eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
3.9هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
3.8هزار ویدیو
5 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/6185937938 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 متعجب شدم!انگار نیم رخ کیارش بود . نکنه خیالاتی شدم؟ کسی زد رو شونه ام برگشتم فاطمه بود. دوباره برگشتم نگاه کردم نبود کسی و زهرا تنها بود. هووف خدا. زهرا اومد سمتم و گفت: - بریم رژ بزنیم؟ لوازم اوردم. سری تکون دادم و گفتم: - بریم منم می خوام برم وسط. توی روشویی رفتیم و جلوی اینه موندیم . زهرا گوشیش زنگ و یه نگاه به فاطمه کرد و گفت: - یه دقیقه بیا. و بردش بیرون . وا یعنی من غریبه ام؟ شونه ای بالا انداختم که حس کردم صدای در اورد برگشتم یه زود رفت توی دستشویی. کیارش در دستشویی بود و کمین کرده بود باران را بدزد! اما مانده بود بین تمام این جمعیت چگونه او را بیرون ببرد؟ نقشه ای به ذهن ش خورد و تا امد در را باز کند صدای داد و همهمه همه جا را فرا گرفت. معمور ها ریختن اینجا! با صدای بقیه ترسیده سریع از روشویی دویدم بیرون هر کی به یه طرف فرار می کرد و می گفت پلیس اومده. نگاهی به اطراف کردم و نمی دونستم چه خاکی تو سرم بکنم! اخرش هم همه رو گرفتن به ردیف کردن تا ببینیم چیکارمون کنن. صف طولانی بود و خسته رو زمین نشستم که خانوم پلیس سمتم اومد و گفت: - هی دختر پاشو ببینم. برو بابایی گفتم. اومد سمتم و بازمو گرفت بلندم کنه که جیغ زدم: - بابا ولم کن می خوام بشینم به من چه منو گرفتی به خدا من از مدرسه اومدم هنوز نرقصیده بودم . دستم و گرفت ببره پیش رعیس شون. پوفی کشیدم و دنبال ش رفتم سر بلند کردم که گردن ام رگ به رگ شد. هیییییییع سامیار. با سر و صدای ما سر بلند کرد و با دیدن من چشاش گشاد شد. بدبخت شدم. از پشت میز بلند شد و اومد سمتم یکی از پسرا گفت: - هه پلیس ها هم چشم چرون شدن. چون سامیار زل زده بود بهم با تعجب و اومده بود سمتم. با نگاه خشن ی برگشت سمت پسره که من جاش شلوار مو خیس کردم و گفت: - پلیس ها هیچ وقت مثل شما بی ناموس چشم چرون نمی شن رقاص! اخمای پسره به شدت در هم رفت. و سامیار با خشم نگاهشو دوخت بهم و گفت: - اینجا چه غلطی می کنی؟ پشت پلیس زن تقریبا قایم شدم و جواب شو ندادم. داد کشید که کل سالن لرزید: - گفتم اینجا چه غلطییییی می کنی؟ جلو اومد و دستمو گرفت کشید اخ جون الان پارتی بازی می کنه ولم می کنه ولی زکی! رو به معمور گفت: - اینو ببر داخل ماشین خودم دستبند به دستش فرار نکنه!تا من بیام. معمور گفت: - ولی سرگرد نمی شه کسی رو برد تو ماشین تون .. سامیار با خشم گفت: - دختر عمومه سروان کاری که گفتم انجام بده. سروان چشم ی گفت و دستبند زد به دستم و رآه افتاد. جیغ زدم: - سامیاررررر کثافط حداقل پارتی بازی می کردی برام مگه تو سرگرد نیستی خاک توسرت بزار به اقاجون می گم پوستت و بکنه اییی دستم. همه معمور ها بهم نگاه می کردن و با دیدن محمد صداش زدم: - محمد. با تعجب نگاهم می کرد قدمی سمتم اومد که صدای داد سامیار نزاشت: - سمت ش بری سروان یک هفته می فرستمت بازداشتگاه.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 متعجب شدم!انگار نیم رخ کیارش بود . نکنه خیالاتی شدم؟ کسی زد رو شونه ام برگشتم فاطمه بود. دوباره برگشتم نگاه کردم نبود کسی و زهرا تنها بود. هووف خدا. زهرا اومد سمتم و گفت: - بریم رژ بزنیم؟ لوازم اوردم. سری تکون دادم و گفتم: - بریم منم می خوام برم وسط. توی روشویی رفتیم و جلوی اینه موندیم . زهرا گوشیش زنگ و یه نگاه به فاطمه کرد و گفت: - یه دقیقه بیا. و بردش بیرون . وا یعنی من غریبه ام؟ شونه ای بالا انداختم که حس کردم صدای در اورد برگشتم یه زود رفت توی دستشویی. کیارش در دستشویی بود و کمین کرده بود باران را بدزد! اما مانده بود بین تمام این جمعیت چگونه او را بیرون ببرد؟ نقشه ای به ذهن ش خورد و تا امد در را باز کند صدای داد و همهمه همه جا را فرا گرفت. معمور ها ریختن اینجا! با صدای بقیه ترسیده سریع از روشویی دویدم بیرون هر کی به یه طرف فرار می کرد و می گفت پلیس اومده. نگاهی به اطراف کردم و نمی دونستم چه خاکی تو سرم بکنم! اخرش هم همه رو گرفتن به ردیف کردن تا ببینیم چیکارمون کنن. صف طولانی بود و خسته رو زمین نشستم که خانوم پلیس سمتم اومد و گفت: - هی دختر پاشو ببینم. برو بابایی گفتم. اومد سمتم و بازمو گرفت بلندم کنه که جیغ زدم: - بابا ولم کن می خوام بشینم به من چه منو گرفتی به خدا من از مدرسه اومدم هنوز نرقصیده بودم . دستم و گرفت ببره پیش رعیس شون. پوفی کشیدم و دنبال ش رفتم سر بلند کردم که گردن ام رگ به رگ شد. هیییییییع سامیار. با سر و صدای ما سر بلند کرد و با دیدن من چشاش گشاد شد. بدبخت شدم. از پشت میز بلند شد و اومد سمتم یکی از پسرا گفت: - هه پلیس ها هم چشم چرون شدن. چون سامیار زل زده بود بهم با تعجب و اومده بود سمتم. با نگاه خشن ی برگشت سمت پسره که من جاش شلوار مو خیس کردم و گفت: - پلیس ها هیچ وقت مثل شما بی ناموس چشم چرون نمی شن رقاص! اخمای پسره به شدت در هم رفت. و سامیار با خشم نگاهشو دوخت بهم و گفت: - اینجا چه غلطی می کنی؟ پشت پلیس زن تقریبا قایم شدم و جواب شو ندادم. داد کشید که کل سالن لرزید: - گفتم اینجا چه غلطییییی می کنی؟ جلو اومد و دستمو گرفت کشید اخ جون الان پارتی بازی می کنه ولم می کنه ولی زکی! رو به معمور گفت: - اینو ببر داخل ماشین خودم دستبند به دستش فرار نکنه!تا من بیام. معمور گفت: - ولی سرگرد نمی شه کسی رو برد تو ماشین تون .. سامیار با خشم گفت: - دختر عمومه سروان کاری که گفتم انجام بده. سروان چشم ی گفت و دستبند زد به دستم و رآه افتاد. جیغ زدم: - سامیاررررر کثافط حداقل پارتی بازی می کردی برام مگه تو سرگرد نیستی خاک توسرت بزار به اقاجون می گم پوستت و بکنه اییی دستم. همه معمور ها بهم نگاه می کردن و با دیدن محمد صداش زدم: - محمد. با تعجب نگاهم می کرد قدمی سمتم اومد که صدای داد سامیار نزاشت: - سمت ش بری سروان یک هفته می فرستمت بازداشتگاه.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت80 #مهدی ذهنم حسابی درگیر شده بود. رو به بقیه گفتم: - ش
