگیدن با مرگ را نداشت و جان به جان افرین تسلیم کرده بود.
سیلی از دکتر و پرستار داخل اتاق ریختند.
مهدی دیگر تاب نداشت.
دوباره قامت ش خم شد و روی زمین افتاد.
به همه رو می زد به خدا التماس می کرد و هر چه دعا بلند بود با گریه و خلوص نیت می خواند نذر می کرد تا بلکه امید زندگی اش برگردد.
طاهر بر سر خود می کوبید و از شدت غم نمی دانست چه کند!
شک ها برای بار دوم به میان امدند.
یک
دو سه
....
دکتر داد می زند نشد دوباره.
یک
دو
سه
باز هم نشد
یک
دو
سه
و هیچ!
ترانه رفته بود.
برای همیشه رفته بود!
طاهر نتوانست تحمل کند و نقش بر زمین شد.
زینب و بقیه که حالا رسیده بودند دویدند .
زینب کنار طاهر نشسته بود وبا گریه صدایش می کرد اما جز سکوت چیزی نصیب ش نمی شد.
نمی دانست برای ترانه ای که دیگر نیست گریه کند یا طاهری که اب شدن ش را به چشم می دید.
مهدی به جنون رسیده بود دیوانه شده بود.
وارد اتاق شد و پارچه را با شتاب از روی بدن خانوم ش کشید.
رو به دکتر فریاد کشید:
- برو کنار چیکار می کنی واسه چی پتو کشیدی رو سرش خانوم من زنده است زنده می فهمی واسه چی دستگاه ها رو کشیدی ها شک ها را از دست پرستار با تمام توان می کشد سکندری می خورد و چند قدمی به عقب پرت می شود .
خودش را جلو می کشد و با التماس به چهره ترانه اش خیره می شد .
زیر لب با التماس زمزمه می کند:
- یا زهرا
یا حسین
یا زینب
چشم هایش را می بنند و شک را می زند.
ترانه به بالا کشیده می شد و به تخت کوبیده می شود.
امد باز تکرار کند که دکتر سریع دست ش را جلوی بینی ترانه قرار می دهد و فریاد می کشد:
- دارد نفس می کشد دستگاه ها رو وصل کنید سریع.
مهدی چشم هایش را باز می کند.
و پلک های ترانه تکان می خورد و بی رمق باز می شود.
نگاهشان به هم گره می خورد.
همه شکه شده اند!
زیر لب بی جان ترانه زمزمه می کند:
- م..هد.ی.
چشم هایش بسته می شود و این بار می خوابد خسته است .
لبخند بی رمقی روی لب های خشکیده مهدی می نشیند و دیگر توان ی در وجودش باقی نمی ماند و پرستار ها زیر بازوان ش را می گیرند تا سریع به اوضاع اش رسیدگی کنند
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت86 #راوی خط صاف را که دیدند وحشت کردند. نزدیک بود سکته ک
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾
#قسمت87
#راوی
طاهر که چشم باز می کند زینب می خندد.
با شوق می خندد و می گوید:
- اقا باید مشتلق بدهی تا بگویم چه شده! تا ندهی نمی گویم.
طاهر جانی می گیرد و سریع دست می کند توی جیب ش هر چه هست و نیست درمیاورد و تقدیم زینب می کند و می گوید:
- تو رو به حضرت زینب خبری رو بده که منتظرشم تو بشو کبوتر خوش خبر زندگی من!
زینب می خندد و مشتلق را می گیرد اشک هایش را پاک می کند و می گوید:
- خواهرت به هوش اماده باورت نمی شد حالش خوب است سطح هوشیاری اش برگشته است به حالت اول از کما درامده اقا توی بخش مراقبت های ویژه پیش همسرش خوابیده است .
طاهر از شوق نمی داند چه کند!
حس می کند خواب می بیند.
اشک هایش جای می شود و محکم زینب را در اغوش می گیرد!
