*#داستان_آموزنده
🔆مجازات خيانت به بيت المال
🌱سال هفتم هجرى بود، پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله ) مسلمانان را براى آزادسازى ((خيبر)) از دست يهوديان كارشكن بسيج نمود، مسلمانان كه تعدادشان هزار و ششصد نفر بود همراه پيامبر (صلى الله عليه و آله ) از مدينه بيرون آمده و پس از پيمودن 32 فرسخ در جهت شمال مدينه حركت كرده و قلعه هاى خيبر را محاصره كردند.
🌱پس از فتح و پيروزى ، غنايم سرشارى به دست مسلمين رسيد و تصميم گرفتند به سوى مدينه بازگردند.
🌱يكى از غلامان كه ماءمور بستن كجاوه هاى شترها بود، مخفيانه عبايى را از غنايم جنگى (كه جزء بيت المال مسلمين بود) برداشت پس از مدتى هنگام حركت مسلمانان از سرزمين خيبر به سوى مدينه ، ناگهان تيرى به غلام اصابت كرد، او همان دم جان سپرد، ماءموران به تحقيقات پرداختند ولى نفهميدند كه اين تير از كجا آمد، اشتباهى بود يا عمدى ... بعدا همگى گفتند: ((بهشت بر او گوارا باد)) اما پيامبر (صلى الله عليه و آله ) به مسلمين فرمود: من با شما در اين گفتار هم عقيده نيستم !
پرسيدند: چرا؟
🌱فرمود: زيرا عبايى كه در تن او است از غنايم مى باشد و او آن را خيانت برداشته و در روز قيامت به صورت آتش او را احاطه خواهد كرد.
در اين هنگام يكى از رزمندگان گفت : من دو بند كفش را بدون اجازه از غنايم برداشته ام .
پيامبر (صلى الله عليه و آله ) فرمود: آن دو بند كفش را به محل غنايم برگردان وگرنه در روز قيامت به صورت آتش پاى تو را مى گيرد
┏━🇯🇴🇮🇳━━━━━━━ ⃟⃟ 🌸 ⃟⃟ ┓
eitaa.com/joinchat/3391029539C098f038cbc
┗━ ⃟⃟ ⃟❤️ ⃟ ⃟ ━PHarzanegan━━━━┛
#داستان_آموزنده
🔆اثر کردار بد در برزخ
یکی از بزرگان اهل علم و تقوی فرمود: یکی از بستگانشان در اواخر عمر مِلکی خریده بود و از استفاده سرشار آن، زندگی را میگذراند.
پس از مرگش، در برزخ او را دیدند که کور است. از علّت آن پرسیدند، گفت: مِلکی را خریده بودم و وسط زمین چشمه آب گوارایی بود که اهالی ده مجاور میآمدند خود و حیواناتشان از آن استفاده میکردند و بهواسطه رفتوآمد، مقداری از زراعت من خراب میشد. برای اینکه سودم از آن مزرعه کم نشود و راه آمد و شد را بگیرم، بهوسیلهی خاک و سنگ و آهک چشمه را کور نمودم و خشکانیدم. بیچاره مجاورین ده برای آب به جاهای بسیار دور میرفتند.
این کوری من بهواسطهی کور کردن چشمه آب است. گفتم: آیا چارهای دارد؟ گفت: اگر ورثه من بر من ترحّم کنند و آن چشمه را مفتوح و جاری سازند تا دیگران استفاده کنند حالم خوب میشود.
ایشان فرمود: به ورثهاش مراجعه کردم و جریان را گفتم و آنها پذیرفتند و چشمه را گشودند و مردم استفاده میکردند.
پس از چندی آن مرحوم را دیدم که چشمش بینا شده و از من سپاسگزاری کرد
📚داستانهای شگفت، ص 292
یک قصه جذاب و آموزنده
حکایات فــــــــــــــــــــــــرزانگان 👇
┏━🇯🇴🇮🇳━━━━━━━ ⃟⃟ 🌸 ⃟⃟ ┓
splus.ir/joingroup/AEoTIsbYTFrjraHFP2nwnA
┗━ ⃟⃟ ⃟❤️ ⃟ ⃟ ━PHarzanegan━━━━┛
#داستان_آموزنده
🔆با روباه بیعت کردند
اصبغ بن نباته گوید: «امیرالمؤمنین علیهالسلام دستور دادند از کوفه به مدائن لشکرکشی کنیم. ما روز یکشنبه حرکت کردیم و عمربن حریث و هفت نفر دیگر با ما نیامدند و به شهر حریره رفتند و روز چهارشنبه حرکت کردند. چون هفت نفری ناهار میخوردند، روباهی را گرفتند و عمر بن حریث گفت: «این امیرالمؤمنین است؛ با او بیعت کنیم.»
