فردا دوباره تعطیله و سایماه خانوم اومده با دستپخت خوشمزش خونواده رو خوشحال کنه😂😈
#روزمرگی
#ســـــــایـــــمــــاهــــــــــــ
ادیب صابر
من از روز جـزا واقـف نبـودم
شــب یلـــدای هجــران آفریـدنـد🚶🏻♀❤️ՙ
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق تو؛تودلمه....🤝🫁
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
کیک اولمون حاضر شد.؛)
بره که سردبشه انشاءالله خامه کشی یلدا انجام بدم>🙃😇
#روزمرگی
برگ از درخت خسته می شود .
وگرنه پاییز بهانه است ...🚶♀️
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج
حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج!
#یهنمهشاعری
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
چشمات برام مقدسه اغوشِ تو پناهمه...(:🫀
#عاشقانه|#استوری
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
خدا تو را پنهان میکند
برای کسی که شبیه توست
و شایستهی داشتن تو:)🌱🤍
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج! #یهنمهشاعری
در چشم های من دقیقتر نگاه کن
جز تو هیچ چیزی در آن نیست...
#یهنمهشاعری
و پاییز هم ، با زیبایی هایش ، دارد تمام میشود . . 🫀
#روزمرگی
کپی ؟ نه ، گل 🌿 !
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
عشق تو؛تودلمه....🤝🫁 💘˹➜˼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوساعته دارم صدات میکنم!
چرا جوابمو نمیدی؟👩🦯
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
نوشته بود :
هیچوقتدیرنیست ،
فقطبعضیوقتهادیگهارزششو نداره
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
رها دختری ساده وپاکه که قراره با پسرعموی عیاشش ازدواج کنه ولی بادیدن باطن پسر عمویش از او متنفر شده.روز عروسی فرار میکنه و در این فرار با خانواده ای آشنا میشه که زندگیشو تغییر میده😊
این رمان زیبا رو اینجا بخونید 😌🤌
https://eitaa.com/joinchat/3300524224C754771c989
#یعنیوقتینویدپیداشکردچهبلاییسرشمیاره!!😳
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
رها دختری ساده وپاکه که قراره با پسرعموی عیاشش ازدواج کنه ولی بادیدن باطن پسر عمویش از او متنفر شده.
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت1
روی تختم دراز کشیدمو به تقویم نگاه میکردم
یه ماه مونده بود به عروسی لعنتیم
ایکاش میشد کاری کرد ...
حتی تصور در کنار نوید بودن برام عذاب آور بود نوید پسر عموم بود ،پسری بی بندو بار ،اینقدر خودشو درمقابل دیگران خوب نشون میداد
که اگه استغفرلله ،خدا هم میاومد میگفت این پسره بدرد نمیخوره کسی باور نمیکرد
پدرمم به خاطر ،شراکتی که با عموم داشت،و به خاطر آینده خودش اصرار داره که با نوید ازدواج کنم
نویدی که هر هفته با چند نفر رابطه داره ،چه طور میتونم با همچین آدم کثیفی زندگی کنم
چند بار خودکشی کردم ،ولی باز همه چیز دست در دست هم داده بود تا از این زندگی نکبت خلاص نشم
دیگه هیچ راهی به فکرم نمیرسید
در اتاق باز شد ،مامانم بود،
هیچ وقت نزاشت مامان صداش کنم.
به نظر خودش کلمه گفتن مامان سنش و بالا میبره
زیبا: صبح بخیر رها جان
صبح بخیر
زیبا: رها جان ،نوید زنگ زده به بابات،اجازه گرفته که امشب ببرتت بیرون...
بیخود کرده ،من جایی نمیرم
زیبا: عع رها!
بابا اجازه داده ،اگه شب بیاد بفهمه نرفتی همراش ناراحت میشه...
زیبا جون یعنی من آدم نیستم،از من نباید کسی سوال کنه
(زیبا اومد کنارم نشست و بغلم کرد)
زیبا : عزیز دلم، ما خوشبختی تو رو میخوایم
- خوشبختی؟
،مسخره است فرستادن دخترتون داخل جهنم خوشبختیه؟
زیبا: کافیه دیگه...
