#قصه_متنی
دانه ي خوش شانس🌱🌞
سالها پيش، كشاورزي، يك كيسه ي بزرگ بذر را براي فروش به شهر مي برد
ناگهان چرخ گاري به يك سنگ بزرگ برخورد كرد
و يكي از دانه هاي توي كيسه روي زمين خشك و گرم افتاد.
دانه ترسيد و پيش خودش گفت: من فقط زير خاك در امان هستم.
گاوي كه از آنجا عبور مي كرد پايش را روي دانه گذاشت و آن را به داخل خاك فرو برد.
دانه گفت: من تشنه هستم، من به كمي آب براي رشد و بزرگ شدن احتياج دارم. كم كم باران شروع به باريدن كرد.
صبح روز بعد دانه يك جوانه كوچولوي سبز درآورد. جوانه تمام روز زير نور خورشيد نشست و قدش بلند و بلندتر شد.
روز بعد اولين برگش درآمد. اين برگ كمك كرد تا نور خورشيد بيشتري را بگيرد و بزرگتر شود.
يك روز غروب، پرنده اي گرسنه خواست آن را بخورد . اما ريشه هاي دانه آن را محكم در خاك نگه داشتند.
سالها گذشت و دانه آب باران زيادي خورد و مدتهاي زيادي در زير نور خورشيد نشست تا اينكه در ابتدا تبديل به يك درخت كوچك شد و بعد به درخت بزرگي تبديل شد.
حالا وقتي شما به كوه و دشت مي رويد. درخت قوي و بزرگي را مي بينيد كه خودش دانه هاي بسياري دارد.
#قصه_متنی
دانه ي خوش شانس🌱🌞
سالها پيش، كشاورزي، يك كيسه ي بزرگ بذر را براي فروش به شهر مي برد
ناگهان چرخ گاري به يك سنگ بزرگ برخورد كرد
و يكي از دانه هاي توي كيسه روي زمين خشك و گرم افتاد.
دانه ترسيد و پيش خودش گفت: من فقط زير خاك در امان هستم.
گاوي كه از آنجا عبور مي كرد پايش را روي دانه گذاشت و آن را به داخل خاك فرو برد.
دانه گفت: من تشنه هستم، من به كمي آب براي رشد و بزرگ شدن احتياج دارم. كم كم باران شروع به باريدن كرد.
صبح روز بعد دانه يك جوانه كوچولوي سبز درآورد. جوانه تمام روز زير نور خورشيد نشست و قدش بلند و بلندتر شد.
روز بعد اولين برگش درآمد. اين برگ كمك كرد تا نور خورشيد بيشتري را بگيرد و بزرگتر شود.
يك روز غروب، پرنده اي گرسنه خواست آن را بخورد . اما ريشه هاي دانه آن را محكم در خاك نگه داشتند.
سالها گذشت و دانه آب باران زيادي خورد و مدتهاي زيادي در زير نور خورشيد نشست تا اينكه در ابتدا تبديل به يك درخت كوچك شد و بعد به درخت بزرگي تبديل شد.
حالا وقتي شما به كوه و دشت مي رويد. درخت قوي و بزرگي را مي بينيد كه خودش دانه هاي بسياري دارد.
فرشته.mp3
4.45M
آی قصه قصه قصه
📔داستان:فرشته
📚کتاب: مثل ها و قصه هایشان
🎙گوینده: فرهاد عسگری منش
#قصه_متنی
.
آی قصه قصه قصه
پرنده کوچولو
فصل زمستان آمده بود. همه ی پرندگان🕊🕊🕊 به سمت جنوب پرواز کرده بودند، چون هوای جنوب گرم تر بود و توت هایی زیادی برای خوردن داشت. اما یک پرنده ی🕊 کوچولو جا مانده بود و به سمت جنوب نرفت، زیرا بالش شکسته بود و نمی توانست پرواز کند. او تنها و بی کس در هوای سرد و برفی گیرافتاده بود. در آن طرف کوه جنگلی🌳🌲🌳 دید، هوای جنگل گرم تر بود و او آن جا می توانست از درختان تقاضای کمک کند.
ابتدا او به درخت فان🌳 رسید، پرنده به درخت گفت: درخت فان زیبا، بالم شکسته و دوستام به جنوب رفتن. می تونی بین شاخه هات منو جا بدی تا دوستام برگردن؟
درخت فان 🌳جواب داد " نه، چون ما تو جنگل بزرگ خودمون هزار تا پرنده داریم و باید به اون ها کمک کنیم. من نمی تونم برات کاری کنم."