هر دو از خوشحالی گریه می کنند!
تا پرستار سرم را دراورد بی معطلی هر دو سمت اتاق مهدی و ترانه رفتند.
در را باز می کنند هر دوشان ارام خوابیده اند.
طاهر خیالش راحت می شود و همان جا نماز شکر می خواند.
صورت خواهرش را می بوسد و صورت مهدی که خواهرش را برگردانده بود بوسه باران می کند.
شیرینی می خرد و کل بیمارستان را شیرینی می دهد.
وقت ملاقات که شد اتاق پر شده بود.
زینب خبر خوش را به همه داده بود.
حالا همه با لبخند و اشک های شوق به این دو عاشق که حالا خیال شان از حالشان راحت شده بود چشم دوخته بودند.
#شب
#ترانه
با صدای نماز خوندن کسی هوشیار شدم.
با شنیدن صدا هم فهمیدم مهدی یه
چشم هامو رو از هم باز کردم.
نور اتاق کم بود و اذیت نشدم.
به مهدی نگاه کردم که با اشک نماز داشت نماز می خوند و تشکر می کرد از خدا.
چرا گریه می کنه؟ برای چی اینطور اشک می ریزه؟
صحنه های تصادف توی ذهنم مرور کردم!
حالا یادم اومد اینجا چیکار می کنیم!
حس می کنم همه بدن م خشکه و درد می کنه.
با حس سنگینی پام بهش نگاه کردم که دیدم گچ ش گرفتن.
چند جای بدنمم می سوخت و سرمم تیر می کشید.
باز نگاهم رو چرخوندم سمت مهدی.
دستش گچ گرفته شده بود و سرش پانسمان بود.
چند خراش روی صورت ش مونده بود و چشم هاش به سرخی خون بود.
دراز کشیده نماز می خوند یعنی نمی تونست بلند بشه؟ هر چی نگاهش کردم اثار زخمی رو روی پاها و شکم و کمرش ندیدم ولی خوب شاید هم باشه و زیر لباس ش باشه .
صبر کردم تا نماز شو بخونه.
وقتی تمام شد خواستم صداش کنم که خودش با درد چرخید اینو از گاز گرفتن لب ش و درهم درفتن صورت ش فهمیدم و نگاهمون توی هم گره خورد.
اون خیره خیره نگام می کرد و من گفتم:
- سلام.
باز هیچی نگفت.
یهو اشک از چشم هاش ریخت و چشم هاشو از درد بست و گفت:
- باهات قهرم ترانه باهات قهرم.
چشام گرد شد و بغض گلو مو اسیر کرد.
باهام قهره؟
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت87 #راوی طاهر که چشم باز می کند زینب می خندد. با شوق می
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾
#قسمت88
#ترانه
بغض کرده گفتم:
- اخه چرا مگه من چیکارت کردم؟
شونه هاش لرزید و با گریه مهدی منم گریه ام گرفت و گفت:
- داشتی من ترک می کردی! داشتی بی من کجا می رفتی نامرد! ها؟
متعجب گفتم:
- من؟ من که جایی نرفتم.
یکم نگاهم کرد و انگار چیزی فهمیده باشه گفت:
- تو سه هفته است بیهوشی توی کما بودی به من نگفتن دیروز اومدم و اتفاقی طاهر رو توی بخش کما دیدم فهمیدم تو سه هفته است تو کما هستی ولی هیچکس چیزی به من نمی گفت سطح هوشیاری ت اومده بود پایین قلب ت ایستاد داشتی ترکم می کردی دستگاه ها رو کشیدن شک جواب نداد پارچه کشیدن روت نزاشتم سرشون داد زدم تو هیجا نباید می رفتی شک زدم خودم برگشتی سطح هوشیاری ت برگشت اوردنت اینجا دکتر می گه باعث شدم بهت شک وارد بشه و مثل یه معجزه می مونه!
شکه با چشم های گرد شده داشتم نگاه ش می کردم.