لطفن دوباره شروع نکن ،الانم کاراتو انجام بده ،که شب با نوید بری بیرون
(زیبا بلند شد و رفت و در و محکم به هم کوبید ،منم سرمو گذاشتم زیر بالش و شروع کردم گریه کردن)
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈ #تسبیح_فیروزه_ای #پارت1 روی تختم دراز کشیدمو به تقویم نگاه میکردم یه ماه
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت2
هوا تاریک شده بود که صدای در اتاقم اومد ،درباز شد و هانا ،خواهر کوچیکم وارد اتاق شد
تنها کسی که منو درک میکرد هانا باسن کمش بود
هانا: خواهرجون،مامان گفته که کم کم آماده بشی (اشک از چشمام سرازیر شد )
باشه با رفتن هانا ،رفتم یه دوش گرفتم
یه لباس خیلی ساده ای پوشیدم ،
موهامو دم اسبی بستم
صدای زنگ آیفون و از اتاقم شنیدم
رفتم لب پنجره ،نگاه کردم
نوید دم دره
چند دقیقه بعد زیبا وارد اتاق شد
زیبا: رها جان، زود باش نوید منتظره
( یه نگاهی به لباس و تیپم انداخت)
الان این شکلی میخوای بری همراش؟
- خوب مگه اشکالی داره
زیبا: قرار نیست بری مراسم ختمااا،میخواین برین مهمونی( زیبا رفت از داخل کمدم یه مانتوی بلند حریر رنگ صورتی جلو باز ،با یه تیشرت سفید و شال سفید برداشت )
زیبا: عوض این لباسای مسخره ات،ایناره بپوش ،در ضمن یه رنگ و لعابی هم به صورتت بزن
(بعد از اتاق رفت، میدونستم اگه چیزی بگم بازم فایده ای نداره ،لباسارو عوض کردم و کمی آرایش کردم رفتم پایین )
نوید تو سالن روی مبل نشسته بود
با دیدنم از جاش بلند شد
نوید:سلام رها جان خوبی؟
( منم خشک و بی روح جوابشو دادم )
زیبا: خوب برین خوش بگذره بهتون
نوید : خیلی ممنونم ،فعلن با اجازه
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
از شهر داشتیم خارج میشدیم ،استرس عجیبی گرفتم ،نمیدونستم کجا داریم میریم
حتی غرورمم اجازه نمیداد ازش چیزی بپرسم.
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈ #تسبیح_فیروزه_ای #پارت2 هوا تاریک شده بود که صدای در اتاقم اومد ،درباز ش
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت3
بعد از دوساعت رسیدیم به یه باغ خارج از شهر
نوید چند تا بوق زد ،یه نفرم از داخل باغ درو باز کرد یه عالم ماشین داخل باغ بود
صدای آهنگ و جیغ و از داخل حیاط میشنیدم
قلبم به تپش افتاد
نوید: پیاده شو عزیزم
از ماشین پیاده شدیم
رفتیم سمت ورودی که نوید کیفمو کشید
داری چیکار میکنی؟؟
نوید:کیف و گوشیتو بده بزارم داخل ماشین
(میدونستم ،منظور حرفش چیه،میترسید ،یه موقع از کاراش فیلم بگیرم )
- راحتم همینجوری بریم
اومد جلومو و یه لبخندی زد و از داخل دستم گوشی و برداشت ،کیفمم از دوشم گرفت
نوید:حالا بریم عزیزم
بعد حرکت کردیم ،درو باز کردیم
همه جا تاریک بود و با رقص نور فقط میشد آدما رو دید
دختر و پسر در حال رقصیدن و جیغ کشیدن بودن پاهام سست شد،نمیتونستم یه قدم دیگه ای بردارم
یه دفعه یه آقایی اومد سمتمون به به اقا نوید ،کم پیدایی داداش
نوید: سلام شاهرخ جان خوبی!
درگیر کاریم دیگه....
شاهرخ: به هر حال خوش حال شدم اومدی
شاهرخ یه نگاهی به من انداخت اومد سمتم
شاهرخ : کلک اومدی با چه جیگیری هم اومدی چه خوشگله...
دستشو دراز کرد سمتم که نوید دستشو گرفت
نوید: داداش نامزدمه
شاهرخ: ببخشید داداش ،فکر کردم ...
نوید : بیخیال حالا نمیزاری بیایم داخل
شاهرخ :بفرماین ،خیلی خوش اومدین
نفسم داشت بند میاومد خیلی ترسیده بودم
پشت سر نوید حرکت کردم و یه جایی نشستیم
نوید: همینجا باش الان میام
از داخل اون نور کم اصلا متوجه نشدم که کجا رفت بعد از مدتی برقا روشن شد وهمه اینقدر مست بودن که تلو تلو میخوردن
دلم به حال اون دخترایی جوان که وسط بودن و عروسک دست اون حیوونا بودن میسوخت
یه دفعه دیدم یه گوشه یه دختری داشت دست و پا میزد کسی حتی سمتش نرفت
خودم بلند شدم رفتم نشستم کنارش خوبی ،خانم
فقط اه و ناله میکرد و انگار تهوع داشت
زیر بغلشو گرفتم
رفتم سمت در ورودی
درو باز کردم بردمش لب استخر
صورتشو آب زدم
بعد چند ثانیه بالا آورد
- تو که اینقدر اوضاعت خرابه...
چرا این مزخرفاتو میخوری...
نگاهم کرد ،چشماش پر از خون بود مشخصه که بار اولته اومدی اینجا...
چند سالته؟
مگه سن مهمه ...
- چرا همچین کارایی میکنی ،حیف تو نیست؟
وقتی جایی برای خوابیدن و غذایی برای خوردن نداشته باشی ،حاضری دست به هر کاری بزنی که شب بیرون نخوابی...
( لبخند تلخی زد و بلند شدو رفت داخل خونه )
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈
- عہ ، مستربیناومدهایران🪴😂:
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
در چشم های من دقیقتر نگاه کن جز تو هیچ چیزی در آن نیست... #یهنمهشاعری
بر در دیوار قلبم نوشتم ورود ممنوع !
عشق آمد و گفت من بی سوادم :)))
#یهنمهشاعری
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
-درس خواندن ؛
مهمترین کار ِ دانش آموزان
و عبادت به شمار می آید 🦦🌱.
ـــــــــــــــ ـ
- | حضرتآقا .
#جهادعلمی📚
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°