#جوان_دیندار
مردی بود در مرو که او را نوح بن مریم میگفتند
وقاضی و رئیس مرو بود و ثروتی بسیار داشت.
او دختری با کمال و جمال داشت که بسیاری از
بزرگان وی را خواستگاری کردند و پدر، در کاردختر
سخت متحیر بودو نمیدانست او را به که دهد.
میگفت اگر دختر را به یکی دهم، دیگران آزده
میشوندو فرو مانده بود. قاضی،باغی بسیار آباد
و پر میوه داشت.
روزی بـه خدمتـکار جـوان خویـش بـه نام مبـارک
که بسـیار پارسـا و دینـدار بـود، گفت: »امسـال بـه
تاکسـتان (بـاغ انگور)بـرو و از آنجـا نگهـداری کـن.
خدمتـکار برفـت و دو مـاه در آن بـاغ بـه کار
پرداخـت. روزی قاضـی بـه بـاغ آمـد و گفـت:
ای مبـارک! خوشـهای انگـور بیـاور. جـوان،
انگـوری بیـاورد، تـرش بـود. قاضـی گفـت: بـرو
خوشهای دیگر بیاور. آورد، بــاز هــم تــرش بــود.
قاضــی گفـت: نمیدانـم بـاغ بـه ایـن بزرگـی،
چـرا انگورتـرش پیـش من می آوری و انگور
شـیرین نمی آوری؟! مبــارک گفــت: من نمیدانم
کــدام انگــور شــیرین است و کــدام تــرش!
قاضـی گفـت: »سـبحان اللـه! تـو امـروز دو مـاه
اسـت کـه انگور میخوری و هنــوز نمیدانی
شــیرین کــدام اســت؟
گفــت: ای قاضــی! بــه نعمــت تــو ســوگند کــه
مــن هنــوز ازایــن انگــور نخــورده ام و مــزه اش
را ندانم که تــرش اســت یــاشــیرین!
پرســید: »چرا نخوردی؟« گفــت: »تــو بــه مــن
@PHarzanegan
گفتــی کــه انگــور نــگاه دار، نگفتــی کــه انگــور
بخــور و مــن چگونــه میتوانستم خیانت کنم!
قاضـی بسـیار شـگفت زده شـد و
گفـت: خـدا تـورا بدیـن امانت نگه دارد. قاضــی
چــون دانســت کــه ایــن جــوان،بسـیار عاقـل و
دینـدار اسـت، گفـت: ای مبـارک! مـرا در تـورغبـت
افتـاد، آنچـه مـی گویـم، بایـد انجـام بدهـی!« گفـت:
اطاعــت میکنــم.قاضــی گفــت: »ای جــوان!
مــرا دختــری اســت زیبــا، کــه بســیاری از بــزرگان
او را خواســتگاری کرده انــد، نمیدانــم بــه کـه دهـم،
تـو چـه صلاح مـی دانـی؟« مبـارک گفـت: »کافران
در جاهلیـت، در پـی نسـب بودنـد و یهودیان و
مسـیحیان، روی زیبا و در زمان پیامبر ما،
دین می جســتند و امروز، مــردم ثـروت طلـب
میکننـد، تـو هرکـدام را خواهـی اختیارکـن!..«
قاضــی گفــت:من دیــن را انتخــاب میکنــم و
دختــرم رابـه تـو خواهـم داد. مبارک گفـت:
ای قاضی! آخر من یک خدمتکارم، دخترت را
چگونـه بـه من میدهـی و او کـی مرامیخواهد؟!
قاضــی گفــت: برخیــز بــا مــن بــه منــزل بیــا،
تــا چــاره کنـم.« چـون بـه خانـه آمدنـد، قاضـی
@PHarzanegan
بـه مـادر دختـر گفـت:
ای زن! ایــن خدمتــکار، جوانــی بســیار پارســا و
شایســته اسـت، مـرا رغبـت افتـاد کـه دختـرم را
بـه او بدهـم، تـو چـه مــی گویــی؟« زن گفــت:
هرچــه تــو بگویــی، امــا بگــذاربـروم و داسـتان
را بـرای دختـر بگویـم، ببینـم نظر او چیسـت.
مـادر بیامـد و پیغـام پـدر بـه او رسـانید. دختـر
گفـت: چـون ایــن جــوان دینــدار و امین اســت،
می پذیرم و آنچــه شما فرماییـد، مـن همـان کنـم
و از حکـم خـدا و شـما بیـرون نیایم و نافرمانــی نکنــم!
قاضی، دخترش را بـه مبارک داد با ثروتی بسیار.
پـس از چندی، خدای تعالی به آنان پسری داد که
نامش را عبدالله بـن مبارک گذاشتند و تـا جهان هسـت،
حدیـث او کننـد بـه زهـد و علـم و پارسـایی.
1 .در مسیر بهشت، ص 260 علی حمیدی
#حکایات_فرزانگان |عضو شوید 👇
┏━🇯🇴🇮🇳━━ ⃟⃟ 🌸 ⃟⃟ ┓
eitaa.com/joinchat/3391029539C098f038cbc
┗━ ⃟⃟ ⃟❤️ ⃟ ⃟ ━━━━━━━━┛