شخصی در تهران منزلش مورد دستبرد قرار گرفته بود و تمام اموال و اثاثه را به سرقت برده بودند. به شهربانی مراجعه کرده، نتیجه ای حاصل نشده بود. یکی از آشنایانش او را به حضرت شیخ راهنمایی میکند. شخص دزد زده نامه ای به آن عزیز مینویسد و چاره جویی میکند. از حضرت شیخ جواب میآید که: گشودن کار تو به دست «جناب» است. شخص مزبور از پاسخ نامه بسیار متأثر میشود و دوباره نامهای گله آمیز به حضرت شیخ مینویسد و میگوید: من به شما متوسل شدهام و شما به عوض گشودن مشکلم مینویسید کار تو به دست «جناب» است. من چه میدانم جناب کیست و کجا است تا به او مراجعه کنم؟ وقتی شخص مزبور میخواهد نامه را پست کند چون بسیار مضطرب و متفگر بوده است چند بار بدون آنکه متوجه شود از کنار صندوق پست میگذرد و دوباره باز میگردد، در نتیجه توجه یکی از مأمورین آگاهی که در زمان رضاشاه سخت مراقب مردم بودند - جلب میشود و به محض اینکه نامه را در صندوق میاندازد مأمور به او نزدیک میشود و او را مورد سؤال قرار میدهد که تو کیستی و اینجا چه میکنی او میگوید تو کیستی میگوید من مأمور آگاهی. شخص مذکور وقتی به مأمور آگاهی نگاه میکند ناگهان متوجه میشود که لباسش به تن مأمور مزبور است. لذا در پاسخ مأمور میگوید که من به دنبال تو میگشتم و با یکدیگر دست به یقه میشوند. کار به اداره آگاهی میکشد و مأمور مزبور به رئیس اداره آگاهی می گوید: این شخص مورد سوء ظن من واقع شده است و حال که او را جلب کردهام یقه مرا گرفته و میگوید: من دنبال تو میگشتم و تو را رها نمی کنم. رئیس آگاهی وقتی جویای حقیقت قضیه از شخص مذکور میشود، او میگوید دستور دهید نامه مرا از صندوق پست بیاورند تا حقیقت مطلب بر شما آشکار شود. به دستور رئیس آگاهی با مراجعه به اداره پست نامه را میآورند و میخوانند. وقتی از نام مأمور سؤال میشود میگوید نام من جناب است. شخص دزد زده میگوید: وقتی من در کنار صندوق پست متفکر ایستاده بودم و ایشان به طرف من آمد، لباس خود را بر تن او دیدم، لذا رهایش نکردم. رئیس آگاهی از مأمور سؤال میکند که این لباس را از کجا خریدهای، او نشانی دوخته فروشی را میدهد. رئیس آگاهی فورا دستور میدهد دوخته فروش را حاضر کنند و بوسیله بازجویی از او دزد را میشناسند و او را دستگیر میکنند و اموال مسروقه را به صاحبش بر میگردانند.
#جناب
#نخودکی
#دزد
فـــــــــــــ ــحکایاتــــــ🌸 ـــــــــــــــرزانگان 👇
┏━🇮🇷🇮🇷🇮🇷━━━━━━━ ⃟⃟ 🌸 ⃟⃟ ┓
eitaa.com/joinchat/3391029539C098f038cbc
┗━ ⃟⃟ ⃟❤️ ⃟ ⃟ ━PHarzanegan━━━━┛
#طمع
مردی وارد پارکی شد تا کمی استراحت کند. کفشهاش را زیر سرش گذاشت و خوابید. طولی نکشید که دو نفر وارد پارک شدند. یکی از اون دو نفر گفت: طلاها رو بزاریم پشت آن درخت.
اون یکی گفت: نه اون مرد بیداره وقتی ما بریم طلاها رو بر میداره.
گفتند: امتحانش کنیم کفشاشو از زیر سرش برمیداریم اگه بیدار باشه معلوم میشه. مرد که حرفای اونا رو شنیده بود، خودشو بخواب زد. اونها کفشاشو برداشتن و مرد هیچ واکنشی نشون نداد.
گفتند پس خوابه طلاها رو بزاریم کنار همان درخت. بعد از رفتن آن دو، مرد بلند شد و رفت که جعبه طلای اون دو رو برداره. اما اثری ازطلا نبود و متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده که در عین بیداری کفشهایش رو بدزدن!!
#دزد
#حکایات_فرزانگان |عضو شوید 👇
┏━🇯🇴🇮🇳━━ ⃟⃟ 🌸 ⃟⃟ ┓
eitaa.com/joinchat/3391029539C098f038cbc
┗━ ⃟⃟ ⃟❤️ ⃟ ⃟ ━━━━━━━━┛