ࢪمآن↯ ﴿ لبخند عمیقی روی لبام شکل گرفت. از ته قلبم داشتم احساس خوشبختی می کردم هنوز کامل طعم شادی و عشق این جمله رو نچشیدم که ماشینی از عقب محکم به ماشین مون برخورد کرد انقدر محکم که ماشین از عقب له شده بود با وحشت برگشتم تریلی بود. کامل عقب و له کرده بود و اصلا ترمز نمی کرد محکم از جلو به ستون کوبیده شدیم . درد داشتم . همه چی گنگ بود. مهدی بیهوش با دهنی پر خون روی فرمون افتاده بود کل بدنم شد اتیش. خون از سر و صورتم می ریخت. گنگ بود همه چی انگار تو خلصه باشم. ماشین از جلو و عقب له شده بود نمی تونستم تکون بخورم انگار پاهام گیر کرده بود. وحشت زده به اطراف نگاه می کردم. قلب درد شدیدی توی بدن م پیچید. جونی توی بدن م نبود که بخوام کاری بکنم. نفس کشیدن داشت سخت می شد همین طور سخت با صدا و خشدار . داشتم جون می کندم برای هر یک نفس کشیدن! و در اخر جز سیاهی چیزی نصیبم نشد! مردم دور ماشین جمع شده بودند. همین که ماشین منفجر نشده بود خودش جای شکر داشت! راننده کامیون بر سر و صورت ش می کوبید. نفس ها در سینه حبس شده بود کسی جرعت نزدیک شدن به ماشین را نداشت. پسرک جوانی که خون الود روی فرمان ماشین افتاده بود و دخترک جوان تری که خون کل صورت ش را پوشانده بود. چنان ماشین از جلو داخل رفته بود که همه می گفتند حتما پاهایشان قطع شده است! تحمل این صحنه ها خیلی سخت بود خیلی! مردم تا رسیدن اورژانس دست به کار شدند. هر چقدر سعی کردند انها را بیرون بیاوردند نشد گیر کرده بودند! بعد از دقایق طاقت فرسایی امبولانس رسید. حتا کارکنان ان هم وحشت کرده بودند. یک ربع تا انها را از ماشین خارج کردند طول کشید. سوار برانکارد کردند و با سرعت سرسام اوری حرکت کردند. پرستار در امبولانس به جسم بی جان دخترک زل زده بود. حتا نمی توانست درست صورت ش را ببیند. چند بار نبظ و ضربان او را گرفت. نمی زد! تمام کرده بود جسم ش بود اما دریغ از یک نبظ! دریغ از یک تپش! به پرستار دوم نگاه کرد و سری تکان داد. اری! ترانه تمام کرده بود . دستگاه های شک اماده شد. یک دو سه نزد دوباره یک دو سه
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت83 #طاهر حتا دل نداشتم برم و با دکتر ش حرف بزنم. چی شد
ࢪمآن↯ ﴿ بعد از یک هفته مهدی چشم هایش را گشود! ان هم چه چشم باز کردنی! چشم هایش سرخ سرخ بودند چون که شیشه ماشین روی صورت ش افتاده بود ! اولین چیزی که نام برد ترانه بود! نیمه گمشده اش تکه ای از وجودش را صدا می زد! هیچکس نمی دانست چه بگوید! نه فرمانده اش جرعت گفتن داشت و نه بقیه! چشم هایش را بهانه کردند تا از جواب سوال دادن تفره بروند. دکتر تا چشم هایش را دید گفت باید برای مدتی بسته باشند! قطره های سوزناکی در انها ریخت که مهدی از درد فریادی کشید. چشم هایش را بست و چشم بند طبی بر روی ان ها زد. زیر لب مدام می گفت: - ترانه ام کجاست چرا نمی یاد نکند اتفاقی افتاده است؟ اصلا چه مدت است بیهوشم؟ اصلا چه شد که تریلی انچنان در و داغان مان کرد! بلاخره داروی های مسکن اثر کرد و به عالم بی خبری رفت! بیمارستان پر شده بود از ملاقات کننده! همون مهمان هایی که قرار بود امشب برای جشن عروسی بروند حالا تک تک می امدند بیمارستان و به ملاقات عروس و داماد رنج دیده می رفتند. دامادی که هر بار بهوش می امد عروس ش را می خواست و جواب سربالا می گرفت: - مهدی ترانه بیهوشه‌! -مهدی ترانه خوابه! - مهدی ترانه زیر سرمه - مهدی ترانه برای عکس برادری از بدن ش رفته و... و با شنیدن این حرف ها دلش را خوش می کرد که عزیزش در سلامت است! اما خوب می دانست اگر حالش خوب لود از جفت ش تکان نمی خورد! اما نمی خواست باور کند و همان حرف های بقیه را به زور به خودش تحمیل می کرد! لحضه ای بهوش بود و لحضه ای بی هوش! روز و شب ش با ان چشم هایی که هیچ چیز جز سیاهی نمی دید. یک هفته گذشت! بی تاب شده بود . بی تاب خانوم ش. تا دید سر و صدایی نیست عزم ش را جمع کرد و چشم بند ها رو در اورد.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت84 #راوی بعد از یک هفته مهدی چشم هایش را گشود! ان هم چه
