حجة السلام و المسلمین «علم الهدی» نیز میگوید: «یکی از طلاب نقل کرد که سالی برای تبلیغ میخواستم گیلان بروم، مخارج خانواده را فراهم کردم، ولی هزینه راه را نداشتم....
https://eitaa.com/joinchat/3391029539C098f038cbc
حجة السلام و المسلمین «علم الهدی» نیز میگوید: «یکی از طلاب نقل کرد که سالی برای تبلیغ میخواستم گیلان بروم، مخارج خانواده را فراهم کردم، ولی هزینه راه را نداشتم ناچار به زیارت کریمه اهل بیت حضرت معصومه(سلاماللهعلیها) مشرف شدم و گلایه و درد دل کردم، ما که دربست در اختیار شما اهل بیت(علیهمالسلام) هستیم و میخواهیم شریعت جدّتان را تبلیغ نماییم، ولی کرایه راه نداریم، بالاخره بعد از زیارت قصد کردم به نماز جماعت حضرت آیت الله بهجت بروم. بعد از شرکت در نماز ظهر و عصر، هنگامی که ایشان میخواستند بروند، ناگهان به طرف من که در صف دوم نشسته بودم اشاره نمودند، من خیال کردم با کسی دیگر کار دارد دوباره اشاره کردند و فرمودند: «با تو هستم» بلند شدم و به حضورش رسیدم. فرمودند: «پشت سر من بیا».
همراه با عدهای در رکاب ایشان رفتیم تا به در منزل ایشان رسیدیم. فرمودند: اینجا بایست تا من برگردم. داخل منزل تشریف بردند و بعد از چند دقیقه کوتاه برگشتند و دویست تومان پول (که آن زمان خیلی ارزش داشت) به من دادند. عرض کردم: چه کنم؟ فرمود: مگر پول نخواستی؟ جریان یادم آمد.
#تبلیغ_در_گیلان_بهجت
عرض کردم: این پول زیاد است. فرمود: نه، چند نفر دیگر هم احتیاج دارند، آنها را هم تأمین میکنی. به هر حال خداحافظی کردم و عازم تهران شدم، در خیابان چراغگاز که ماشینهای گیلان از آنجا حرکت میکردند دیدم چند نفر از رفقا نیز میخواهند برای تبلیغ به گیلان بروند، ولی پول ندارند. گفتم: نگران نباشید پول رسیده است، اول رفتیم و نهاری صرف کردیم و بعد سوار ماشین شدیم و به محض رسیدن به مقصد آن دویست تومان نیز تمام شد».
برگرفته از سایت : اندیشه برتر
https://eitaa.com/joinchat/3391029539C098f038cbc
خواهرزاده مرحوم نخودکی، بنام عبدالعلی میگفت: به اتفاق حاج شیخ از «ظفره» به طرف اصفهان میآمدیم و من بزغاله ای بر دوش داشتم. حیوانک با دیدن گلههای گوسفند در راه به هیجان میآمد و دست و پا میزد و فریاد میکشید و موجب زحمت من میشد. حاج شیخ فرمودند: چرا عقب مانده ای؟ عرض کردم: این حیوان اذیت میکند. فرمودند: بزغاله را نزد من بیاور. چون پیش ایشان بردم، چیزی در گوش آن حیوان گفتند و فرمودند: رهایش کن، از آن پس، بزغاله قریب هفت فرسنگ باقیمانده راه را تا شهر بدون دردسر عقب ما آمد و دیگر به اطراف و گوسفندان توجه نکرد.
#اطاعت_بزغاله
کانال مرحوم شیخ نخودکی
https://eitaa.com/joinchat/3391029539C098f038cbc
#رجبعلی_خیاط
در سال ۱۲۶۲ در تهران بدنیا آمد. در سن دوازده سالگی پدرش را از دست داد. او دارای ۹ فرزند، شامل: پنج پسر و چهار دختر بود که یکی از دخترانش در کودکی از دنیا رفت. رجبعلی نکو گویان در عالم سیاست نبود، وی پایبند به احکام شریعت و مقلد سید محمد حجت کوهکمری بود
پدرش، مشهدی باقر، پیشهور بود. رجبعلی نکوگویان (خیاط) در روز ۲۲ شهریور ۱۳۴۰ هجری شمسی و در سن ۷۸ سالگی درگذشت.
