eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
3.9هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
3.8هزار ویدیو
5 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/6185937938 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 سامیار گفت: - شرمنده سارینا ولی با اوضاع ی که امیر درست کرده کسی نمی زاره من سمتت بیام چه بابام و خانواده ام چه اقا بزرگ و خانواده ات مجبورم بدزدمت!کلی حرف باهام دارم . جلو اومد که عقب رفتم و گفتم: - من با تو نامرد هیجا نمیام امیر پدر تو در میاره می کشتت. با گام های بلند تر سمتم اومد که از پشت بازو هام گرفته شد توسط محمد و گفت: - شرمنده ابجی. تا اومدم جیغ بکشم سامیار خودشو بهم رسوند و دستمال رو روی صورتم فشار داد. تکون می خوردم تا ولم کنه اما نمی شد و داشتم خفه می شدم که نفس کشیدم و گیج شدم و خواستم بیفتم که سامیار گرفتمم و دیگه چیزی نفهمیدم. سریع در و باز کردم رفتم داخل و بلند بلند سارینا رو صدا کردم که مامانمون گفت: - سارینا که با تو بیرون بود! عصبی نشستم روی صندلی و گفتم: - رفتیم خرید گفتم ببین کدوم بوتیک بریم تا برم یه چیز بگیرم بخوری برگشتم نبود هر چی زنگ می زنم خط ش خاموشه! ساعت از شب گذشته بود و از نگرانی داشتم دق می کرد که گوشیم زنگ خورد سریع خیز برداشتم و بلند ش کردم سامیار بود چیکار داشت؟ نکنه سارینا پیش اونه؟ سریع جواب دادم با حرف هاش کارد می زدی خون ام در نمی یومد و منتظر حرفم نشد قطع کرد! هر چی می گرفتم خاموش بود عصبی گوشی و پرت کردم سمت دیوار که هزار تیکه شد. همه دورم جمع شده بودن و مامانمون بدجور گریه می کرد. و التماس می کرد بگم چی شده! نالیدم: - سامیار سارینا رو دزدیده برده پیش خودش گفته وقتی برمی گردیم که سارینا عاشقم باشه! اقا بزرگ نفس راحتی کشید و گفت: - پدر خدابیامرز ام یه چیزی می دونست که از بچگی اینا رو محرم هم کرد! با حرف اقاجون چشمام گرد شد و گفتم: - چی! اقا بزرگ گفت: - اقام عاشق این دوتا بچه بود و محرم شون کرد از نوجوانی الان سامیار همسرشه!صیغه اشون تا ابده مگر عقد کنن باطل بشه!هیچ فکر نکردی چرا دوران عملیات انقدر سامیار با سارینا راحت بود؟ سامیار به دختری نگاه نمی کرد چه برسه دستشو بگیره می دونست سارینا زن شه و مشکلی نداره . چنگی به موهام زدم و گفتم: - نکنه اذیت ش کنه؟ اقا بزرگ گفت: - نه جرعت شو نداره فقط اونو دزدیده تا ما روش تاثیر نزاریم
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت83 #طاهر حتا دل نداشتم برم و با دکتر ش حرف بزنم. چی شد
ࢪمآن↯ ﴿ بعد از یک هفته مهدی چشم هایش را گشود! ان هم چه چشم باز کردنی! چشم هایش سرخ سرخ بودند چون که شیشه ماشین روی صورت ش افتاده بود ! اولین چیزی که نام برد ترانه بود! نیمه گمشده اش تکه ای از وجودش را صدا می زد! هیچکس نمی دانست چه بگوید! نه فرمانده اش جرعت گفتن داشت و نه بقیه! چشم هایش را بهانه کردند تا از جواب سوال دادن تفره بروند. دکتر تا چشم هایش را دید گفت باید برای مدتی بسته باشند! قطره های سوزناکی در انها ریخت که مهدی از درد فریادی کشید. چشم هایش را بست و چشم بند طبی بر روی ان ها زد. زیر لب مدام می گفت: - ترانه ام کجاست چرا نمی یاد نکند اتفاقی افتاده است؟ اصلا چه مدت است بیهوشم؟ اصلا چه شد که تریلی انچنان در و داغان مان کرد! بلاخره داروی های مسکن اثر کرد و به عالم بی خبری رفت! بیمارستان پر شده بود از ملاقات کننده! همون مهمان هایی که قرار بود امشب برای جشن عروسی بروند حالا تک تک می امدند بیمارستان و به ملاقات عروس و داماد رنج دیده می رفتند. دامادی که هر بار بهوش می امد عروس ش را می خواست و جواب سربالا می گرفت: - مهدی ترانه بیهوشه‌! -مهدی ترانه خوابه! - مهدی ترانه زیر سرمه - مهدی ترانه برای عکس برادری از بدن ش رفته و... و با شنیدن این حرف ها دلش را خوش می کرد که عزیزش در سلامت است! اما خوب می دانست اگر حالش خوب لود از جفت ش تکان نمی خورد! اما نمی خواست باور کند و همان حرف های بقیه را به زور به خودش تحمیل می کرد! لحضه ای بهوش بود و لحضه ای بی هوش! روز و شب ش با ان چشم هایی که هیچ چیز جز سیاهی نمی دید. یک هفته گذشت! بی تاب شده بود . بی تاب خانوم ش. تا دید سر و صدایی نیست عزم ش را جمع کرد و چشم بند ها رو در اورد.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت83 #طاهر حتا دل نداشتم برم و با دکتر ش حرف بزنم. چی شد
رمآن↯ ﴿ بعد از یک هفته مهدی چشم هایش را گشود! ان هم چه چشم باز کردنی! چشم هایش سرخ سرخ بودند چون که شیشه ماشین روی صورت ش افتاده بود ! اولین چیزی که نام برد ترانه بود! نیمه گمشده اش تکه ای از وجودش را صدا می زد! هیچکس نمی دانست چه بگوید! نه فرمانده اش جرعت گفتن داشت و نه بقیه! چشم هایش را بهانه کردند تا از جواب سوال دادن تفره بروند. دکتر تا چشم هایش را دید گفت باید برای مدتی بسته باشند! قطره های سوزناکی در انها ریخت که مهدی از درد فریادی کشید. چشم هایش را بست و چشم بند طبی بر روی ان ها زد. زیر لب مدام می گفت: - ترانه ام کجاست چرا نمی یاد نکند اتفاقی افتاده است؟ اصلا چه مدت است بیهوشم؟ اصلا چه شد که تریلی انچنان در و داغان مان کرد! بلاخره داروی های مسکن اثر کرد و به عالم بی خبری رفت! بیمارستان پر شده بود از ملاقات کننده! همون مهمان هایی که قرار بود امشب برای جشن عروسی بروند حالا تک تک می امدند بیمارستان و به ملاقات عروس و داماد رنج دیده می رفتند. دامادی که هر بار بهوش می امد عروس ش را می خواست و جواب سربالا می گرفت: - مهدی ترانه بیهوشه‌! -مهدی ترانه خوابه! - مهدی ترانه زیر سرمه - مهدی ترانه برای عکس برادری از بدن ش رفته و... و با شنیدن این حرف ها دلش را خوش می کرد که عزیزش در سلامت است! اما خوب می دانست اگر حالش خوب لود از جفت ش تکان نمی خورد! اما نمی خواست باور کند و همان حرف های بقیه را به زور به خودش تحمیل می کرد! لحضه ای بهوش بود و لحضه ای بی هوش! روز و شب ش با ان چشم هایی که هیچ چیز جز سیاهی نمی دید. یک هفته گذشت! بی تاب شده بود . بی تاب خانوم ش. تا دید سر و صدایی نیست عزم ش را جمع کرد و چشم بند ها رو در اورد