پدر بزرگ خوبم
همیشه مهربونه
وقتی که پیشم باشه
برام کتاب می خونه
مادر بزرگ نازم
خیلی برام عزیزه
هرچی غذا می پزه
خوشمزه و لذیذه
وقتی با اونها باشم
غصه و غم ندارم
دنیا برام قشنگه
هیچ چیزی کم ندارم
#کتاب_و_کتابخوانی
🔸️شعر کتاب
🌸یادم بده یادم بده
🌱میخوام کتاب بخونم
🌸دلم میخواد خیلی چیزا
🌱یاد بگیرم بدونم
🌸دلم میخواد
🌱به من بگن باسواد
🌸همیشه روی کاغذ
🌱خط خوبی داشته باشم با مداد
#مناسبت_ملی
#روز_کتاب
معرفی کتاب و کتابخانه به دانش آموزان پیش دبستانی👎👎
بچه های مهربون امروز یه مهمون مهربون داریم اونقدر مهربونه!! دوست همه ی بچه ها و بزرگتراست. همش می خواد به ما کمک کنه تا اشتباه نکنیم. می گه غصه نخور وقتی چیزیو بلد نیستی بیا از من بپرس. من بهت یاد می دم.
کی می دونه اسم مهمونمون چیه!؟
کاغذ داره، جلد داره، نقاشی داره...!؟ کی می دونه اسمش چیه!؟ درسته کتابه کتاب مهربون که خیلی چیزا بلده و می خواد به ما یاد بده.
توی دستامو نگاه کنید!! ببینید چه کتاب داستانای قشنگی دستمه. ولی بچه ها این کتابا خونه ندارن!؟ حالا چه کار کنیم!! یه جایی که بذاریمشون تا کثیف نشن تا گم نشن. کجا براشون خونه درست کنیم!؟ کتاب خونه کجا باشه!؟ به نظرتون زیر میز خوبه. نه زیر میز که معلوم نیستن، دیگه نمی تونیم خوب بگردیم و کتاب مورد علاقمونو پیدا کنیم. کجا یه کتاب خونه ی قشنگ درست کنیم؟ این قفسه ی کمد خالیه. جای مناسبیه برای گذاشتن کتاب ها. کتاب هارو می ذاریم اینجا. خب الان دیگه کتابهامون خونه دارن و خوشحالن. حالا می خوام کتابارو ردیف بچینم. توی یک ردیف، منظم بیچینم. اول بزرگارو می چینم بعد کوچیکارو. ببینید چقدر قشنگ و مرتب شدن.
خب بذارید ببینم این کتابه چی می خواد برامون تعریف کنه!؟ من الان دوست دارم یه کتاب علمی بخونم. یه کتابی که به من بگه ساعت چه جوری کار می کنه. توی سیمهای برقی که تو خیابونا هست چی جریان داره (وجود داره). لامپ با چی روشن می شه! بگه چه جوری یه ربات بسازم. چه جوری پنکه ی کوچولو درست کنم.
بعدشم یه کتاب شعر پیدا می کنم تا بخونیم و شادی کنیم.
👌👋👈بچه ها ببینید کتاب چقدر مهربونه هرچی بلده به ما یاد می ده. منم دوست دارم مثل کتاب مهربون باشم هرچی بلدم به دوستام یاد بدم. دوستم بلد نیست جوجه بکشه بهش یاد می دم که جوجه بکشه. تازه، اجازه می دم که از روی دستم نگاه کنه وقتی نقاشی می کشم. آخه خدا، خانم مربی، پدر و مادرا کساییو که به بقیه چیزای خوب یاد می دن و مهربونن، خیلی دوست دارن. (بعضی از بچه ها اجازه نمی دن دوستشون به نقاشیشون نگاه کنه ... تعریف کردن بخش آخر داستان کمک می کنه تغییر کنن)
خب ادامه می دید. 👈 داستان علمیو بعدا می خونیم الان می خوام داستان مورچه ی باهوشو تعریف کنم. خیلی قشنگه. صاف بشینید تکیه بدید تا تعریف کنم.
(پس از درست کردن کتابخانه به دانش آموزان پیشنهاد بدیم که هر کسی که کتاب اضافه داره یا خونده دیگه اونو نمی خواد، فردا بیاره کلاس بذاریم تو کتابخونمون تا دوستش هم ببره بخونه. حتما بگید که کتابو بخشیده دیگه مال همه ست بهش بر نمی گردونیم👈 تا بعدا گریه نکنن کتابمون خراب شده یا اونو می خوایم....
#کتاب_و_کتابخوانی
#نکات_آموزشی
#داستان درباره ی آشنایی با نویسندگی و چگونگی نوشتن کتاب 👎👎👎
😋🎈نویسنده ی کوچولو🎈 😋
یکی بود یکی نبود، یه پسر کوچولویی به اسم سامان بود که کتاب خوندنو خیلی دوست داشت. هر وقت با مامان و بابا می رفت بیرون یه کتاب داستان هم برای خودش می خرید.