که در باز شد و طاهر اومد تو.
زدم زیر خنده و گفتم:
- برو بابا خودتونو مسخره کنید داداش بیا نگاه مهدی کن می گه من سه هفته است تو کما بودم و مردم و زنده شدم مگه می شه اخه!
طاهر سمتم اومد و خم شد پیشونی مو بوسید و دستمو توی دست ش گرفت و گفت:
- راست می گه می دونی چقدر دقم دادی تو این مدت؟
راست می گفت خیلی لاغر شده بود و غمگین.
ولی باور نمی کردم.
شکه داشتم نگاه شون می کردم.
طاهر به چشام زل زد و گفت:
- اگر مهدی نبود تو رو نجات بده زندگی من فلج می شد ترانه!
و شونه های طاهر هم لرزید.
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- واقعا من مرده بودم؟
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت88 #ترانه بغض کرده گفتم: - اخه چرا مگه من چیکارت کردم؟ ش
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾
#قسمت89
#ترانه
باورم نمی شد!
همین جور بهت زده نگاهشون می کردم.
طاهر کنارم موند و همش هی زل می زد بهم انگار می ترسید نبینتم دیگه!
زینب بنده خدا خیلی خسته شده بود بس که بیمارستان بود و رنگ به رو نداشت.
اخر سر هم حالش بد شد و اگر طاهر نگفته بودتش پخش زمین می شد.
همین که افتاد جیغی از نگرانی زدم که طاهر سریع متوجه شد و گرفت ش.
پرستار رسید و گفت:
- چه خبره اینجا بیمارستانه.
به زینب اشاره کردم که زود سمتش رفت و گفت:
- ای بابا باز که این خانوم اینجاست بابا من چند بار باید بهش بگم به استراحت نیاز داره انگار نه انگار حامله است بابا برای بچه ات خطرناکه ضعیف شدی.
چشای من و مهدی و طاهر گرد شد.
طاهر بهت زده گفت:
- چی؟ زن من بارداره؟
پرستار سرمی بهش وصل کرد و گفت:
- بعله اقای محترم یعنی به شما نگفتن؟
خودشون انگار فهمیده بودن و همون روز دوم که اینجا اومده بودید تست دادن و بعله باردارن 5 ماه شونه ویتامین های بدن ش کمه بهشون یه سری قرص داده دکتر زنان و زایمان ولی این خانوم اصلا رعایت نمی کنه مدام سر پاست زیاد چیزی نمی خوره و همش گریه می کنه جون نمونده تو بدن ش من بهتون گفته باشم اینطوری پیش بره بچه سقط می شه!
و رفت.
طاهر داداشم انقدر شکه شده بود نمی دونست چیکار کنه.
برگشت سمتم و گفت:
- یعنی ..
با خنده گفتم:
- بابا داری می شی مبارک باشه!
طاهر روی صندلی وا رفت و انقدر خوشحال شده بود پرت و پلا می گفت با خودش.
خیلی خوابم می یومد و هی چشام روی هم می رفت.
مهدی زل بده بود بهم و منم خودمو مجبوری بیدار نگه می داشتم و با هم اس ام اس می دادیم چون طاهر و زینب هم توی اتاق بودن.
همین جور داشتم به زور چشامو باز نگه می داشتم که مهدی نوشت:
- خانوم بخواب خسته ای.
بهش نگاه کردم که لبخندی بهم زد.
با اس ام اس شب بخیر بهش گفتم البته شب که نبود دم دمای صبح بود.
تا چشم مو بستم بیهوش شدم از خواب.
با صدای پچ پچ و حرف چشم باز کردم.
اتاق پر شده بود از جمعیت.
تا چشم های باز مو دیدن کل خانوم های همکار های مهدی دورم حلقه زدن و اشک شوق ریختن و دیگه باورم شد واقعا مرده بودم و برگشتم.
خدا به من و مهدی رحم کرد واقعا !
