🌸🍃🌸🍃
#داستان_پندآموز
#مجنون_و_شتر
✍روزی مجنون آهنگ دیار لیلی کرد.
با بی قراری برشتری سوار شد و با دلی لبریز از مهر به جاده زد.
در راه گاه خیال لیلی آنچنان او را باخود می برد(که عنان شتر از دستش خارج می شد) شتر نیز در گوشه ی آبادی بچه ای داشت.
🔸او هر بار که مجنون را از خود بیخود می دید به سوی آبادی بازمی گشت و خود را به بچه اش می رساند.
مجنون هر بار که به خود می آمد در می یافت که فرسنگ ها راه را بازگشته است.
🔹او سه ماه در راه ماند پس فهمید که آن شتر با او همراه نیست.
پس او را رها کرد و پای پیاده به سوی دیار لیلی به راه افتاد.....
@PHarzanegan
✍به راستی مولانا با این حکایت نشان می دهد که روح ما همان مجنون است و عشق معنوی حق ، همان لیلی است.
تن ما همان شتر است و وابستگی ها و دل مشغولی های جهان مادی بچه آن شتر است.
🔹وقتی از علت حقیقی بودنمان در جهان مادی که همانا شناخت حقیقت خویشتن است غافل شویم و به آن نپردازیم، به تن و خواسته های گذرای مادی تن سرگرم می شویم و از رسیدن به حقیقت بازمی مانیم.
🔸بهتراست موانع رسیدن به وصال را کنار بزنیم و با گام استوارتر عزم خانه ی دوست کنیم ...
#حکایات_فرزانگان |عضو شوید 👇
┏━🇯🇴🇮🇳━━ ⃟⃟ 🌸 ⃟⃟ ┓
eitaa.com/joinchat/3391029539C098f038cbc
┗━ ⃟⃟ ⃟❤️ ⃟ ⃟ ━━━━━━━━┛
🌸🍃🌸🍃
#داستان_پندآموز
✍روزى شاه عباس به شیخ بهایى گفت: دلم مىخواهد ترا قاضى القضات کشور نمایم تا همانطور که معارف را نظم دادى،دادگسترى را هم سر و سامانى بدهی،بلکه حق مردم رعایت شود.
🔸شیخ بهایى گفت:
قربان من یک هفته مهلت مىخواهم تا پس از گذشت آن و اتفاقاتى که پیش خواهد آمد،چنانچه باز هم اراده ی ملوکانه بر این نظر باقى بود دست به کار شوم و الا به همان کار فرهنگ بپردازم.
🔹شاه عباس قبول کرد و فردا شیخ سوار بر الاغش شده و به مصلاى( محل نماز خواندن) خارج از شهر رفت و افسار الاغش را به تنه درختى بست و وضو گرفت و عصای خود را کنارى گذاشت و براى نماز ایستاد، در این حال رهگذرى که از آنجا مىگذشت، شیخ را شناخت، پیش آمد و سلام کرد.
🔸شیخ قبل از نماز خواندن جواب سلام را داد و گفت:
اى بنده ی خدا من مىدانم که ساعت مرگ من فرار رسیده و در حال نماز زمین مرا مى بلعد. تو اینجا بنشین و پس از مرگ من الاغ و عصاى مرا بردار و برو به شهر به منزل من خبر بده و بگو شیخ به زمین فرو رفت.
🔹ولیکن چون قدرت و جرات دیدن عزرائیل را ندارى چشمانت را بر هم بگذار و پس از خواندن هفتاد مرتبه قل هو الله احد مجددا چشم هایت را باز کن و آن وقت الاغ و عصاى مرا بردار و برو.
مرد با شنیدن این حرف از شیخ بهایى با ترس و لرز به روى زمین نشست و چشمان خود را بر هم نهاد و شیخ هم عمامه خود را در محل نماز به جاى گذاشته ، فوراً به پشت دیوارى رفت و از آنجا به کوچهاى گریخت و مخفیانه خود را به خانه خویش رسانیده و به افراد خانواده خود گفت:
🔸امروز هر کس سراغ مرا گرفت بگوئید به مصلا رفته و برنگشته،فردا صبح زود هم من مخفیانه مىروم پیش شاه و قصدى دارم که بعداً معلوم مىشود.
شیخ بهایى فردا صبح قبل از طلوع آفتاب به دربار رفت و چون از نزدیکان شاه بود،
هنگام بیدار شدن شاه اجازه حضور خواست و چون به خدمت پادشاه رسید عرض کرد:
🔹اعلیحضرت، مىخواهم کوتاهى عقل بعضى از مردم و شهادت آنها را فقط به سبب دیدن یک موضوع،
به شاه نشان دهم و ببینید مردم چگونه عقل خود را از دست مىدهند و مطلب را به خودشان اشتباه می فهمانند.
@PHarzanegan
شاه عباس با تعجب پرسید:
🔸ماجرا چیست؟
شیخ بهایى گفت:
من دیروز به رهگذرى گفتم که چشمت را هم بگذار که زمین مرا خواهد بلعید و چون چشم بر هم نهاد من خود را مخفى ساخته و به خانه رفتم و از آن ساعت تا به حال غیر از افراد خانواده ام، کسى مرا ندیده و فقط عمامه خود را با عصا و الاغ در محل مصلى گذاشتم، ولى از دیروز بعدازظهر تا به حال در شهر شایع شده که من به زمین فرو رفتم و این قدر این حرف تکرار شده که هر کس مىگوید من خودم دیدم که شیخ بهایى به زمین فرو رفت . حالا اجازه فرمایید شهود حاضر شوند!