یه روزی مامان گفت سامان جان دلت می خواد خودت کتاب بنویسی؟ نویسنده بشی؟ سامان گفت بله ولی من که نمی دونم چی بنویسم! مامان گفت: وقتی می ری بیرون، مدرسه یا پارک، به دور و برت (اطرافت) خوب نگاه کن اونوقت خودت می فهمی چی بنویسی. سامان از مامانش اجازه گرفت و رفت بیرون. اما هرچی قدم زد چیزی به ذهنش نرسید که تو کتاب داستانش بنویسه.
سر راه دوستش مینارو دید. مینا داشت به قورباغه نگاه می کرد. سامان فکر کرد و با خودش گفت فهمیدم، دوست دارم توی کتاب داستانم یه قورباغه ی سبز قشنگ باشه.
به همراه دوستش رفتن پارک. پارکی که خانواده ها توش نشسته بودن و خوشحال بودن. ناگهان بوته ای تکون خورد. سامان و مینا ترسیدن. ولی همون موقع یکی از پشت بوته ها داد زد نترسید منم سعید. سامان که خیلی ترسیده بود گفت من فکر کردم یه جونور وحشی یا یه شبح ترسناک باشه. بعد گفت فهمیدم دوست دارم تو کتاب داستانم شبح ترسناک هم باشه.
سه تایی با هم رفتن و به درختی رسیدن یه جوجه گنجشک کوچولو افتاده بود پایین درخت. بچه ها بالای درختو نگاه کردن. صدای جیک جیک شنیدن. سامان گفت کاشکی یه چیزی مثل سفینه ی فضایی داشتیم و با اون می رفتیم بالا این جوجه رو می ذاشتیم توی لونش. می خوام توی کتاب داستانم یه سفینه ی فضایی هم باشه.
خلاصه اون روز حسابی گشتن و دور و بر شونو نگاه کردن.
وقتی داشتن برمی گشتن سعید گفت می شه یکی از صفحه های کتاب داستانو من بنویسم. مینا گفت منم می خوام بنویسم. سامان گفت: باشه اشکالی نداره، پس صفحه اولو من می نویسم. می خوام یه قورباغه بکشم که گم شده. قورباغه دنبال خانوادش می گرده
مینا گفت: اینجای کتابو من می خوام بگم. قورباغه یه شبح ترسناک دید، ترسید و فرار کرد. شایدم یه جانور وحشی بود.
سعید گفت حالا نوبت منه. قورباغه گفت کاشکی می تونستم سفینه درست کنم و باهاش برم تا بگردم خانوادمو پیدا کنم ولی اون بلد نبود سفینه درست کنه.
سامان یاد پرنده افتاد گفت: به پرنده گفت که اونو ببره بالا و با هم بگردن.
مینا گفت می شه بقیشو من بگم. سامان گفت بله. مینا گفت صبر کن فکر کنم! فهمیدم. اونا گشتن و گشتن تا یه دریاچه دیدن. چندتا قورباغه توی دریاچه داشتن شنا می کردن. قورباغه با خوشحالی گفت آخ جون خانوادم.
سعید گفت یعنی کتاب داستانمون تموم شد. سامان گفت هنوز نه، وقتی کبوتر اومد پایین کنار دریاچه و داشت خوشحالی قورباغه هارو تماشا می کرد، یه شکارچی بزرگ مثل شبح با تفنگش می خواست کبوترو شکار کنه. قورباغه ها متوجه شدن و پریدن روی شکارچی. شکارچی فرار کرد.
مینا گفت: آخ جون! اونوقت کبوتر با خوشحالی تشکر کرد و رفت.
سامان گفت درسته.
سعید گفت ولی هر وقت دلشون برای هم تنگ می شد میومدن باهم صحبت می کردن
سامان گفت؛ تا همین جا بسته. سعید و مینا گفتن یعنی ما نویسنده شدیم!!؟
با خوشحالی دویدن سمت خونه تا به مادر و پدرشون بگن که یه کتاب زیبا نوشتن و نویسنده شدن
#قصه_متنی
#داستان مورچه ی باهوش برای آشنایی دانش آموزان با اهمیت کتاب خواندن، نقش آن در زندگی و رعایت نکات بهداشتی و اخلاقی در این زمینه👎👎👎
😋🎈مورچه ی باهوش🎈 😋
یکی بود یکی نبود توی شهر مورچه ها، یه مورچه کوچولوی باهوشی بود که خیلی چیزا می دونست چون زیاد کتاب می خوند. هر وقت برای بقیه ی مورچه ها مشکلی پیش میومد، با مورچه کوچولو مشورت می کردن و اون کمک می کرد تا مشکلشون برطرف بشه.