پرنده کوچولو🕊 به خودش گفت "درخت فان خیلی قوی نیست و شاید نتونه از من مراقبت کنه. من باید از درخت بلوط کمک بخوام." به خاطر همین پرنده کوچولو پیش درخت بلوط رفت و گفت "درخت بلوط بزرگ شما خیلی قوی هستید، اجازه می دید که من تا فصل بهار که دوستام برمی گردن بین شاخه هات زندگی کنم؟"
درخت بلوط فریاد زد "تا فصل بهار!خیلی زیاده. تا اون موقع معلوم نیست چه بلایی به سرم میاری. پرنده ها 🕊🕊🕊همیشه دنبال چیزی برای خوردن می گردند و تو هم ممکنه تمام بلوطای منو بخوری."
پرنده کوچولو🕊 با خودش فکر کرد "شاید درخت بید با من مهربون تر باشه." و به درخت بید گفت "درخت بید مهربون، من بالم شکسته، نتونستم با دوستام به جنوب برم. می شه تا فصل بهار🌸 ازم مراقبت کنی؟"
اما درخت بید اصلاً مهربان نبود، بلکه با غرور به پرنده کوچولو🕊 گفت "من تو رو نمی شناسم و ما بیدها هیچ وقت با پرنده هایی که نمی شناسیم صحبت نمی کنیم. درخت های🌳🌲🌳 مهربونی توی جنگل هستند که به پرنده های غریبه پناه می دند فوراً از من دور شو."
پرنده🕊 کوچولوی بیچاره نمی دانست چه کار کند. بالش درد می کرد اما شروع به پرواز کرد. قبل از این که خیلی دور شود صدایی شنید. اون صدا گفت "پرنده کوچولو 🕊کجا می ری؟"
پرنده🕊 که خیلی ناراحت😔 بود گفت "نمی دونم، ولی خیلی سردمه."
درخت صنوبر با مهربانی گفت "بیا اینجا پیش من، من از تو مراقبت می کنم."
" تو می تونی روی گرم ترین شاخه ی من زندگی کنی تا دوستات برگردن."
پرنده کوچولو🕊 با خوشحالی 😌پرسید "شما به من اجازه می دید روی شاخه هاتون زندگی کنم؟"
درخت صنوبر مهربان گفت "بله،اگر دوستات از اینجا رفتن، حالا ما درختا باید بهت کمک کنیم. این شاخه های من کلفت و نرمند. می تونی بیای روی اون زندگی کنی."
درخت کاج🌲 مهربان گفت "شاخه های من خیلی کلفت نیستند، ولی بزرگ و قوی اند، من می تونم تو را از بادها حفظ کنم."
درخت سرو کوهی کوچولو گفت "منم می تونم از توت هام🍈 بهت بدم تا بخوری."
بنابراین درخت صنوبر به پرنده کوچولو 🕊خانه داد، درخت کاج 🌲اونو از بادها حفظ کرد و درخت سرو کوهی بهش غذا داد. بقیه ی درخت ها به پرنده کوچولو🕊 کمکی نکردند و اونو از خودشان دور کردند.
صبح روز بعد تمام برگ های سبز🍃 و زیبای درختان روی زمین ریخته بودن، چون بادی تند از طرف شمال شروع به وزیدن کرد.
باد سرد🌬 پرسید "من باید برگ 🍃تمام درختان را از روی شاخه هاشان جدا کنم؟"
پادشاه جنگل گفت "نه،به برگ درخت هایی که با پرنده کوچولو 🕊مهربون بودند کاری نداشته باش."
به خاطر همین درختان کاج🌲، سرو و صنوبر در تمام فصل ها برگ🌿 دارند.
#قصه_متنی
قصه
🍃خرگوشی که تو اتاق خودش نمی خوابید.🐰
یکی بود یکی نبود
تو یه جنگل سرسبز و قشنگ تویه لونه بزرگ با اتاقای خوشگل
مامان خرگوشه و بابا خرگوشه با دم پنبه ای خرگوشک ناز و بلا زندگی میکردند.🐇
مامان خرگوشه وبابا خرگوشه خیلی دم پنبه ای رو دوسش داشتن و همیشه واسش هویج خوشمزه و آبدار از مزرعه ی هویج میکندن و اونم هویجا رو با اشتها میخورد و از مامان خرگوشه و باباخرگوشه تشکر میکرد. اونا خیلی از دم پنبه ای راضی بودن و دوسش داشتن اما دم پنبه ای کوچولو یه اشکال بزرگ داشت که خیلی مامان بابا رو ناراحت میکرد.
بله ! دم پنبه ای عادت نداشت تو اتاق خواب خودش بخوابه و دوس داشت شبا پیش مامان باباش بخوابه. 😔😔وقتی روی تخت پیش مامان خرگوشه و بابا خرگوشه میخوابید جاشونو تنگ میکرد و مامان و باباش هر روز صبح با گردن درد از خواب بیدار میشدن. 😭😭
یه شب مامان خرگوشه بهش گفت: دم پنبه ای جان برو تو رخت خواب خودت بخاب ،مثل خرس کوچولو🐻 و سنجاب کوچولو 🐹که روی تخت خودشون و تو اتاق خودشون میخوابن . ولی او گریه افتاد وگفت: .من می ترسم آخه شبا سایه ی اقا روباهه رو تو اتاقم میبینم . میترسم اقا روباهه بیاد منو ببره!