🔹به دستور شاه مردم در میدان شاه و مسجد شاه و عمارتهاى عالى قاپو و تالار طویله و عمارت مطبخ و عمارت گنبد و غیره جمع شدند، جمعیت به قدرى بود که راه عبور بسته شد، لذا از طرف رئیس تشریفات امر شد که از هر محلى یک نفر شخص متدین و فاضل و مسن و عادل براى شهادت تعیین کنند تا به نمایندگى مردم آن محل به حضور شاه بیاید و درباره فقدان شیخ بهایى شهادت بدهند.
بدین ترتیب 17 نفر شخص معتمد و واجد شرایط از 17 محله ی آن زمان اصفهان تعیین شدند و چون به حضور شاه رسیدند ،
🔸هر کدام به ترتیب گفتند :
به چشم خود دیدم که چگونه زمین شیخ را بلعید! دیگرى گفت: خیلى وحشتناک بود ناگهان زمین دهان باز کرد و شیخ را مثل یک لقمه غذا در خود فرو برد.
سومى گفت:
به تاج شاه قسم که دیدم چگونه شیخ التماس مىکرد و به درگاه خدا گریه و زاری مىنمود.
@PHarzanegan
🔹چهارمى گفت: خدا را شاهد مىگیرم که دیدم شیخ تا کمر در خاک فرو رفته بود
و چشمانش از شدت فشارى که بر سینهاش وارد مىآمد از کاسه سر بیرون زده بود.
به همین ترتیب هر یک از آن هفده نفر شهادت دادند.
🔸شاه با حیرت و تعجب به سخنان آنها گوش مىکرد.
عاقبت شاه آنها را مرخص کرد و خطاب به آنها گفت:
بروید و مجلس عزا و ترحیم هم لازم نیست زیرا معلوم مىشود
شیخ بهایى گناهکار بوده است! وقتى مردم و شاهدان عینى رفتند،
🔹شیخ مجدداً به حضور شاه رسید و گفت: قبله ی عالم. عقل و شعور مردم را دیدید؟
شاه گفت: آرى، ولى مقصودت از این بازى چه بود؟
شیخ عرض کرد: قربان به من فرمودید، قاضى القضات شوم.
شاه گفت: بله ولى این موضوع چه ارتباطی به آن دارد؟
🔸شیخ گفت: من چگونه مىتوانم قاضى القضات شوم با اینکه می دانم
مردم هر شهادتى بدهند معلوم نیست که درست باشد،
آن وقت حق گناهکاران یا بى گناهان را به گردن بگیرم.
اما اگر امر مىفرمایید ناچار به اطاعتم! شاه عباس گفت:
چون مقام علمى تو را به دیده ی احترام نگاه کرده و مىکنم لازم نیست
🔸به قضاوت بپردازى، همان بهتر که به کار فرهنگ مشغول باشى. از آن پس شیخ بهایى براى ترویج علوم و معارف زحمت بسیار کشید.
#امثال_و_حکم
#دهخدا
@PHarzanegan
🌸🍃🌸🍃
#داستان_پندآموز
ترمذی (tarmazi) عارفی بود.
از همسرش پرسیدند، در خانه شیخ بر شما خشمگین میشود؟
#همسرش_گفت:
🔸اگر ما خطا کنیم، محبت خود بر ما زیادتر میکند و شب و روز گریه میکند و میگوید :
خدایا من تو را آزردم که اهل و عیالم مرا آزار میدهند.
یقین تو خیر محضی و من فرمان تو نبردم که آنها فرمان من کنون نمیبرند.
🔹در اتاقی رفته و توبه میکند و ما را دعای خیر میکند، با دیدن حال او، ما نیز پی به اشتباه خود برده و توبه کرده و سمت او برای عذرخواهی میرویم.
🔸روزی شیخ پسرش را برای نماز صبح، بیدار کرد و پسرش بیدار نشد. پدر سخت دلگیر شده و در گوشهای اشک ریخت. پسر چون این حالت پدر دید، دست پدر بوسید و عذر خواست.
شیخ گریست و گفت:
🔹ناراحتی من از تو نیست پسرم، من خطایی کردهام که تو کنون خطا میکنی. و بر نماز کاهلی کردی، بر حال خود گریه میکنم، نه نافرمانی تو!
به کانال#حکایات_فرزانگان|بپیوندید 👇
⃟⃟ ⃟❤️ ⃟ ⃟ ━ @PHarzanegan ━━━🚥
🌸🍃🌸🍃
#داستان_پندآموز
✍زنی شبانه در بیابان گم شد.
از دور چراغی دید سوسو می زند، نزدیک رفت. خانه عابدی بنی اسراییلی بود.
در زد و گفت:
مرا در خانه خود شبی امان ده می ترسم درندگان مرا تا صبح غذای خود کنند.
عابد او را به خانه راه داد و چراغ خاموش کرد تا او را نبیند.
🔸زن گفت :
چراغ روشن کن که من از تاریکی می ترسم.
عابد گفت :
اگر چشمم در تو افتد میدانم گناه می کنم.
زن گفت :
وای بر تو که با ۷۰ سال عبادت، هنوز اختیار پلک های چشمت دست تو نیست تا ببندی و نیازی به خاموش کردن چراغ نداشته باشی!!!
🔹عابد را این سخن بسیار سنگین آمد و شبانه خانه را به او سپرد و پوستین خود برداشت و برای همیشه راهی کوه گشت.
#حکایات_فرزانگان |عضو شوید 👇
┏━🇯🇴🇮🇳━━ ⃟⃟ 🌸 ⃟⃟ ┓
eitaa.com/joinchat/3391029539C098f038cbc
┗━ ⃟⃟ ⃟❤️ ⃟ ⃟ ━━━━━━━━┛