ࢪمآن↯ ﴿ چشم بند ها را در اورد تا چشم باز کرد سوزش عمیقی در چشم هایش حس کرد. بلافاصله اشک هایش از سوزش بدون اختیار جاری شد. اما باید از ترانه اش خبری می گرفت! داشت توی این بی خبری به جنون می رسید! دست شکسته اش را توی بغل گرفت و با گام های نامتعادل راه افتاد. همه جا را تار می دید و هر چه بیشتر پلک می زد بیشتر اشک از چشم هایش جاری می شد. درد پلک هایش بیشتر از درد قلبش که نبود. نمی دانست کجا برود! به چه کسی روی بیندازد تا خبری از خانوم ش بگیرد! اگر به پرستار هایی که مدام به او سر می زدند می گفت باز جواب سربالا می شنید! با دیدن اسانسور همراه بقیه وارد ش شد. افراد توی اسانسور زیاد حال خوبی نداشتند و معلوم بود همه گی گریه کرده اند! حتا نمی دانست به کدام طبقه می رود! اسانسور که وایساد بعضی ها پیاده شدند مهدی این قسمت را نمی شناخت فقط فهمید مربوط به قسمت کما هست! ماند تا به طبقه پایین برود که قامت طاهر را دید. قلب ش کف پایش ریخت! طاهر اینجا چه می کرد؟ با قدم های نامتعادل از اسانسور بیرون اومد. دلش نمی خواست حتا فکر کند که ترانه اش اینجا باشد! حتما دوست طاهر یا کسی اینجا هست! اما طاهر که تازه به ایران امده بود کسی را نداشت! بلاخره عزم ش را جمع کرد و راه افتاد سمت شیشه ای که طاهر بدون تکان خوردن به داخل ان خیره بود. هر چه نزدیک تر می شد طپش قلب ش بیشتر می شد. زانو هایش بی رمق تر و اشک هایش روان تر. حالا کنار طاهر ایستاده بود. نفس کشیدن را هم از یاد برده بود. از انچه می ترسید سرش امده بود. تکه وجودش کسی که تمام مدت از او می پرسید بی خبر از همه جا زیر هزار تا دم و دستگاه بی جان خوابیده بود و با مرگ دست و پنجه نرم می کرد. پای شکسته و صورت زخمی سر پانسمان شده و چشم های کبود. فروریخت. صدای بدی توی بخش پیچید. طاهر که انگار در خلسه گم شده بود و حاله ای از اشک چشم هایش را طبق معمول احاطه کرده بود برگشت. حالا متوجه مهدی شده بود. حیران شد! مهدی چطور اینجا امد؟ انقدر از حال مهدی وحشت کرد که نمی دانست چه کند! مهدی حتا نفس کشیدن را از یاد برده بود . رنگ ش مثل گچ سفید شده بود. شک بدی به مهدی وارد شده بود. طاهر با تمام تمام فریاد کشید و دکتر و پرستار را صدا می کرد. خم شد داشت دیر می شد باید کاری می کرد! تنها چیزی که می نداشت این بود از خلصه بیرون ش بیاورد. ظربه محکمی به گوش مهدی زد که تازه یادش افتاد باید نفس بکشد! سینه اش تند تند بالا و پایین می شد برای ذره ای بلعیدن اکسیژن. طاهر شانه هایش لرزید و مهدی را در اغوش ش فشرد و زار زد. هنوز خطر کامل رفع نشده بود که صدای بوق دستگاه اتاق ترانه هر دو را لرزاند. طاهر با خوشحالی گفت: - حتما ترانه به هوش امده. و دست مهدی را گرفت و شتابان بلند شد و او را بلند کرد با کور سوی امید به دستگاه و ترانه زل زدند که حس کردند جان از وجود شان پر کشید!
