eitaa logo
✳️حکایات فرزانگان✳️
977 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
517 ویدیو
13 فایل
حکایات جالب ،پنداموز و شیرین از ائمه اطهار علیهم السلام ، بزرگان و فرزانگان @pharzanegan شالیزار سبز @shalizar_sabz ویراستی @azims برای ارتباط و ارسال پستهای مناسب این کانال ،از لینک زیر استفاده کنید. https://eitaa.com/a_sanavandi
مشاهده در ایتا
دانلود
"‏﷽" ▪️ ◾️ ▪️ راه زیادی تا کربلا نمانده بود. سه روز بود که زیباترین روزگارم را در راه نجف به کربلا گذرانده بودم. همسرم همراهم بود و کودک خردسالم. کودکی که با عشق، تمام مسیر را پابه‌پای ما آمده و دم نزده بود. فقط هر چند ساعت یک بار می‌پرسید: «مامان کی می‌رسیم حرم امام حسین؟ کی می‌رسیم کربلا؟» پدرش کفش‌هایش را درآورد تا مانده‌ی راه را با پای برهنه طی کند. من هم از همسرم تبعیت کردم و کفش‌هایم را به دست گرفتم و راه افتادم. طفل کوچکم که دید پدر و مادرش با پای برهنه راه می‌روند کفش‌هایش را کنار جاده انداخت و راه را ادامه داد. هر چه اصرار کردیم که لازم نیست که او با پای برهنه راه برود قبول نکرد و گفت که می‌خواهد مثل بیش‌تر مردم راه برود. تنها چند قدم جلوتر نسیمی ملایم بوته‌ی خاری را از بیابان جدا کرد و داخل جاده کشاند. دخترک غافل از بوته‌ی خاری که به طرفش غلطیده بود پاهای کوچک و ظریفش را روی آن گذاشت. با ناله‌ای می‌خواست فرار کند که با کف دست افتاد و تمام بدنش پر شد از خارهای بیابان. پدرش دوید و او را در آغوش کشید. ناگهان خانمی عرب زبان کودک را از آغوش پدرش ربود و در حالی که پیوسته ناله می‌زد می‌گفت: «انتِ سیده؟ انتِ رقیه؟» متحیر مانده بودم از این که این زن عرب نام دختر من را از کجا می‌داند. او از کجا می‌داند که دخترم سید است. به خودم آمدم. دخترم را روی یک صندکی نشاند‌ه بود و با اشک پاهایش را به چشم‌هایش می‌کشید و می‌بوسید و می‌گفت: «روحی فداک رقیه، ابی فداک رقیه، امی فداک رقیه.» دویدم و کنارش نشستم. رقیه با تعجب به رفتار آن بانو نگاه می‌کرد و می‌گریست. زبانش را نمی‌فهمیدم، سرش را در آغوش گرفتم و گریستم، همسرم هم گریست. تنها نامی از رقیه بس بود تا دل‌ها را بشکند. جوانی عرب که فارسی را خوب می‌فهمید به یاری ما آمد. زن عرب در حالی که زارزار می‌گریست گفت: «دیشب تا نماز صبح بیدار بودم و از این که توشه‌ای ندارم تا به پای زوار حسین بریزم گریستم و شکایت کردم. آن قدر اشک ریختم تا خوابم برد. دیدم که عصر عاشوراست. حسین قطعه قطعه در میان قتلگاه افتاده بود و حرامیان به جان خیمه‌ها افتاده بودند. سرورویم را لطمه می‌زدم و اشک‌ریزان به سمت رفتم. آقایم حسین آن‌جا بود، به من لبخند زد و فرمود که هر کس که عاشق زائر من باشد عاشق من است. نلیدم که آقا من که برای زائرانت کاری نکرده‌ام، خیلی شرمنده‌ام. آقا با دست پشت خیمه‌ها را نشانم داد. نگاه کردم و در میان غبار و دود عصر غم‌آلود کربلا جاده‌ی نجف را دیدم.» جمله‌ی آخر بانوی عراقی که از دهانش بیرون آمد گویی جان جوان مترجم هم از بدنش خارج شد. با دست بر صورت خود کوبید، به خاک افتاد و ناله‌اش به آسمان رسید. «پشت خیمه‌ها، دخترم رقیه، برو پای پر از خارش را تیمار کن.» به قلــ📝ــم |عضوشوید👇 @PHarzanegan