پس آنها روز جمعه به مدائن رسیدند و امام خطبه ایراد میکرد و میفرمود: «پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم هزار حدیث به من یاد داد که هر حدیث، هزار در دارد و هر در کلیدی؛ به خدا قسم روز قیامت هشت نفر با امامشان که روباه است خوانده میشوند و اگر بخواهم نام آنها را میگویم و آنها را رسوا میکنم.»
راوی گوید: «دیدم عمر بن حریث، از ترس بر زمین افتاد و بیهوش شد.
📚مدینه المعاجز، ص 351
🇯🇴🇮🇳👇
@PHarzanegan
@SobheZiba
@Sticher_PH
#داستان_آموزنده
🔆قارون و موسی علیهالسلام
🔅حضرت موسی علیهالسلام در راه ابلاغ رسالت بسیار رنج کشید و به انواع اذیت و آزار از فرعون و بلعم باعورا و دیگران مبتلا بود تا جایی که قارون پسرعموی موسی علیهالسلام از این قاعدهی آزار رساندن مستثنی نبود.
او ثروت زیادی داشت و بهاندازهای داشت که چندین جوان نیرومند، کلیدهای خزانهی او را حملونقل میکردند و از خانهای گردنکلفتی بود که به زیردستانش ظلم مینمود.
🔅موسی علیهالسلام مطابق فرمان خدا، از او مطالبهی زکات میکرد، او میگفت: «من هم به تورات آگاهی دارم و کمتر از موسی نیستم، چرا زکات مالم را به او بپردازم!»
🔅سرانجام غرور قارون باعث شد که تصمیم خطرناکی گرفت و آن این بود که: به یک زن فاحشه که خوشسیما و خوش قامت و فریبا بود گفت: صد هزار درهم به تو میدهم که فردا هنگامیکه موسی برای بنیاسرائیل سخنرانی میکند در ملأعام بگویی موسی با من زنا کرد.
آن زن، این پیشنهاد ناجوانمردانه را پذیرفت. فردای آن روز، بنیاسرائیل اجتماع کرده بودند، موسی تورات را به دست گرفته و از روی آن، مردم را موعظه میکرد.
🔅قارون با زرق و برق همراه اطرافیان خود در آن اجتماع شرکت نموده بود، ناگهان آن زن برخاست، ولی وقتی سیمای ملکوتی موسی علیهالسلام را دید، از تصمیم قبلی خود منصرف شد و با صدای بلند گفت:
🔅ای موسی علیهالسلام بدان که قارون صد هزار درهم به من داد تا در ملأعام به بنیاسرائیل بگویم تو مرا بهسوی خود خواندهای تا با من زنا کنی. تو هرگز مرا بهسوی خویش دعوت نکردهای، خداوند ساحت مقدس تو را از چنین آلودگی منزّه نموده است.
در این هنگام دل پر درد و رنج موسی شکست و درباره قارون چنین نفرین کرد:
🔅ای زمین قارون را بگیر و در کام خود فرو بر.
زمین به امر الهی دهن باز کرد و قارون و اموالش را به اعماق زمین فرو برد.
در نقل دیگر آمده است که: حضرت موسی مردم را به احکام و شریعت موعظه میکرد، به این مطلب رسید:
🔅کسی که زنا کند ولی همسر نداشته باشد صد تازیانه به او میزنیم و کسی که زنا کند و همسر داشته باشد، او را سنگسار میکنیم تا بمیرد.
🔅قارون برخاست و گفت: گرچه خودت باشی؟ موسی فرمود: آری. قارون گفت: بنیاسرائیل گمان میکنند که تو با فلان زن زنا کردی!
موسی علیهالسلام گفت: آن زن را به اینجا بیاورید، اگر چنین ادعایی کرد، طبق ادعایش عمل کنید. آن زن را نزد موسی علیهالسلام آوردند و موسی به او قسم داد که راست بگوید، آیا من با تو آمیزش کردهام. زن هماندم منقلب شد که با این تهمت پیامبر خدا را بیازارم؛ با صراحت گفت: «نه آنها دروغ میگویند، قارون فلان مبلغ را به من داد تا چنین بگویم.»
🔅قارون سرافکنده شد و موسی به سجده افتاد و گریه کرد و گفت: خدایا دشمن تو مرا آزرد و خواست با تهمت مرا رسوا سازد، اگر من رسول تو هستم مرا بر او مسلّط گردان… و نفرین کرد و عذاب الهی یعنی زمین او را به کام خود فرو برد.
