شعری از پژمان بختیاری
شوق دیدنها
نفس در سینه میلرزد ز دست دل تپیدنها
نگه در دیده میرقصد ز شور و شوق دیدنها
شب وصل است و دارم آرزوها بهر دیدارش
هزاران دیده میخواهم من امشب بهر دیدنها
سرشک شوق بر مژگان گره خوردست و میلرزد
که لطف دیگری دارد به پای او چکیدنها
بیا ای فتنه تا بر هم زنی آسایش ما را
که دل را نیست آرامی ز بیم آرمیدنها
زیان پیرهن سهل است اگر سودی دهد اما
نه هر کس می شود یوسف ز پیراهن دریدنها
مبادا منّتی یارب نصیب جان محرومم
که می لرزد تنم ز اندیشه منّت کشیدنها
نصیب کام آتش گشت و زو خونین نشد پایی
که غافل بود خار ما ز آیین خلیدنها
چو کوهی از گرانباری زمین گیرم درین وادی
خوش آن در کوه و در صحرا به سر مستی دویدنها
به گلشنها پریدم از سبکبالی وز این غافل
که میریزد پر و بالم ز بیحاصل دویدنها
به دل بس خاطراتم هست از هم صحبتان اما
نه خشنودم ز گفتن ها ـ نه خرسند از شنیدنها
http://t.me/pezhmanb
🌷🌷