مامان خرگوشه بهش گفت بریم تو اتاقت ببینیم اون سایه ای که میگی چیه؟ مگه میشه وقتی مامان و بابا تو خونه پیشتن روباه بیاد ؟🐱
دم پنبه ای به همراه مامان خرگوشه به اتاقش رفتن و چراغها رو خاموش کردن. ناگهان مامان خرگوشه و دم پنبه ای یه سایه رو دیوار دیدن .دم پنبه ای ترسید و با گریه به مامانش گفت : این همون سایه س .ببین روباه تو اتاقمه. اون میخواد وقتی خوابیدم منو با خودش ببره..
مامان خرگوشه که شجاع بود دست دم پنبه ای رو گرفت و به سمت اون چیزی که سایه ش رو دیوار افتاده بود به راه افتادن. وسایل اتاق دم پنبه ای رو یکی یکی برداشتن تا بالاخره اون وسیله ای رو که سایه ی ترسناک درست میکرد ؛پیدا کردن. مامان خرگوشه لامپ رو روشن کرد. شما فکر میکنید اون سایه ،سایه ی چی بود؟
بله سایه ی عروسک دم پنبه ای بود که تو اتاق می افتاد . دم پنبه ای که از اشتباه خودش شرمنده شده بود و خیلی خجالت کشیده بود .رو به مامانش کرد و گفت:مامان جون من دیگه نمیترسم و دیگع تو اتاق خودم میخوابم ولی ازتون خواهش میکنم شما واسم یه قصه ی قشنگ بگین. مامان خرگوشه قبول کرد که واسش یه قصه ی قشنگ بگه.
او قصه ی موش کوچولو که شبها تو اتاق خودش میخوابیده. رو واسه ش تعریف کرد و تو قصه ش گفت: وقتی موش کوچولو برای اولین بار تو اتاق خودش خوابید فرشته ی مهربونی که روشونه ی راست او بود رو کرد به فرشته ی مهربونی که رو شونه ی چپ موش کوچولو بود و گفت. حالا که موش کوچولو اینقدر بچه موش🐭 خوبی شده وقتشه که یه هدیه از بهشت واسش زیر بالشش بزاریم، تا صبح که بیدار شد اونو ببینه و خوشحال بشه. وقتی موش کوچولو خوابش برد نزدیکای صبح
فرشته ی مهربون جایزه رو زیر بالش او گذاشت و رفت .
صبح که موش کوچولو بیدار شد تا چشمش به هدیه ای که زیر بالشش بود افتاد از خوشحالی فریاد کشید و پیش مامان موشه رفت تا بفهمه که هدیه از کجا اومده.مامان موشه بهش گفت: وقتی بچه های خوب شبها مثل آدمهای شجاع بدون این که بزرگتراشونو اذیت کنن تو اتاق خودشون میخوابن ،خدا به فرشته ی مهربون اجازه میده که از بهشت واسش یه هدیه ی خوب ببره و زیر بالشش بذاره.حالا توهم چون خوب بچه موشی بودی ؛فرشته ی مهربون واست هدیه آورده ...
وقتی قصه ی مامان خرگوشه به این جا رسید دم پنبه ای خوابش برده بود. او داشت خواب میدید.خواب فرشته ی مهربونی که بهش میگفت : دم پنبه ای! چون تو بچه ی خوبی بودی من میخوام واست هدیه بیارم و زیر بالشت بزارم .
دم پنبه ای هورایی کشید و گفت: مثل اون هدیه ای که به موش کوچولو دادی؟
فرشته ی مهربون جواب داد :بله مثل همون هدیه .
هر وقت بچه ای خوب باشه و مامان باباشو اذیت نکنه و شبها تو رختخواب خودشو و تو اتاق خواب خودش بخوابه ،ما واسش یه هدیه ی خوب میفرستیم که واسه همیشه داشته باشه و یادش بمونه که به خاطر کار خوبشه که این هدیه رو گرفته.
اون شب تا صبح دم پنبه ای با فرشته ی مهربون بازی کرد و صبح که بیدار شد چشمش به یه هدیه ی قشنگ افتاد که زیر بالشش بود. شما فکر میکنید اون هدیه چی بود؟؟
بله اون همون چیزی بود که دم پنبه ای همیشه ارزو می کرد داشته باشه. یه اسباب بازیه قشنگ .