کلی قربون صدقه ام رفتن و باهام حرف زدن.
ملیحه خانوم گفت:
- اقای کامرانی زینب جان کجاست؟
طاهر با لبخند گفت:
- والا چی بگم دارم بابا می شم زینب هم به مراقبت جسمی نیاز داره گذاشتمش خونه البته نمی رفتا به زور بردمش درو روش قفل کردم .
تبریک ها بالا رفت و مرد ها با داداشم روبوسی کردن و تبریک گفتن.
که گوشی طاهر زنگ خورد و گفت:
- حلال زاده است.
جواب داد:
- جانم خانوم سلام.
......
- علیکم و سلام خوبی؟
......
- عجب خوب حوصله ات سر رفته بخواب یکم جون بگیری غذا هم گذاشتم.
....
- زینب خانوم تا شما یه دور دیگه بخوابی منم اومدم می برمت بیرون.
.....
- نخیر پیاده عمرا با ماشین می برمت.
- .....
- چشم .
و بعد خداحافظ ی کرد که گفتم:
- داداش.
اومد سمتم و گفت:
- جان عزیز دل داداش جانم؟
دستشو گرفتم و گفتم:
- برو خونه زینب حوصله اش سر می ره من و مهدی ام که کاری نداریم یه سرم و سوزن هست که پرستار می زنه برو بارداره باید همش پیشش باشی!
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت89 #ترانه باورم نمی شد! همین جور بهت زده نگاهشون می کرد
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾
#قسمت90
#ترانه
طاهر بوسه ای به پیشونیم زد و باشه ای گفت.
از همه گی خداحافظ ی کرد و رفت.
کم کم اتاق خلوت شد و بقیه هم رفتند.
با مهدی داشتیم حرف می زدیم که پرستار داخل اومد و گفت:
- اقای نیک سرشت اماده باشید الان دکتر میاد بخیه هاتونو بکشه!
و رفت.
متعجب گفتم:
- بخیه؟ بخیه های کجات؟
مهدی لبخندی زد و گفت:
- شکمم بازوم پام.
بغض کردم.
مهدی اخمی کرد و گفت:
- باز که بغض کردی خانوم سالم جلوت وایسادم دیگه بخیه که چیزی نیست خودت هم بخیه خوردی بازوت و پات سرت ولی جذبی الان ناقصی؟ نه! منم عین تو.
یکم اروم گرفتم و سر تکون دادم و گفتم:
- چرا برای تو جذبی نزدن؟
مهدی گفت:
- اوضاع م وخیم بود خون زیادی رفته بود تو اتاق عمل دیگه زدن.
سری تکون دادم و گفتم:
- چرا من رفتم تو کما؟
تو که بیشتر از من زخمی شدی!
مهدی لبخند تلخی زد و گفت:
- سکته کردی.
با تعجب نگاه ش کردم و به صحنه تصادف فکر کردم .
راست می گفت.
بهت زده گفتم:
- اره تصادف کردیم اون تریلی عقب ماشین و کامل له کرد ولمون نمی کرد محکم کبوندمون توی ستون پایه درد داشتم سر من و تو خورده بود توی شیشه و شیشه ترک برداشته بود و زده مون تو ستون شیشه خورد شد جلوی ماشین له شد پاهام انگار داشت قطع می شد درد و حس می کردم نگاهم خورد به تو فرمون با شدت رفته بود تو شکمت از دهن و سرت خون می ریخت ترسیدم خیلی ترسیدم یهو قلبم شدید درد گرفت و دیگه نمی دونم.
مهدی سرشو پایین انداخت و گفت:
- پس به خاطر من رفتی توی کما و سکته کردی شرمنده اتم.
اخمی کردم و با قهر رومو برگردوندم.
هر چی می شه می زاره تقصیر خودش!
اروم صدام زد:
- خانومم.
که در باز شد و دکتر اومد نشد دیگه چیزی بگه.
بخیه هاشو کشید و رفت .