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت85 #راوی چشم بند ها را در اورد تا چشم باز کرد سوزش عمیق
ࢪمآن↯ ﴿ خط صاف را که دیدند وحشت کردند. نزدیک بود سکته کنند! ترانه داشت می شد عشق و خواهر نیمه راه! داشت پر می کشید می رفت! انگار دیگه توان جنگیدن با مرگ را نداشت و جان به جان افرین تسلیم کرده بود. سیلی از دکتر و پرستار داخل اتاق ریختند. مهدی دیگر تاب نداشت. دوباره قامت ش خم شد و روی زمین افتاد. به همه رو می زد به خدا التماس می کرد و هر چه دعا بلند بود با گریه و خلوص نیت می خواند نذر می کرد تا بلکه امید زندگی اش برگردد. طاهر بر سر خود می کوبید و از شدت غم نمی دانست چه کند! شک ها برای بار دوم به میان امدند. یک دو سه .... دکتر داد می زند نشد دوباره. یک دو سه باز هم نشد یک دو سه و هیچ! ترانه رفته بود. برای همیشه رفته بود! طاهر نتوانست تحمل کند و نقش بر زمین شد. زینب و بقیه که حالا رسیده بودند دویدند . زینب کنار طاهر نشسته بود وبا گریه صدایش می کرد اما جز سکوت چیزی نصیب ش نمی شد. نمی دانست برای ترانه ای که دیگر نیست گریه کند یا طاهری که اب شدن ش را به چشم می دید. مهدی به جنون رسیده بود دیوانه شده بود. وارد اتاق شد و پارچه را با شتاب از روی بدن خانوم ش کشید. رو به دکتر فریاد کشید: - برو کنار چیکار می کنی واسه چی پتو کشیدی رو سرش خانوم من زنده است زنده می فهمی واسه چی دستگاه ها رو کشیدی ها شک ها را از دست پرستار با تمام توان می کشد سکندری می خورد و چند قدمی به عقب پرت می شود . خودش را جلو می کشد و با التماس به چهره ترانه اش خیره می شد . زیر لب با التماس زمزمه می کند: - یا زهرا یا حسین یا زینب چشم هایش را می بنند و شک را می زند. ترانه به بالا کشیده می شد و به تخت کوبیده می شود. امد باز تکرار کند که دکتر سریع دست ش را جلوی بینی ترانه قرار می دهد و فریاد می کشد: - دارد نفس می کشد دستگاه ها رو وصل کنید سریع. مهدی چشم هایش را باز می کند. و پلک های ترانه تکان می خورد و بی رمق باز می شود. نگاهشان به هم گره می خورد. همه شکه شده اند! زیر لب بی جان ترانه زمزمه می کند: - م..هد.ی. چشم هایش بسته می شود و این بار می خوابد خسته است . لبخند بی رمقی روی لب های خشکیده مهدی می نشیند و دیگر توان ی در وجودش باقی نمی ماند و پرستار ها زیر بازوان ش را می گیرند تا سریع به اوضاع اش رسیدگی کنند.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت86 #راوی خط صاف را که دیدند وحشت کردند. نزدیک بود سکته ک
ࢪمآن↯ ﴿ طاهر که چشم باز می کند زینب می خندد. با شوق می خندد و می گوید: - اقا باید مشتلق بدهی تا بگویم چه شده! تا ندهی نمی گویم. طاهر جانی می گیرد و سریع دست می کند توی جیب ش هر چه هست و نیست درمیاورد و تقدیم زینب می کند و می گوید: - تو رو به حضرت زینب خبری رو بده که منتظرشم تو بشو کبوتر خوش خبر زندگی من! زینب می خندد و مشتلق را می گیرد اشک هایش را پاک می کند و می گوید: - خواهرت به هوش اماده باورت نمی شد حالش خوب است سطح هوشیاری اش برگشته است به حالت اول از کما درامده اقا توی بخش مراقبت های ویژه پیش همسرش خوابیده است . طاهر از شوق نمی داند چه کند! حس می کند خواب می بیند. اشک هایش جای می شود و محکم زینب را در اغوش می گیرد! هر دو از خوشحالی گریه می کنند! تا پرستار سرم را دراورد بی معطلی هر دو سمت اتاق مهدی و ترانه رفتند. در را باز می کنند هر دوشان ارام خوابیده اند. طاهر خیالش راحت می شود و همان جا نماز شکر می خواند. صورت خواهرش را می بوسد و صورت مهدی که خواهرش را برگردانده بود بوسه باران می کند. شیرینی می خرد و کل بیمارستان را شیرینی می دهد. وقت ملاقات که شد اتاق پر شده بود. زینب خبر خوش را به همه داده بود. حالا همه با لبخند و اشک های شوق به این دو عاشق که حالا خیال شان از حالشان راحت شده بود چشم دوخته بودند. با صدای نماز خوندن کسی هوشیار شدم. با شنیدن صدا هم فهمیدم مهدی یه چشم هامو رو از هم باز کردم. نور اتاق کم بود و اذیت نشدم. به مهدی نگاه کردم که با اشک نماز داشت نماز می خوند و تشکر می کرد از خدا. چرا گریه می کنه؟ برای چی اینطور اشک می ریزه؟ صحنه های تصادف توی ذهنم مرور کردم! حالا یادم اومد اینجا چیکار می کنیم! حس می کنم همه بدن م خشکه و درد می کنه. با حس سنگینی پام بهش نگاه کردم که دیدم گچ ش گرفتن. چند جای بدنمم می سوخت و سرمم تیر می کشید. باز نگاهم رو چرخوندم سمت مهدی. دستش گچ گرفته شده بود و سرش پانسمان بود. چند خراش روی صورت ش مونده بود و چشم هاش به سرخی خون بود. دراز کشیده نماز می خوند یعنی نمی تونست بلند بشه؟ هر چی نگاهش کردم اثار زخمی رو روی پاها و شکم و کمرش ندیدم ولی خوب شاید هم باشه و زیر لباس ش باشه . صبر کردم تا نماز شو بخونه. وقتی تمام شد خواستم صداش کنم که خودش با درد چرخید اینو از گاز گرفتن لب ش و درهم درفتن صورت ش فهمیدم و نگاهمون توی هم گره خورد. اون خیره خیره نگام می کرد و من گفتم: - سلام. باز هیچی نگفت. یهو اشک از چشم هاش ریخت و چشم هاشو از درد بست و گفت: - باهات قهرم ترانه باهات قهرم. چشام گرد شد و بغض گلو مو اسیر کرد. باهام قهره؟
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت83 #طاهر حتا دل نداشتم برم و با دکتر ش حرف بزنم. چی شد
رمآن↯ ﴿ بعد از یک هفته مهدی چشم هایش را گشود! ان هم چه چشم باز کردنی! چشم هایش سرخ سرخ بودند چون که شیشه ماشین روی صورت ش افتاده بود ! اولین چیزی که نام برد ترانه بود! نیمه گمشده اش تکه ای از وجودش را صدا می زد! هیچکس نمی دانست چه بگوید! نه فرمانده اش جرعت گفتن داشت و نه بقیه! چشم هایش را بهانه کردند تا از جواب سوال دادن تفره بروند. دکتر تا چشم هایش را دید گفت باید برای مدتی بسته باشند! قطره های سوزناکی در انها ریخت که مهدی از درد فریادی کشید. چشم هایش را بست و چشم بند طبی بر روی ان ها زد. زیر لب مدام می گفت: - ترانه ام کجاست چرا نمی یاد نکند اتفاقی افتاده است؟ اصلا چه مدت است بیهوشم؟ اصلا چه شد که تریلی انچنان در و داغان مان کرد! بلاخره داروی های مسکن اثر کرد و به عالم بی خبری رفت! بیمارستان پر شده بود از ملاقات کننده! همون مهمان هایی که قرار بود امشب برای جشن عروسی بروند حالا تک تک می امدند بیمارستان و به ملاقات عروس و داماد رنج دیده می رفتند. دامادی که هر بار بهوش می امد عروس ش را می خواست و جواب سربالا می گرفت: - مهدی ترانه بیهوشه‌! -مهدی ترانه خوابه! - مهدی ترانه زیر سرمه - مهدی ترانه برای عکس برادری از بدن ش رفته و... و با شنیدن این حرف ها دلش را خوش می کرد که عزیزش در سلامت است! اما خوب می دانست اگر حالش خوب لود از جفت ش تکان نمی خورد! اما نمی خواست باور کند و همان حرف های بقیه را به زور به خودش تحمیل می کرد! لحضه ای بهوش بود و لحضه ای بی هوش! روز و شب ش با ان چشم هایی که هیچ چیز جز سیاهی نمی دید. یک هفته گذشت! بی تاب شده بود . بی تاب خانوم ش. تا دید سر و صدایی نیست عزم ش را جمع کرد و چشم بند ها رو در اورد
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
رمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت84 #راوی بعد از یک هفته مهدی چشم هایش را گشود! ان هم چه