دم پنبه ای از خوشحالی هورایی کشید و با خوشحالی هدیه ی فرشته ی مهربون رو به مامان مهربونش نشون داد و بهش قول داد که همیشه تو اتاق خودش بخوابه...
#واحدکار_خانه_و_خانواده
#واحدکار_خانواده
#قصه_متنی
#داستان درباره ی آشنایی با نویسندگی و چگونگی نوشتن کتاب 👎👎👎
😋🎈نویسنده ی کوچولو🎈 😋
یکی بود یکی نبود، یه پسر کوچولویی به اسم سامان بود که کتاب خوندنو خیلی دوست داشت. هر وقت با مامان و بابا می رفت بیرون یه کتاب داستان هم برای خودش می خرید.
یه روزی مامان گفت سامان جان دلت می خواد خودت کتاب بنویسی؟ نویسنده بشی؟ سامان گفت بله ولی من که نمی دونم چی بنویسم! مامان گفت: وقتی می ری بیرون، مدرسه یا پارک، به دور و برت (اطرافت) خوب نگاه کن اونوقت خودت می فهمی چی بنویسی. سامان از مامانش اجازه گرفت و رفت بیرون. اما هرچی قدم زد چیزی به ذهنش نرسید که تو کتاب داستانش بنویسه.
سر راه دوستش مینارو دید. مینا داشت به قورباغه نگاه می کرد. سامان فکر کرد و با خودش گفت فهمیدم، دوست دارم توی کتاب داستانم یه قورباغه ی سبز قشنگ باشه.
به همراه دوستش رفتن پارک. پارکی که خانواده ها توش نشسته بودن و خوشحال بودن. ناگهان بوته ای تکون خورد. سامان و مینا ترسیدن. ولی همون موقع یکی از پشت بوته ها داد زد نترسید منم سعید. سامان که خیلی ترسیده بود گفت من فکر کردم یه جونور وحشی یا یه شبح ترسناک باشه. بعد گفت فهمیدم دوست دارم تو کتاب داستانم شبح ترسناک هم باشه.
سه تایی با هم رفتن و به درختی رسیدن یه جوجه گنجشک کوچولو افتاده بود پایین درخت. بچه ها بالای درختو نگاه کردن. صدای جیک جیک شنیدن. سامان گفت کاشکی یه چیزی مثل سفینه ی فضایی داشتیم و با اون می رفتیم بالا این جوجه رو می ذاشتیم توی لونش. می خوام توی کتاب داستانم یه سفینه ی فضایی هم باشه.
خلاصه اون روز حسابی گشتن و دور و بر شونو نگاه کردن.
وقتی داشتن برمی گشتن سعید گفت می شه یکی از صفحه های کتاب داستانو من بنویسم. مینا گفت منم می خوام بنویسم. سامان گفت: باشه اشکالی نداره، پس صفحه اولو من می نویسم. می خوام یه قورباغه بکشم که گم شده. قورباغه دنبال خانوادش می گرده
مینا گفت: اینجای کتابو من می خوام بگم. قورباغه یه شبح ترسناک دید، ترسید و فرار کرد. شایدم یه جانور وحشی بود.
سعید گفت حالا نوبت منه. قورباغه گفت کاشکی می تونستم سفینه درست کنم و باهاش برم تا بگردم خانوادمو پیدا کنم ولی اون بلد نبود سفینه درست کنه.
سامان یاد پرنده افتاد گفت: به پرنده گفت که اونو ببره بالا و با هم بگردن.
مینا گفت می شه بقیشو من بگم. سامان گفت بله. مینا گفت صبر کن فکر کنم! فهمیدم. اونا گشتن و گشتن تا یه دریاچه دیدن. چندتا قورباغه توی دریاچه داشتن شنا می کردن. قورباغه با خوشحالی گفت آخ جون خانوادم.
سعید گفت یعنی کتاب داستانمون تموم شد. سامان گفت هنوز نه، وقتی کبوتر اومد پایین کنار دریاچه و داشت خوشحالی قورباغه هارو تماشا می کرد، یه شکارچی بزرگ مثل شبح با تفنگش می خواست کبوترو شکار کنه. قورباغه ها متوجه شدن و پریدن روی شکارچی. شکارچی فرار کرد.
مینا گفت: آخ جون! اونوقت کبوتر با خوشحالی تشکر کرد و رفت.
سامان گفت درسته.
