🔸دلیل بسیار خوبی وجود دارد که یک نظریه درباره #آگاهی، باید در مورد پدیدههایی توضیح دهد که نه تنها شامل تمایزگذاری، یکپارچهسازی، گزارشکردن و کارکردهایی اینچنین باشد، بلکه #تجربه_درونی را نیز در بر گیرد. ...
🔹استدلال #دنت (بعنوان مخالف این تفکیک) بنحو بسیار جالبی، نوعی تمسک به #پدیدارشناسی است. او پدیدارشناسی خودش را بررسی میکند و به ما میگوید چیزی غیر از کارکردها نیافته تا تبیین نماید.
🔸... در وهله اوّل، اصلاً واضح نیست که حتی تمام موارد موجود در فهرست دنت - «احساس پیشبینی»، «خیالپردازیها»، «لذت و ناراحتی» - موضوعاتی صرفاً کارکردی باشند. اینکه بدون استدلال ادعا کنیم تمام آنچه برای تبیین چنین مواردی لازم داریم، کارکردهای مرتبط هستند، بنظر میرسد همان سؤال اساسی بحث باشد.
🔹و اگر این موارد بحثبرانگیز را کنار بگذاریم، بنظر میرسد فهرست دنت یک فهرست ناقص از آنچیزهایی است که باید در #تبیین_آگاهی توضیح داده شوند. «توانایی اشکریختن» و «بیتوجهی خوشدلانه نسبت به جزئیات ادراکی» پدیدههای قابل توجهی هستند، ولی با واضحترین پدیدههایی که لااقل خود من در هنگام #درون_نگری مییابم، فاصله زیادی دارند.
بسیار واضحتر، تجربه #عواطف و خود حوزه #ادراک_بصری پدیداری است و هیچکدام از توضیحات دنت دلیلی برای این باور به ما نمیدهد که چنین مواردی نیاز به تبیین ندارند یا اینکه تبیین کارکردهای مرتبط، آنها را تبیین میکند.
🔸چه اتفاقی ممکن است در اینجا افتاده باشد؟ شاید کلید اصلی در نکتهای باشد که جاهای دیگر به عنوان پایه و اساس فلسفه دنت توصیف شده است: «مطلقگرایی سوم-شخص» (third-person absolutism).
اگر فردی منظر سومشخص را درباره خودش در نظر بگیرد - به اصطلاح از بیرون به خود نگاه کند - بدون شک این واکنشها و کارکردها، کانون اصلی مشاهدات هستند. اما مسئله دشوار در مورد تبیین آگاهی، دیدگاه از منظر اوّلشخص است.
🔹تغییر به منظر سومشخص درباره منظر اولشخص - که یکی از حرکات مورد علاقه دنت است - دوباره فرض میگیرد که آنچه نیاز به تبیین دارد، موضوعاتی کارکردی مانند پردازشها و واکنشها و گزارشهاست و لذا در یک قالب دوری شکل، استدلال میکند.
🔸... دنت در مقالهاش مرا به چالش میکشد تا شواهد «مستقل» (احتمالاً شواهد رفتاری یا کارکردی) برای «بدیهیشمردن» تجربه ارائه کنم. اما او دارد نکته را از دست میدهد. تجربه آگاهانه به نوبه خود برای تبیین سایر پدیدهها «بدیهی گرفته» نمیشود؛ بلکه پدیدهای است که باید در جای خود تبیین شود.
و اگر معلوم شد که نمیتوان آن را در قالب هویات پایهایتر تبیین کرد، باید آن را تقلیلناپذیر در نظر گرفت؛ همانطور که در مورد مقولاتی مانند مکان و زمان اتفاق میافتد.
Chalmers, 2010, The Character of Consciousness, pp. 31-33.
@PhilMind
🧩 یک نتیجه قطعی از یافتههای #نوروساینس اینست که بین تجربیات آگاهانه درونی و فرآیندهای مغزی، همبستگی (#correlation) وجود دارد. و تقریبا قطعی بنظر میرسد که هر نوع خاص از تجربیات اولشخص، با گونهای خاص از فعالیتهای نورونی همبسته است؛ تجربه e1 با فرآیند عصبی n1 همبسته است، تجربه e2 با فرآیند عصبی n2 و ... .
🧩 اما آیا این یافتهها برای تبیین #آگاهی کافیاند؟
در اینجا گروهی از دانشمندان (به پیشتازی دانیل #دنت) اساسا منکر وجود پدیده اولشخص شدهاند و تمام حقیقت آگاهی را همان کارکردهای مغزی و بدنی دانستهاند. گروهی دیگر (طرفداران اینهمانی)، دادههای اولشخص را به دادههای سومشخص تقلیل میدهند. ایشان منکر وجود #تجربه_درونی نیستند، اما آن را دقیقا معادل همین همبستهها یا کارکردهای عصبشناختی (مثلا #پردازش_اطلاعات و ...) تعریف میکنند.
🧩 منظر علوم تجربی اساسا منظری سومشخص و ابجکتیو است و وقتی به سراغ مطالعه پدیدهای میرود که ماهیتا منظری اولشخص و سابجکتیو دارد، یک تفاوت متدولوژیک بکار گرفته میشود که در نهایت تبیین پدیده مورد مطالعه را مناقشهبرانگیز میسازد.
استدلالهای فلسفی مختلفی در اینباره ارائه شده که میتوان به مقاله حس و حال خفاشبودن (what it is like to be a bat) از تامس نیگل، مقاله "آنچه مری نمیدانست" از فرانک جکسون، مقاله "نامگذاری و ضرورت" از سول کریپکی، استدلال «امکان زامبی» و ... اشاره کرد که قبلاً در این کانال بدانها پرداختهایم.
🧩 بنظر میرسد برای حرکت به سمت دانشی تجربی درباره آگاهی (a science of #consciousness) باید این شکاف بین دادههای اولشخص (درباره تجربیات آگاهانه) و دادههای سومشخص (درباره فرآیندهای عصبشناختی) را به رسمیت شناخت و بجای انکار پدیده اولشخص یا تقلیل غیرموجه آن به یافتههای سومشخص، بدنبال شناسایی و فرمولیزهکردن ارتباط بین این دو سطح از دادهها بود.
🧩 به بیان #چالمرز، در جایی که بین دو دسته از دادهها همتغییری سیستماتیک وجود دارد، میتوانیم انتظار اصولی سیستماتیک داشته باشیم که زیربنا و تبیینی برای این همتغییری باشند. در مورد آگاهی، میتوان انتظار اصول پلزننده (bridging principles) را داشت که زیربنا و تبیین همتغییری بین دادههای سومشخص و دادههای اوّلشخص را فراهم آورد. یک نظریه تجربی درباره آگاهی در نهایت نظریهای درباره این اصول خواهد بود.
@PhilMind