ࢪمآن↯ ﴿ چشم بند ها را در اورد تا چشم باز کرد سوزش عمیقی در چشم هایش حس کرد. بلافاصله اشک هایش از سوزش بدون اختیار جاری شد. اما باید از ترانه اش خبری می گرفت! داشت توی این بی خبری به جنون می رسید! دست شکسته اش را توی بغل گرفت و با گام های نامتعادل راه افتاد. همه جا را تار می دید و هر چه بیشتر پلک می زد بیشتر اشک از چشم هایش جاری می شد. درد پلک هایش بیشتر از درد قلبش که نبود. نمی دانست کجا برود! به چه کسی روی بیندازد تا خبری از خانوم ش بگیرد! اگر به پرستار هایی که مدام به او سر می زدند می گفت باز جواب سربالا می شنید! با دیدن اسانسور همراه بقیه وارد ش شد. افراد توی اسانسور زیاد حال خوبی نداشتند و معلوم بود همه گی گریه کرده اند! حتا نمی دانست به کدام طبقه می رود! اسانسور که وایساد بعضی ها پیاده شدند مهدی این قسمت را نمی شناخت فقط فهمید مربوط به قسمت کما هست! ماند تا به طبقه پایین برود که قامت طاهر را دید. قلب ش کف پایش ریخت! طاهر اینجا چه می کرد؟ با قدم های نامتعادل از اسانسور بیرون اومد. دلش نمی خواست حتا فکر کند که ترانه اش اینجا باشد! حتما دوست طاهر یا کسی اینجا هست! اما طاهر که تازه به ایران امده بود کسی را نداشت! بلاخره عزم ش را جمع کرد و راه افتاد سمت شیشه ای که طاهر بدون تکان خوردن به داخل ان خیره بود. هر چه نزدیک تر می شد طپش قلب ش بیشتر می شد. زانو هایش بی رمق تر و اشک هایش روان تر. حالا کنار طاهر ایستاده بود. نفس کشیدن را هم از یاد برده بود. از انچه می ترسید سرش امده بود. تکه وجودش کسی که تمام مدت از او می پرسید بی خبر از همه جا زیر هزار تا دم و دستگاه بی جان خوابیده بود و با مرگ دست و پنجه نرم می کرد. پای شکسته و صورت زخمی سر پانسمان شده و چشم های کبود. فروریخت. صدای بدی توی بخش پیچید. طاهر که انگار در خلسه گم شده بود و حاله ای از اشک چشم هایش را طبق معمول احاطه کرده بود برگشت. حالا متوجه مهدی شده بود. حیران شد! مهدی چطور اینجا امد؟ انقدر از حال مهدی وحشت کرد که نمی دانست چه کند! مهدی حتا نفس کشیدن را از یاد برده بود . رنگ ش مثل گچ سفید شده بود. شک بدی به مهدی وارد شده بود. طاهر با تمام تمام فریاد کشید و دکتر و پرستار را صدا می کرد. خم شد داشت دیر می شد باید کاری می کرد! تنها چیزی که می نداشت این بود از خلصه بیرون ش بیاورد. ظربه محکمی به گوش مهدی زد که تازه یادش افتاد باید نفس بکشد! سینه اش تند تند بالا و پایین می شد برای ذره ای بلعیدن اکسیژن. طاهر شانه هایش لرزید و مهدی را در اغوش ش فشرد و زار زد. هنوز خطر کامل رفع نشده بود که صدای بوق دستگاه اتاق ترانه هر دو را لرزاند. طاهر با خوشحالی گفت: - حتما ترانه به هوش امده. و دست مهدی را گرفت و شتابان بلند شد و او را بلند کرد با کور سوی امید به دستگاه و ترانه زل زدند که حس کردند جان از وجود شان پر کشید!
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت85 #راوی چشم بند ها را در اورد تا چشم باز کرد سوزش عمیق
ࢪمآن↯ ﴿ خط صاف را که دیدند وحشت کردند. نزدیک بود سکته کنند! ترانه داشت می شد عشق و خواهر نیمه راه! داشت پر می کشید می رفت! انگار دیگه توان جنگیدن با مرگ را نداشت و جان به جان افرین تسلیم کرده بود. سیلی از دکتر و پرستار داخل اتاق ریختند. مهدی دیگر تاب نداشت. دوباره قامت ش خم شد و روی زمین افتاد. به همه رو می زد به خدا التماس می کرد و هر چه دعا بلند بود با گریه و خلوص نیت می خواند نذر می کرد تا بلکه امید زندگی اش برگردد. طاهر بر سر خود می کوبید و از شدت غم نمی دانست چه کند! شک ها برای بار دوم به میان امدند. یک دو سه .... دکتر داد می زند نشد دوباره. یک دو سه باز هم نشد یک دو سه و هیچ! ترانه رفته بود. برای همیشه رفته بود! طاهر نتوانست تحمل کند و نقش بر زمین شد. زینب و بقیه که حالا رسیده بودند دویدند . زینب کنار طاهر نشسته بود وبا گریه صدایش می کرد اما جز سکوت چیزی نصیب ش نمی شد. نمی دانست برای ترانه ای که دیگر نیست گریه کند یا طاهری که اب شدن ش را به چشم می دید. مهدی به جنون رسیده بود دیوانه شده بود. وارد اتاق شد و پارچه را با شتاب از روی بدن خانوم ش کشید. رو به دکتر فریاد کشید: - برو کنار چیکار می کنی