سعید گفت ولی هر وقت دلشون برای هم تنگ می شد میومدن باهم صحبت می کردن
سامان گفت؛ تا همین جا بسته. سعید و مینا گفتن یعنی ما نویسنده شدیم!!؟
با خوشحالی دویدن سمت خونه تا به مادر و پدرشون بگن که یه کتاب زیبا نوشتن و نویسنده شدن
#قصه_متنی
#داستان مورچه ی باهوش برای آشنایی دانش آموزان با اهمیت کتاب خواندن، نقش آن در زندگی و رعایت نکات بهداشتی و اخلاقی در این زمینه👎👎👎
😋🎈مورچه ی باهوش🎈 😋
یکی بود یکی نبود توی شهر مورچه ها، یه مورچه کوچولوی باهوشی بود که خیلی چیزا می دونست چون زیاد کتاب می خوند. هر وقت برای بقیه ی مورچه ها مشکلی پیش میومد، با مورچه کوچولو مشورت می کردن و اون کمک می کرد تا مشکلشون برطرف بشه.
مورچه ی باهوش به کلاغ پستچی گفته بود که هر وقت از روی شهرشون پرواز می کنه و نامه هارو می بره، یه کتاب داستان هم برای اون بیاره.
مورچه، کتابایی که کلاغ پستچی آورده بودو گوشه ای از اتاقش چیده بود و هر روز می خوند. بعد از بازی، هر وقت می خواست کتاب بخونه دستاشو می شست تا کتاباش کثیف نشه، وقتی نور اتاقش کم بود چراغو روشن می کرد تا چشمش ضعیف نشه، سرشو خیلی به کتاب نزدیک نمی کرد و با فاصله ی مناسب می خوند. هر وقت کتاب خوندنشم تموم می شد کتابشو مرتب کنار کتاب های دیگش می چید تا اتاقش شلوغ و بی نظم نشه.
یه روز که داشت کتاب می خوند یکی با عجله در زد مورچه درو باز کرد.
مورچه ی همسایه گریه می کرد و می گفت انبار خونم خراب شده آخه هرچی گندم و دونه جمع کرده بودم جوانه زده، رشد کرده، خونم ترک برداشته!!
مورچه فکر کرد و فکر کرد و جوابو پیدا کرد. گفت نگران نباش از این به بعد دونه هایی رو که جمع می کنی نصف کن تا جوانه نزنه و خونتو خراب نکنه.
مورچه ی همسایه با خوشحالی تشکر کرد و رفت تا دونه هاشو نصف کنه. چیزی نگذشته بود که مورچه های سرباز در زدن گفتن یه مهمون داریم که شبیه مورچست اما حرف نمی زنه به نظرت راهش بدیم بیاد توی شهرمون!؟
مورچه گفت باید ببینمش. بعد از این که مورچه بررسی کرد، گفت نه نه اون عنکبوته خودشو شبیه مورچه درست کرده تا وقتی نزدیک شدید بهتون حمله کنه و شمارو بخوره.
مورچه های سرباز گفتن: یعنی بعضی از عنکبوتا خودشونو شبیه مورچه درست می کنن. مورچه کوچولو گفت بله. من اینو قبلا تو کتاب خونده ام.
تق تق. دوباره صدای در اومد. مورچه ی باهوش درو باز کرد. یه دفعه همکلاسیشو پشت در دید. همکلاسی گفت دوست من! من داشتم بازی می کردم ولی خسته شدم و حوصلم سر رفت. گفتم کتاب بخونم. می خوام کتاب جدید بخونم، ولی ندارم چه کار کنم. مورچه ی باهوش گفت من بهت کتاب می دم. بفرما خونه. دوستش گفت ممنونم باید زود برگردم نی نی کوچولومون گریه می کنه می خوام برم در نگهداریش به مامانم کمک کنم.
مورچه ی باهوش گفت: باشه پس برو. این کتابم بهت امانت می دم. مراقبش باش. هر وقت خوندی و دیگه نمی خواستیش اونو بهم برگردون.
دوستش گفت: باشه خیالت راحت عکساشو به نی نی کوچولو نشون می دم ولی مراقبم تا پاره نکنه. خط خطی نکنه.
هر وقت خوندم برات میارم. من امانتدار خوبی هستم.
به همدیگه دست دادن و خداحافظی کردن. مورچه کوچولو از این که کتابو به دوستش امانت داده بود خیلی خوشحال بود، چون این جوری دوستش هم می تونست بیشتر بدونه و بهتر زندگی کنه.
👌خب، حالا کی دوست داره مانند مورچه ی باهوش خیلی چیزا بدونه و به بقیه کمک کنه!؟ ...
من....
مورچه کوچولو چه جوری این همه چیز می دونست!؟... کتاب می خوند. زیاد کتاب می خوند.
درسته، اگه مورچه کوچولو کتاب نمی خوند و فکر نمی کرد نمی تونست به مورچه ی همسایه بگه دونه هارو نصف کن تا جوانه نزنه و خونت خراب نشه.
اگه کتاب نخونده بود نمی دونست بعضی از عنکبوتا خودشونو شبیه مورچه درست می کنن، ادای مورچه هارو در میارن تا گول بزنن.