📚(حکایتهای شنیدنی، ج 5، ص 122 -بحارالانوار، ج 13، ص 253)
حکایات فــــــــــــــــرزانگان 👇
⃟⃟ ⃟❤️ ⃟ ⃟ ━ @PHarzanegan━━━🚥
#داستان_آموزنده
🔆دو ملک
در بنیاسرائیل قاضیای بود که پسرش وفات کرد. پس در فقدان او بیتابی و ناله بسیار میکرد. پس دو ملک به صورت انسان برای شکایتی نزدش آمدند. اوّلی گفت: «گوسفندان این مرد، بر زراعت من وارد شدند و آن را خراب نمودند.»
دوّمی گفت: «او زمین کشاورزیاش را بین کوه و نهر آب قرار داده و من راهی غیر این، برای عبور نداشتم.» قاضی گفت: «تو مگر نمیدانستی که راه مردم فقط همین است و در آنجا کشاورزی کردهای؟»
او در پاسخ گفت: «مگر وقتی خدا به تو پسر داد، نمیدانستی روزی خواهد مُرد؟» پس آن دو فرشته به جایگاه خود بازگشتند.
حکایات فــــــــــــــــرزانگان 👇
⃟⃟ ⃟❤️ ⃟ ⃟ ━ @PHarzanegan━━━🚥
🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻
#داستان_آموزنده
🔆 #سرنوشت_فقیر_و _پولدار
🌴کاروانی از کوفه به قصد مکّه برای موسم حج حرکت کردند. یک نفر پیاده و سر برهنه همراه ما (سعدی) از کوفه بیرون آمد. او پولی نداشت و آسودهخاطر همچنان ره میپیمود.
🌴توانگری شترسوار به او گفت: «ای تهیدست کجا میروی؟
🌴 برگرد که در راه بر اثر ناداری بهسختی میمیری.» او سخن شترسوار پولدار را نشنید و همچنان به راه خود ادامه داد تا اینکه به نخلهی محمود، یکی از منزلگاههای نزدیک حجاز رسیدیم. در آنجا توانگر شترسوار درگذشت.
🌴فقیر پابرهنه در کنار جنازهی او آمد و گفت: «ما بهسختی نمردیم و تو بر شتر نیرومند، سواره بمُردی.»
📚(حکایتهای گلستان سعدی، ص 12)
✨✨از امیرالمؤمنین علیهالسلام دربارهی تقدیرات پرسیده شد، فرمود: «راهی تاریک است؛ در آن مَرَوید! دریایی عمیق است، داخل آن نگردید! سرّ خدایی است، خود را به رنج نیندازید.»
📚(نهجالبلاغه، حکمت 287)
حکایات فــــــــــــــــرزانگان 👇
⃟⃟ ⃟❤️ ⃟ ⃟ ━ @PHarzanegan━━━🚥
🌹#داستان_آموزنده🌹
✍سرگذشت سکّاکی، دانشمند قرن هفتم هجری بسیار جالب است.
وی در سی سالگی تحصیل را آغاز کرد. با اینکه آموزگار او از موفقیت وی مأیوس بود، ولی سکّاکی با شور و پشتکار عجیبی مشغول تحصیل شد.
🔸آموزگار، برای درک هوش و میزان فهم وی، مسئله ای ساده را طرح کرد و آن، یک مسئله از فقه شافعی بود که استاد، آن را چنین مطرح ساخت: «پوست سگ با دبّاغی پاک می شود».
🔸سکاکی این جمله را بارها تکرار کرد و با شور و شوق، آماده درس پس دادن بود. فردای آن روز، معلم در میان انبوهی از شاگردان از سکاکی پرسید که مسئله دیروز چه بود؟
سکّاکی گفت:
@PHarzanegan
«سگ گفت:
پوست استاد با دبّاغی پاک می شود».
🔹در این لحظه، شلیک خنده شاگردان و معلم بلند شد، ولی ظرفیت روحی آن نوآموز سالمند، به اندازه ای بالا بود که از این شکست در امتحان، نومید نشد و ده سال تمام، در این راه گام برداشت. هرچند به علت بالا بودن سن، تحصیل او رضایت بخش نبود.
🔸روزی برای حفظ درسی به صحرا رفته بود. در صحرا اثر ریزش باران را روی صخره ای مشاهده کرد و از دیدن این منظره پند گرفت و با خود گفت:
«دل و روح من هرگز سخت تر از این سنگ نیست.
🔹اگر قطرات دانش بسان آب باران در دل من ریزش کند، به طور مسلم اثر نکویی در روان من خواهد گذاشت».