او را از عارفان و اهل باطن دانستهاند و گفته شده که توانایی شناسایی باطن افراد (در اصطلاح شیعی: چشم برزخی) را داشتهاست. قبر او در ابنبابویه تهران است. روحش شاد.
کانال شیخ نخودکی
https://eitaa.com/joinchat/3391029539C098f038cbc
یکی از همراهان جناب شیخ رجبعلی خیاط گفت:
روزی با تاکسی از میدان سپاه پائین می آمدم ،دیدم خانمی بلند بالا با چادر و خیلی خوش تیپ ایستاده،صورتم را برگرداندم و پس از استغفار ،او را سوار کردم و به مقصد رساندم. روز بعد خدمت شیخ رسیدم-گویا داستان را از نزدیک مشاهده کرده باشد،گفت: آن خانم بلند بالا که بود؟ که نگاه کردی و صورتت را برگرداندی و استغفار کردی؟
خداوند تبارک و تعالی یک قصر برایت در بهشت ذخیره کرده و یک حوری شبیه همان.
#راننده_تاکسی_رجبعلی_خیاط
کانال شیخ نخودکی.
https://eitaa.com/joinchat/3391029539C098f038cbc
کربلائی رضا کرمانی، مؤذن آستان قدس رضوی نقل میکرد: پس از وفات حاج شیخ، هر روز بین الطلوعین، بر سر مزار او میآمدم و فاتحه میخواندم. یک روز در همانجا خواب بر من چیره شد، در عالم رؤیا حاج شیخ را دیدم که به من فرمودند:
فلانی چرا سوره یاسین و طه را برای ما نمی خوانی؟
عرض کردم: آقا من سواد ندارم. فرمودند: بخوان و سه مرتبه این جملهها میان ما رد و بدل شد. از خواب بیدار.. شدم، دیدم که به برکت آن مرد بزرگ، حافظ آن دو سوره هستم. از آن پس تا زنده بود، هر روز آن دو سوره را بر سر قبر آن مرحوم، تلاوت میکرد.
#موذن_آستان_قدس
🌺این کانال را به دوستانتان معرفی کنید🌺
https://eitaa.com/joinchat/3391029539C098f038cbc
آقا شیخ مختار روحانی نقل کرد: یک روز زنی سیده و فقیر از من تقاضای چادر و مقنعه ای کرد. گفتم:
اکنون چیزی ندارم که با آن، حاجت تو را روا کنم.
اتفاقا همان روز خدمت حاج شیخ حسنعلی طاب ثراه رسیدم و عرض حاجت کردم . چون می خواستم از محضرش بیرون آیم،
وجهی به من مرحمت کردند و گفتند: این پول را برای آن بانوی سیده، چادر و مقنعه بخر و علاوه یک تومان دیگر و یک قبض حواله یک من برنج هم دادند که به آن زن برسانم. در شگفت بودم که حاج شیخ از کجا مطلع شدند که چنین بانوئی از من درخواست چادر و مقنعه کرده است؟ خلاصه، از خدمت او برخاستم، اما به فکرم گذشت که فعلا یک تومان پول و آن قبض برنج را به آن زن نمیدهم و پس از مدتی باو تحویل خواهم داد، اما ناگهان صدای حاج شیخ بلند شد که فرمود: هر چه گفتم انجام بده و دخالتی در کار مکن.
#زن_سیده
🌸شما هم در انتشار این پست سهیم باشید🌸
https://eitaa.com/joinchat/3391029539C098f038cbc
ماجرای برصیصای عابد و دختر سلطان از زبان مرحوم شیخ احمد کافی.