من که دوست دارم هر روز به مامانم بگم برام داستان بخونه.... کتابایی که می خونمو به دوستامم امانت می دم تا اونا هم بخونن تا هممون راحت زندگی کنیم و کمتر اشتباه کنیم. مثل مورچه کوچولو
کیا مثل مورچه کوچولو مواظب چشماشون هستن و با فاصله ی مناسب می خونن........
#کتاب_و_کتابخوانی
#قصه_متنی
داستان آموزنده راجب آداب سفره و غذا خوردن
داستان «فیلوی شکمو»
صدای زنگ تفریح بلند شد، همه بچهها با جیغ و خنده از کلاس بیرون رفتند. خورشید از لابهلای ابرها به همه بچههای مدرسه لبخند میزد. هوا خیلی لذتبخش بود و خوراکی خوردن در کنار دوستان در آن هوا خیلی میچسبید. نازپری و پوپی می خواستند خوراکیهای شان را بخورند که ناگهان فیلو پرید جلو و گفت: «پس من چی؟ من هم میخواهم. زود باش نازپری از آن خوراکیهایت به من هم بده. پوپی تو چی آوردی؟ زود باشید من گرسنهام.»
نازپری و پوپی نگاهی به هم کردند. پوپی با ناراحتی گفت: «نخیر فیلو جان، تو هرروز همین کار را میکنی. همه خوراکیهایت را زنگ اول، تنهایی و یواشکی میخوری. به هیچکسی هم نمیدهی. بعد سراغ خوراکیهای ما هم میآیی. بهتراست اجازه بدهی ما خودمان به تو خوراکی بدهیم نه اینکه اینطوری بپری وسط سفره دیگران.»
ناز پری به فیلو گفت: «میدانستی که چقدر خوب است موقع غذا خوردن دورهم جمعشویم و باهم غذا بخوریم.»
پیشو گفت: «نازپری راست میگوید، غذا خوردن با دیگران خیلی لذت بخش است. یکبار امتحان کن، نترس گرسنه نمیمانی. حالا این بار اشکال ندارد بیا من وتو باهم میخوریم.»
#قصه_متنی
#غذا_خوردن
داستان سفره سلطان جنگل
در یک جنگل بزرگ، سلطان قدرتمندی زندگی می کرد. این سلطان قوی هر روز یک بار به حیوانات جنگل غذا می داد. همه حیوانات فقط باید از سفره سلطان جنگل غذا می خوردند. روی این سفره خیلی بزرگ، همه غذاهای خوشمزه وجود داشت. چند روزی باید شیرها اول غذا می خوردند، بعد ببرها، بعد گرگ ها و بعد روباه ها. اما چند روز دیگر را اول گرگ ها، بعد روباه ها و بعد شیرها و بعد ببرها. هر یک هفته، نوبت آن ها عوض می شد.
روز اول، سفره بزرگ پهن شد. شیرها آمدند و مشغول غذا خوردن شدند. یکی از آن ها گفت:« زیاد بخورید که تا فردا خبری از غذا نیست!». سپس، همه شیرها تا توانستند غذا خوردند. وقت شیرها تمام شد. آن ها رفتند و ببرها آمدند. ببرها در حال غذا خوردن بودند که یکی از آن ها گفت:« تا می تونید بخورید که تا فردا خبری از غذا نیست.». ببرها هم خیلی زیاد غذا خوردند. آنقدر خوردند که هیچ غذایی روی سفره نماند.
حالا نوبت گرگ ها بود. وقتی گرگ ها آمدند، هیچ غذایی روی سفره نبود. آن ها خیلی ناراحت شدند. وقت گرگ ها تمام شد و حالا نوبت روباه ها بود. روباه ها هم هیچ غذایی نداشتند. گرگ ها و روباه ها خیلی ناراحت و گرسنه بودند. یکی از آن ها گفت:« اشکال نداره. فردا غذا می خوریم. تحمل کنید.».
فردا از راه رسید. دوباره سلطان جنگل، یک سفره پر از غذاهای خوشمزه آماده کرد. اول شیرها آمدند. دوباره شیرها تا توانستند غذا خوردند. آنقدر خوردند که نمی توانستند راه بروند. وقت آن ها تمام شد. شیرها رفتند و ببرها کنار سفره نشستند. ببرها خوردند و خوردند تا باز هم هیچ غذایی روی سفره نماند. وقت ببرها هم تمام شد. ببرها هم آنقدر شکم شان پر بود که نمی توانستند راحت راه بروند.
نوبت گرگ ها شد. باز هم هیچ غذایی نبود. وقت گرگ ها تمام شد. روباه ها آمدند و آن ها هم غذایی برای خوردن نداشتند. خیلی ناراحت و ناامید و گرسنه بودند. یک هفته گذشت و هیچ غذایی برای گرگ ها و روباه ها روی سفره نماند. آن ها خیلی لاغر و ناتوان شده بودند. تا اینکه نوبت ها عوض شد. دوباره روز شد. سلطان جنگل سفره را آماده کرد. این بار اول گرگ ها آمدند. آن ها از اینکه سفره را پر از غذا دیدند خیلی خوشحال بودند.