او به شهر بازگشت و با شوری وصف ناشدنی، مشغول ادامه تحصیل شد.
🔸سرانجام بر اثر استقامت و پشتکار، یکی از نوابغ ادبیات عرب گردید.
وی کتابی در علوم عربی انتشار داد که مدت ها محور تدریس در دانشکده های اسلامی بود.
(روضات الجنات، ص۷۴۷)
#حکایات_فرزانگان |عضو شوید 👇
┏━🇯🇴🇮🇳━━ ⃟⃟ 🌸 ⃟⃟ ┓
eitaa.com/joinchat/3391029539C098f038cbc
┗━ ⃟⃟ ⃟❤️ ⃟ ⃟ ━━━━━━━━┛
#داستان_آموزنده
کشاورزی فقیر از اهالی اسکاتلند، « فلمینگ» نام داشت.
یک روز در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده اش بود، از باتلاقی در آن نزدیکی صدای درخواست کمک شنید.
وسایلش را روی زمین انداخت و به سمت باتلاق دوید.
پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فریاد می زد و تلاش می کرد تا خودش را از باتلاق بیرون بکشد.
فلمینگ او را از مرگ تدریجی و وحشتناک نجات داد.
روز بعد، کالسکه ای مجلل به منزل فلمینگ آمد.
مرد اشراف زاده ای از کالسکه پیاده شد و خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فلمینگ نجاتش داده بود.
اشراف زاده گفت: شما زندگی پسرم را نجات دادی، می خواهم جبران کنم.
کشاورز اسکاتلندی جواب داد: من نمی توانم برای کاری که انجام داده ام پولی بگیرم.
در همین لحظه، پسر کشاورز وارد کلبه شد.
اشراف زاده پرسید: پسر شماست؟
کشاورز با افتخار جواب داد: بله.
اشراف زاده گفت: با هم معامله ای می کنیم! اجازه بدهید او را همراه خود ببرم تا تحصیل کند. اگر شبیه پدرش باشد، به مردی تبدیل خواهد شد که شما به او افتخار خواهید کرد.
پسر فلمینگ با هزینه ی آن اشراف زاده بزرگ شد و تحصیل کرد، تا اینکه روزی از دانشکده ی پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصیل شد و همین طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سر الکساندر فلیمنگ کاشف پنی سیلین مشهور شد.
سال ها بعد، همان اشراف زاده به بیماری ذات الریه مبتلا شد.
فکر می کنید چه چیزی نجاتش داد؟
بله! درست حدس زدید؛ همان پنی سیلین.
نتیجه ی اخلاقی:
هیچ عملی بدون عکس العمل در صحنه ی هستی به وجود نمی آید؛ خواه خوب و خواه زشت.
👤علامه جعفری
#حکایات_فرزانگان |عضو شوید 👇
┏━🇯🇴🇮🇳━━ ⃟⃟ 🌸 ⃟⃟ ┓
eitaa.com/joinchat/3391029539C098f038cbc
┗━ ⃟⃟ ⃟❤️ ⃟ ⃟ ━━━━━━━━┛
🌸🍃🌸🍃
#داستان_آموزنده
✍مراد، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستایی ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽﺭﺳﯿﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ.
🔸ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ روستا، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪﺍﺵ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:
«ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، مراد ﯾﮏ شیر ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ!»
مراد ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺷﯿﺮ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ. ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ است.
ﻭﻗﺘﯽ به هوش آمد از او پرسیدند:
«برای چه از حال رفتی؟»
مراد گفت:
🔸«فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک سگ است!»
مراد بیچاره ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ یک سگ به او حمله کرده است وگرنه ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ ﻣﯽﺷﺪ.
ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ.
#حکایات_فرزانگان |عضو شوید 👇
┏━🇯🇴🇮🇳━━ ⃟⃟ 🌸 ⃟⃟ ┓
eitaa.com/joinchat/3391029539C098f038cbc
┗━ ⃟⃟ ⃟❤️ ⃟ ⃟ ━━━━━━━━┛
🌸🍃🌸🍃
#داستان_آموزنده
✍شمسالدین ایلدگز، حاکم آذربایجان در زمان سلجوقی بود، که به او اتابک هم میگفتند،مالیات سنگینی بر مردم خوی بسته بود، چرا که آنها را همدست عثمانیها برای کودتا تصور میکرد.
مردم خوی از پرداخت مالیات به ستوه آمده بودند و رعیت در عذاب بودند.
علیا خاتون زن فرماندار منصوب شمسالدین در خوی بود.