واسه چی پتو کشیدی رو سرش خانوم من زنده است زنده می فهمی واسه چی دستگاه ها رو کشیدی ها شک ها را از دست پرستار با تمام توان می کشد سکندری می خورد و چند قدمی به عقب پرت می شود . خودش را جلو می کشد و با التماس به چهره ترانه اش خیره می شد . زیر لب با التماس زمزمه می کند: - یا زهرا یا حسین یا زینب چشم هایش را می بنند و شک را می زند. ترانه به بالا کشیده می شد و به تخت کوبیده می شود. امد باز تکرار کند که دکتر سریع دست ش را جلوی بینی ترانه قرار می دهد و فریاد می کشد: - دارد نفس می کشد دستگاه ها رو وصل کنید سریع. مهدی چشم هایش را باز می کند. و پلک های ترانه تکان می خورد و بی رمق باز می شود. نگاهشان به هم گره می خورد. همه شکه شده اند! زیر لب بی جان ترانه زمزمه می کند: - م..هد.ی. چشم هایش بسته می شود و این بار می خوابد خسته است . لبخند بی رمقی روی لب های خشکیده مهدی می نشیند و دیگر توان ی در وجودش باقی نمی ماند و پرستار ها زیر بازوان ش را می گیرند تا سریع به اوضاع اش رسیدگی کنند
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت86 #راوی خط صاف را که دیدند وحشت کردند. نزدیک بود سکته ک
ࢪمآن↯ ﴿ طاهر که چشم باز می کند زینب می خندد. با شوق می خندد و می گوید: - اقا باید مشتلق بدهی تا بگویم چه شده! تا ندهی نمی گویم. طاهر جانی می گیرد و سریع دست می کند توی جیب ش هر چه هست و نیست درمیاورد و تقدیم زینب می کند و می گوید: - تو رو به حضرت زینب خبری رو بده که منتظرشم تو بشو کبوتر خوش خبر زندگی من! زینب می خندد و مشتلق را می گیرد اشک هایش را پاک می کند و می گوید: - خواهرت به هوش اماده باورت نمی شد حالش خوب است سطح هوشیاری اش برگشته است به حالت اول از کما درامده اقا توی بخش مراقبت های ویژه پیش همسرش خوابیده است . طاهر از شوق نمی داند چه کند! حس می کند خواب می بیند. اشک هایش جای می شود و محکم زینب را در اغوش می گیرد! هر دو از خوشحالی گریه می کنند! تا پرستار سرم را دراورد بی معطلی هر دو سمت اتاق مهدی و ترانه رفتند. در را باز می کنند هر دوشان ارام خوابیده اند. طاهر خیالش راحت می شود و همان جا نماز شکر می خواند. صورت خواهرش را می بوسد و صورت مهدی که خواهرش را برگردانده بود بوسه باران می کند. شیرینی می خرد و کل بیمارستان را شیرینی می دهد. وقت ملاقات که شد اتاق پر شده بود. زینب خبر خوش را به همه داده بود. حالا همه با لبخند و اشک های شوق به این دو عاشق که حالا خیال شان از حالشان راحت شده بود چشم دوخته بودند. با صدای نماز خوندن کسی هوشیار شدم. با شنیدن صدا هم فهمیدم مهدی یه چشم هامو رو از هم باز کردم. نور اتاق کم بود و اذیت نشدم. به مهدی نگاه کردم که با اشک نماز داشت نماز می خوند و تشکر می کرد از خدا. چرا گریه می کنه؟ برای چی اینطور اشک می ریزه؟ صحنه های تصادف توی ذهنم مرور کردم! حالا یادم اومد اینجا چیکار می کنیم! حس می کنم همه بدن م خشکه و درد می کنه. با حس سنگینی پام بهش نگاه کردم که دیدم گچ ش گرفتن. چند جای بدنمم می سوخت و سرمم تیر می کشید. باز نگاهم رو چرخوندم سمت مهدی. دستش گچ گرفته شده بود و سرش پانسمان بود. چند خراش روی صورت ش مونده بود و چشم هاش به سرخی خون بود. دراز کشیده نماز می خوند یعنی نمی تونست بلند بشه؟ هر چی نگاهش کردم اثار زخمی رو روی پاها و شکم و کمرش ندیدم ولی خوب شاید هم باشه و زیر لباس ش باشه . صبر کردم تا نماز شو بخونه. وقتی تمام شد خواستم صداش کنم که خودش با درد چرخید اینو از گاز گرفتن لب ش و درهم درفتن صورت ش فهمیدم و نگاهمون توی هم گره خورد. اون خیره خیره نگام می کرد و من گفتم: - سلام. باز هیچی نگفت. یهو اشک از چشم هاش ریخت و چشم هاشو از درد بست و گفت: - باهات قهرم ترانه باهات قهرم. چشام گرد شد و بغض گلو مو اسیر کرد. باهام قهره؟