گرگ ها هم مثل شیرها و ببرها تا توانستند غذا خوردند. آنقدر خوردند که نمی توانستند راه بروند. وقت آن ها تمام شد و روباه ها کنار سفره نشستند. آن ها هم مثل ببرها انقدر غذا می خوردند که هیچ غذایی برای شیرها و ببرها نمی ماند. گرگ ها و روباه ها روز به روز چاق تر می شدند و نمی توانستند کاری بکنند. شیرها و ببرها هر روز لاغرتر می شدند و نمی توانستند کاری انجام دهند.
یک هفته گذشت و ببرها وشیرها از شدت لاغری و ناتوانی خیلی اذیت می شدند. تا اینکه یکی از ببرهای زرنگ همه حیوانات را دور هم جمع کرد. ببر زرنگ به همه گفت:« اگه می خوایم همیشه حالمون خوب باشه و پر انرژی باشیم، باید به اندازه خودمون غذا بخوریم، نه کمتر، نه بیشتر. اگه زیاد بخوریم، چاق می شیم و بیحال. اگه اصلا نخوریم، لاغر و ناتوان می شیم.». همه حیوانات با نظر ببر موافق بودند و قول دادند به اندازه بخورند. از آن روز به بعد، همه هم سرحال بودند و هم پر انرژی و شاد.
#قصه_متنی
#غذا_خوردن
قصه لباس زمستانی
زمستان آمده بود، همه جا سرد بود. پینه دوز خانم توی خانه اش نشسته بود و لباس می دوخت. یک عالم لباس، پارچه و کاموا داشت که باید زود آنها را می دوخت، می بافت و به صاحبانش می داد. خیلی از حیوان ها پارچه های رنگارنگ کلفت آورده بودند تا پینه دوز خانم برای آنها لباس بدوزد. لباس های کلفت و زمستانی بود.
پینه دوز خانم مشغول دوخت و دوز بود که صدایی آمد. جیرجی خانم همسایه اش بود.
پینه دوز خانم در را باز کرد و گفت: «خوش آمدی جیرجیرک خانم. بفرما تو»
جیرجیرک خانم با یک بقچه که زیر بغلش بود، وارد اتاق شد. آنها کمی با هم سلام و احوال پرسی کردند. کمی از این طرف و آن طرف حرف زدند. بعد هم جیرجیرک خانم بقچه اش را باز کرد و گفت: «پینه دوز خانم! برایم یک لباس بدوز! یک لباس خوب و قشنگ بدوز!» پینه دوز خانم به پارچه ای که جیرجیرک خانم آورده بود، نگاه کرد تعجب کرد و گفت: «با این پارچه؟»
جیرجیرک خانم پرسید: «مگر عیبی دارد؟ رنگش بد است؟ جنسش بد است؟»
پینه دوز خانم سرش را تکان داد و گفت: «نه! رنگش خوب است. جنسش خوب است، اما سفید و نازک است. مال تابستان است.»
پارچه ای که جیرجیرک خانم اورده بود خیلی نازک بود. مناسب زمستان نبود. خانم گفت: «اگر در زمستان این لباس نازک را بپوشی سرما میخوری! مریض می شوی!»
جیرجیرک خانم کمی ناراحت شد. دلگیر شد. کمی جیرجیر کرد و گفت: «پینه دوز خانم تو فقط بدوز! پوشیدنش با من» بعد هم خداحافظی کرد و رفت. بعد از چند روز لباس جیرجیرک خانم آماده شد. خود پینه دوز خانم رفت و لباس را داد.
همان شب پینه دوز خانم منتظر آواز جیرجیرک خانم بود. چون هر شب جیرجیرک خانم از خانه اش بیرون می آمد و جیرجیر آواز می خواند. او هر چقدر منتظر شد، صدای جیرجیر نیامد. شب بعد هم جیرجیرک خانم آواز نخواند. پینه دوز خانم دلواپس شد. صبح روز بعد پالتو کلفتش را پوشید. شال و کلاه کرد و رفت به خانه جیرجیرک خانم. وقتی رسید دید که جیرجیرک خانم توی رختخواب خوابیده است. جیرجیرک خانم عطسه ای کرد و گفت: «پینه دوز خانم کاش حرفت را گوش کرده بودم. لباسم نازک بود. هوا سرد بود. به همین خاطر مریض شدم.»