🔸زن بسیار مومنهای بود که قرآن در منزلاش درس میداد و جزء معدود زنان باسواد در آذربایجان بود.
روزی در کلاس درس قرآن یکی از زنان رعیت را دید که از شدت فقر تمرکز ندارد. خاتون گریست و گفت باید تدبیری بیندیشم.
پیکی صدا کرد و پیراهنی زربافت داشت که هدیه و ارث مادرش بود بسی گرانقیمت، آن را به پیک داد و گفت:
🔹نزد شمسالدین ببر و سلام مرا برسان و بگو این هدیه برای تو، از خراج سنگین مردم خوی صرف نظر کن، خدا خوشش نمیآید از فقر رو به نابودی هستند.
پیک پیراهن را آورد و شمسالدین وقتی پیراهن را دید، به غرور و غیرتش برخورد و گفت:
🔸چه شده است که زنی بر ما کرامت پیشکش میکند و سخاوت رخمان میکشد، پیراهن را ببر و بگو، یک سال مالیات آنها را شمس الدین بخشید.
پیک پیراهن را آورد، و داستان را گفت. خاتون پرسید،
آیا شمسالدین پیراهن مرا دید؟
پیک گفت:
آری بسته را باز کرد و دید.
🔹#خاتونگفت:
چشم نامحرم بر آن افتاد، من دیگر بر تن نمیکنم. ببرید و بفروشید و با آن مسجد و پلی بنا کنید. مسجدی در شهر ساختند که بعدها از بین رفت ولی پل خاتون ماند. پلی که راه مسیر کاروان عثمانی به خوی از روی رود قطور بود.
*خوي نام شهري در آذريايجان غربي
📚نقل از کتاب جوامع الحکایات و والمواعظ الحسنات
#حکایات_فرزانگان |عضو شوید 👇
┏━🇯🇴🇮🇳━━ ⃟⃟ 🌸 ⃟⃟ ┓
eitaa.com/joinchat/3391029539C098f038cbc
┗━ ⃟⃟ ⃟❤️ ⃟ ⃟ ━━━━━━━━┛
#داستان_آموزنده
ابن سینا همراه با ابوریحان بیرونی عازم سفر شدند. بوعلی برای کشف گیاهان دارویی و ابوریحان برای ستاره شناسی.
پس از تاریکی هوا به خانه پیرمردی در بیابان رفتند تا شب را در آن اندکی استراحت کنند. پس از آنکه پیرمرد طعامی به آنها داد از آنها خواست در اتاق بخوابند.
اما ابوریحان گفت: جای خواب ما را پشتبام پهن کن تا من صبح اندکی مطالعه ستارگان کنم.
پیر مرد گفت: امشب باران میبارد بهتر است از خوابیدن در پشت بام منصرف شوید. ابوریحان گفت: من ستارهشناسم و میدانم که امشب هوا صاف خواهد بود.
پیرمرد اتمام حجت کرد و بستر این دو مهمان را در پشت بام گستراند. پاسی از شب نگذشته بود که با چکههای باران هر دو دانشمند از خواب برخواستند و از نردبان پایین آمده و کنار دیوار ایستادند در حالیکه خیس شده بودند.
ابو علی سینا به ابوریحان گفت: کاش اندکی غرور خود را کنار میگذاشتی و حرف این پیرمرد را گوش میدادی تا ما اکنون خیس نبودیم.
ابوریحان که از این دانش پیرمرد در حیرت بود تا صبح منتظر شدند تا پیرمرد برای نماز برخواست.
پیرمرد گفت: من برای گوسفندانم سگی دارم که هر شب بیرون اصطبل میخوابد و نگهبانی میدهد. شبی که، این سگ به داخل اصطبل برای خواب رود من یقین میکنم آن شب باران خواهد آمد و دیشب، سگ داخل اصطبل رفت.
ابوریحان در حیرت ماند و گفت: حال باورم شد، که علم را باید خدا به مخلوقاتش عطا کند علمی که خدا به سگش داده، ابوریحان سالها اگر با اصطرلاب، پی آن رود به اندازه سگ هم نمیفهمد.
ابوریحان دست بالا برد و دعا کرد، ❀رَبِّ زِدنی عِلمًا❀ ۩خدایا علم مرا افزون کن۩ و هر دو آمین گفتن
#حکایات_فرزانگان |عضو شوید 👇
┏━🇯🇴🇮🇳━━ ⃟⃟ 🌸 ⃟⃟ ┓
eitaa.com/joinchat/3391029539C098f038cbc
┗━ ⃟⃟ ⃟❤️ ⃟ ⃟ ━━━━━━━━┛