پشت بهش دراز کشیده بودم و نگاهش نمی کردم! تا ادب بشه که
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت90 #ترانه طاهر بوسه ای به پیشونیم زد و باشه ای گفت. از ه
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾
#قسمت91
#ترانه
مهدی اه کشید و گفت:
- قهر بین زن و شوهر خوب نیستا نباید بیشتر از 3 ثانیه طول بکشه!
منم گفتم:
- قهر نیستم باهات حرف نمی زنم تا ادم بشی!
مهدی با لحن خنده داری نالید و گفت:
- یعنی من حیوون م دیگه؟
با حرص یهویی با شدت برگشتم سمت ش که دردی توی پام و کتف م پیچید.
اخ بلندی گفتم که مهدی با هول و ولا نبم خیز شد و اگر نرده تخت نبود پرت شده بود پایین.
اونم دردش گرفته بود و صورتش جمع شده بود ولی سعی می کرد بلند بشه اما نمی تونست.
درد توی پام داشت دیونه ام می کرد.
رگ های پام گرفته بود.
مهدی از اون ور دیونه وار صدام می کرد.
از درد اشکم دراومد و تحمل م طاق شد و جیغ هام بیمارستان و پر کرد.
مهدی با وحشت خودشو هر طور بود بهم رسوند .
جیغی می زدم و سرمو تکون می دادم و گریه می کردم.
مهدی که دید حریف من و جیغ هام نمی شد داد کشید:
- کجات دررررررررد می کنه؟
هق هقی کردم و ساکت شدم.
ترسیده بودم.
به پام اشاره کردم.
با روش پزشکی خاصی پامو ماساژ داد و اشکام اروم اروم می ریخت انقدر ترسیده بودم از داد ش می ترسیدم جیغ بکشم!
کم کم پام خوب شد مهدی وقتی دید ارومم پامو ول کرد و اشک هامو با دستش پاک کرد و گفت:
- خوبی؟ درد پات که خوب شد چرا باز گریه می کنی؟
با بغض گفتم:
- سرم داد کشیدی.
خندید که اخم کردم و گفت:
- نه ببین اون داد نبود که هر کاری می کردم نمی گفتی کجات درد می کنه منم صدامو بردم بالا تا متوجه حرفام بشی و کنترل روی خودت پیدا کنی خوب؟ولی اگه بازم ناراحت شدی شرمنده خانوم ببخشید.
دوتا پرستار با هول و ولا اومدن داخل و گفتن:
- چی شده صدای جیغ و داد چی بود؟
پرستار مرده رفت سمت مهدی و زیر بغل شو گرفت و گفت:
- اقا برا چی بلند شدی تازه بخیه هاتو کشیدی ها!
به مهدی کمک کرد دراز بکشه و یه سرمم براش وصل کرد.
پرستار خانومم سمت من اومد و گفت:
- خوبی خانومی؟ چی شده ؟
لب زدم:
- یهو رگ های پام گرفت درد خیلی بدی داشت.
پرستار مثل مهدی پامو ماساژ داد و گفت:
- به خاطر تصادفه عزیزم تا مدتی گاهی شاید اینطور بشی اما بهتر می شی زود خوب می شی .
سری تکون دادم.
بلاخره بعد از دو هفته ی دیگه مهدی سر پا شد.
خداروشکر بخیه هاش گرفته بود و حالش کاملا خوب شده بود انگار نه انگار تصادف کرده بود و امروز رفته بودن گچ دست شو باز کنن.
یه ساعتی می شد رفته بود و حوصله من سر رفته بود.
باید با عصا راه می رفتم.
یه دو سه روزی تمرین کردم اما یاد نگرفتم.
اخر سر هم مهدی یه صندلی چرخ دار کنترلی گرفت.
به کمک تخت پایین اومدم و از درد لب مو گاز گرفتم.
روی صندلی که نشستم نصف راحتی کشیدم.