#واحد_کار_پوشاک
#قصه_متنی
لباس تمیزم کو
«شبنم» دختر کوچولو و خوبی بود که فقط یک اخلاق بد داشت؛ او هیچوقت از وسایلش خوب مراقبت نمیکرد. عروسکهای شبنم، همیشه لباسهای پاره و صورتهای کثیف و موهای ژولیده داشتند. مداد رنگیهایش با نوکهای شکسته، در هر گوشهی خانه افتاده بودند. اسباببازیهایش همیشه شکسته و ناقص بودند و نمیتوانست با آنها بازی کند.
مادر شبنم همیشه از این اخلاق او ناراحت بود و میگفت: «یک دختر خوب را باید از تمیزی و مرتب بودن وسایلش شناخت، اما تو هیچوقت از آنها مواظبت نمیکنی.»
شبنم هرروز قول میداد اخلاقش را خوب کند و اسباببازیهایش را از هر گوشه جمع کند و کناری بگذارد تا سالم و مرتب بمانند؛ اما بازهم یادش میرفت و باز خانه از مداد رنگیها و عروسکها و کاغذهای نقاشی شدهی شبنم پر بود. آنها پشت صندلی و کنار در آشپزخانه و زیر فرش و توی گلدان و جاهای عجیبوغریب دیگر افتاده بودند.
تا اینکه یک روز، شبنم و پدر و مادرش میخواستند به خانهی مادربزرگ بروند. شبنم خیلی خوشحال بود، میدانست که آنجا میتواند بقیهی بچههای فامیل را هم ببیند. آنها میتوانستند هرچقدر دلشان میخواهد باهم بازی کنند و بعد هم غذاهای خوشمزهای را که مادربزرگ پخته بود بخورند. همیشه در خانهی مادربزرگ به شبنم خیلی خوش میگذشت. به همین خاطر میخواست خیلی زود آماده شود؛ اما وقتی پیراهنش را به تن کرد، دید جلو لباسش یک لکهی بزرگ و بدرنگ است. با ناراحتی پیش مادرش دوید و گفت: «مادر، مادر، این لباس من خیلی کثیف است!»
مادر نگاهی به پیراهن شبنم انداخت و گفت: «ولی این پیراهن مهمانی توست. خیلی هم کهنه نبود، فقط تو کثیفش کردی، چون دفعهی پیش که آن را پوشیدی غذا رویش ریختی. کنار دامنش هم پاره شده. چون وقتی داشتی بدون اجازهی من با قیچی بازی میکردی لباست را با آن بریدی. غیرازآن، جورابهایت هم کثیف است، چون آنها را نشسته بودی.»
شبنم گفت: «حالا من چکار کنم؟»
مادر جواب داد: «تو که پیراهن دیگری نداری، اگر از این پیراهنت مواظبت میکردی حالا آنقدر زشت نمیشد. پس مجبوری همینطوری به مهمانی بیایی.»
شبنم با ناراحتی گفت: «چی؟ با این لباس کثیف و پاره؟ ولی مادر، من اینطوری خجالت میکشم.»
مادر گفت: «من هم خجالت میکشم از اینکه تو با پیراهنی به این کثیفی به مهمانی بیایی و همه بفهمند که تو چقدر بد از لباسهایت مواظبت میکنی. تو حالا شبیه یکی از عروسکهایت شدهای. آنها همه همیشه کثیف و آشفته هستند، همینطور هم اسباببازیها و سایر لوازمت.»
شبنم با خجالت سرش را پایین انداخت. مادر دوباره گفت: «به خاطر بیدقتی تو، ما امروز مجبوریم در خانه بمانیم و پیش مادربزرگ نرویم.»
شبنم ناراحت و غمگین به اتاق رفت، با دلخوری به اتاقش نگاه کرد، اما متوجه شد حق با مادر است. تمام آن روز را شبنم به مرتب کردن وسایلش گذراند. مداد رنگیهایش را از هر گوشه جمع کرد، نوک آنها را تراشید و بعد مرتب کنار هم توی جعبه گذاشت. اسباببازیهایش را در جای خودشان گذاشت. لباسهای عروسکهایش را شست، موهای آنها را شانه زد و همه را کنار دیوار نشاند. بعد، از مادرش خواهش کرد پیراهن او را هم بشوید.
مادر وقتی به اتاق رفت و دید شبنم چطور همهجا را مرتب کرده، او را بوسید و گفت: «درست است که ما امروز نتوانستیم به خانهی مادربزرگ برویم، اما در عوض تو فهمیدی چقدر مرتب و تمیز بودن خوب است. دفعهی دیگر که به خانهی مادربزرگ برویم، به همه میگویم چه دختر تمیز و مرتبی دارم.»
شبنم با خوشحالی خندید و تصمیم گرفت کاری کند که مادر همیشه از داشتن دختری مثل او راضی و شادمان باشد.
#واحد_کار_پوشاک
#قصه_متنی