سروش
https://splus.ir/joingroup/AFMUx93csQLAL1QTxdTNuw
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/3391029539C098f038cbc
تلگرام
https://t.me/+3ijFS4DhK1xlZWY8
برصیصای عابد۱.mp3
8.77M
حکایت برصیصای عابد و دختر سلطان از زبان مرحوم شیخ احمد کافی.
تقطیع و تنظیم توسط کانال شیخ نخودکی
#برصیصای_عابد_کافی
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/3391029539C098f038cbc
سروش
https://splus.ir/joingroup/AFMUx93csQLAL1QTxdTNuw
تلگرام
https://t.me/+3ijFS4DhK1xlZWY8
حیدر آقا تهرانی گفت: در چند سال قبل، روزی در رواق مطهر حضرت رضا(علیهالسّلام) مشرف بودم پیرمردی را دیدم که حضور قلب و خشوعش منرا متوجه او ساخت. وقتی که خواست حرکت کند دیدم از حرکت کردن عاجز است، او را در بلند شدن کمک کردم و آدرس منزلش را پرسیدم تا او را به منزلش برسانم. گفت: حجرهام در مدرسه خیرات خان است او را تا منزلش همراهی کردم و سخت به او علاقهمند شدم، بهطوریکه همه روزه میرفتم و او را در کارهایش کمک میکردم و نام و محل و حالاتش را پرسیدم.
گفت: نامم ابراهیم و از اهل عراقم و زبان فارسی را هم خوب میدانم. ضمن بیان حالاتش گفت: من از سن جوانی تا حال هر سال برای زیارت قبر حضرت رضا(علیهالسلام) مشرف میشوم و مدتی توقف کرده، باز به عراق برمیگردم؛ در سن جوانی که هنوز اتومبیل نبود دومرتبه، پیاده مشرف شدهام؛ در مرتبه اول سه نفر جوان، که با من هم سن و رفاقت ایمانی بین ما بود و سخت به یکدیگر علاقه داشتیم؛ مرا تا یک فرسخی مشایعت کردند و از مفارقت من و این که نمیتوانستند با من مشرف شوند، سخت افسرده و نگران بودند؛ هنگام وداع با من میگریستند و گفتند: تو جوانی و سفر اول پیاده و بهزحمت میروی؛ البته مورد نظر واقع میشوی؛ حاجت ما از تو این است که از طرف ما سه نفر هم سلامی تقدیم امام(علیهالسّلام) نموده، در آن محل شریف، یادی هم از ما بنما.
پس آنها را وداع نموده، به سمت مشهد حرکت کردم. پس از ورود به مشهد مقدس با همان حالت خستگی و ناراحتی به حرم مطهر مشرف شدم. پس از زیارت، در گوشهای از حرم، و حالت بیخودی و بی خبری به من عارض شد؛ در آن حالت دیدم حضرت رضا(علیهالسّلام) بهدست مبارکش
نوشتههای بیشماری بود که به تمام زوار، از مرد و زن، حتی به بچهها هم نوشتهای میداد؛ چون به من رسیدند، چهار نوشته به من مرحمت فرمود: پرسیدم چه شده است که به من چهار رقعه دادید؟
فرمود: یکی از برای خودت و سه تای دیگر برای سه رفیقت؛ عرض کردم این کار، مناسب حضرتت نیست و خوب است به دیگری امر فرمائید تا این نوشتهها را تقسیم کند.
حضرت فرمود: این جمعیت همه به امید من آمدهاند و خودم باید به آنها برسم. پس از آن یکی از نوشتهها را گشودم دیدم چهار جمله در آن نوشتهشده بود.
«خلاصی از آتش جهنم، ایمنی از حساب، داخل شدن در بهشت و منم فرزند رسول خدا(صلیاللهعلیهوآله)».
#عنایات_امام_رضا_برگه_امان
برگرفته از کتاب داستانهای شگفت آیةالله دستغیب ص ۱۶۵
https://eitaa.com/joinchat/3391029539C098f038cbc