و دکمه رو زدم و حرکت کرد.
سوار اسانسور شدم و رفتم طبقه اول سمت بخش رفتم.
دیگه همه می شناختن ما رو.
پرستار با لبخند گفت:
- خوبی عروس خانوم؟ می بینم با ماشین کنترلی ت راه افتادی تو بخش.
خندیدم و سر تکون دادم و گفتم:
- اره دیگه توهم حتما امتحانی یه دور باهاش بزن خیلی باحاله اومدم دمبال اقا مهدی اومد یه گچ دست باز کنه فقط!
پرستار خندید و گفت:
- حتما اقا مهدی تونم گچ دست شو وا کرده رفته حمام برای شما خوشکل کنه فکر کنم الانم پیش دکتر باشه انتهای همین راه رو .
ممنونی گفتم و راه افتادم.
که صدای شلیک و هم همه توی بیمارستان راه افتاد.
اب دهنمو با ترس قورت دادم.
صدای جیغ و داد می یومد معلوم بود از طبقه دومه.
که در اتاق باز شد و مهدی سریع بیرون اومد خیلی وحشت زده بود.
با دیدن من انگار دنیا رو بهش داده باشن بی توجه به محیط بیمارستان دوید اومد محکم بغلم کرد که دردی توی کتف م پیچید.
یهو سجده شکر رفت.
متعجب بهش زل زده بودم که گفت:
- یا خدا یا امام حسین شکرت خدایا قربون کرمت دمت گرم.
لب زدم:
- مهدی چته خوبی؟
سریع دسته های صندلی مو گرفت و راه افتاد.
تعداد زیادی معمور وارد بیمارستان شد.
مهدی سریع سمت اونا رفت و همه گی با دیدن ما خوشحال شدن .
بین شون قرار گرفتیم یه طوری انگار مراقب ما بودن.
پرستاری با لباس خونی اومد پایین و معموره گفت:
- چی شد؟
پرستار با دیدن من نفس راحتی کشید می شناختمش این با یکی دیگه پرستار های اتاق ما بودند با اینکه شیفت ها عوض می شد اما این دوتا عوض نمی شدن و مراقب ما بودم و گفت:
- هدف شون همسر جناب سرگرد بوده خداروشکر نبودن و سروان حاتمی رفته بوده به ایشون سر بزنه از پنجره دیده اشون و زود در رفته فقط تیر سابیده به بازوش و رفته حالش خوبه فرمانده دیگه مناسب نیست اینجا بمونن باید برن خونه ما می ریم اونجا بهشون رسیدگی می کنیم.
فرمانده هم سر تکون داد و گفت:
- به اوضاع خانوم حاتمی رسیدگی کنید اگر خوب هستن بریم وسایل خانوم کامرانی و اقای نیک سرشت رو بیارید ماشین شخصی دم در می زارم براتون.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت91 #ترانه مهدی اه کشید و گفت: - قهر بین زن و شوهر خوب نی
⁶پارت تقدیم میکنم به نگاه زیباتون💘🦦
عزا داࢪ حضࢪت مادࢪیم🖤'
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
زندگی درست مثل نقاشی کردنِ ، با امید بکش و با عشق رنگ کن 💛 . . #روزمرگی | کپی ؟ خیر به هیچ وجه *
که جهان رنج بزرگیست ، نگارا تو بخند ! . 🫂
#روزمرگی | کپی ؟ خیر به هیچ وجه *
💘˹➜˼ @pezeshk313
گفت:
آدمی را دارید که وقتی از زندگی
خسته شدید،شما را دوباره به
زندگی برگرداند؟
«و من از تو برایشان گفتم...»🧡
💘˹➜˼ @pezeshk313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قول بده صدتو بزاری دختر!🌚
#تزریقانگیزه
💘˹➜˼ @pezeshk313
اگه زحل جای ماه بود یه همچین صحنههایی رو میدیدیم!🥲🪐
💘˹➜˼ @pezeshk313