مورچه ی باهوش به کلاغ پستچی گفته بود که هر وقت از روی شهرشون پرواز می کنه و نامه هارو می بره، یه کتاب داستان هم برای اون بیاره.
مورچه، کتابایی که کلاغ پستچی آورده بودو گوشه ای از اتاقش چیده بود و هر روز می خوند. بعد از بازی، هر وقت می خواست کتاب بخونه دستاشو می شست تا کتاباش کثیف نشه، وقتی نور اتاقش کم بود چراغو روشن می کرد تا چشمش ضعیف نشه، سرشو خیلی به کتاب نزدیک نمی کرد و با فاصله ی مناسب می خوند. هر وقت کتاب خوندنشم تموم می شد کتابشو مرتب کنار کتاب های دیگش می چید تا اتاقش شلوغ و بی نظم نشه.
یه روز که داشت کتاب می خوند یکی با عجله در زد مورچه درو باز کرد.
مورچه ی همسایه گریه می کرد و می گفت انبار خونم خراب شده آخه هرچی گندم و دونه جمع کرده بودم جوانه زده، رشد کرده، خونم ترک برداشته!!
مورچه فکر کرد و فکر کرد و جوابو پیدا کرد. گفت نگران نباش از این به بعد دونه هایی رو که جمع می کنی نصف کن تا جوانه نزنه و خونتو خراب نکنه.
مورچه ی همسایه با خوشحالی تشکر کرد و رفت تا دونه هاشو نصف کنه. چیزی نگذشته بود که مورچه های سرباز در زدن گفتن یه مهمون داریم که شبیه مورچست اما حرف نمی زنه به نظرت راهش بدیم بیاد توی شهرمون!؟
مورچه گفت باید ببینمش. بعد از این که مورچه بررسی کرد، گفت نه نه اون عنکبوته خودشو شبیه مورچه درست کرده تا وقتی نزدیک شدید بهتون حمله کنه و شمارو بخوره.
مورچه های سرباز گفتن: یعنی بعضی از عنکبوتا خودشونو شبیه مورچه درست می کنن. مورچه کوچولو گفت بله. من اینو قبلا تو کتاب خونده ام.
تق تق. دوباره صدای در اومد. مورچه ی باهوش درو باز کرد. یه دفعه همکلاسیشو پشت در دید. همکلاسی گفت دوست من! من داشتم بازی می کردم ولی خسته شدم و حوصلم سر رفت. گفتم کتاب بخونم. می خوام کتاب جدید بخونم، ولی ندارم چه کار کنم. مورچه ی باهوش گفت من بهت کتاب می دم. بفرما خونه. دوستش گفت ممنونم باید زود برگردم نی نی کوچولومون گریه می کنه می خوام برم در نگهداریش به مامانم کمک کنم.
مورچه ی باهوش گفت: باشه پس برو. این کتابم بهت امانت می دم. مراقبش باش. هر وقت خوندی و دیگه نمی خواستیش اونو بهم برگردون.
دوستش گفت: باشه خیالت راحت عکساشو به نی نی کوچولو نشون می دم ولی مراقبم تا پاره نکنه. خط خطی نکنه.
هر وقت خوندم برات میارم. من امانتدار خوبی هستم.
به همدیگه دست دادن و خداحافظی کردن. مورچه کوچولو از این که کتابو به دوستش امانت داده بود خیلی خوشحال بود، چون این جوری دوستش هم می تونست بیشتر بدونه و بهتر زندگی کنه.
👌خب، حالا کی دوست داره مانند مورچه ی باهوش خیلی چیزا بدونه و به بقیه کمک کنه!؟ ...
من....
مورچه کوچولو چه جوری این همه چیز می دونست!؟... کتاب می خوند. زیاد کتاب می خوند.
درسته، اگه مورچه کوچولو کتاب نمی خوند و فکر نمی کرد نمی تونست به مورچه ی همسایه بگه دونه هارو نصف کن تا جوانه نزنه و خونت خراب نشه.
اگه کتاب نخونده بود نمی دونست بعضی از عنکبوتا خودشونو شبیه مورچه درست می کنن، ادای مورچه هارو در میارن تا گول بزنن.
من که دوست دارم هر روز به مامانم بگم برام داستان بخونه.... کتابایی که می خونمو به دوستامم امانت می دم تا اونا هم بخونن تا هممون راحت زندگی کنیم و کمتر اشتباه کنیم. مثل مورچه کوچولو
کیا مثل مورچه کوچولو مواظب چشماشون هستن و با فاصله ی مناسب می خونن........
#کتاب_و_کتابخوانی
#قصه_متنی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاردستی راحت و خوشکله خانواده اقا فیله🦣🦣🦣🦣
#کاردستی
کاردستی دایناسور ها رنگارنگ
وسایل مورد نیاز =» فوم اکلیلی و فوم ساده... برای پاهاشونم میتونید از گیره های لباسی استفاده کنید😊😊
#کاردستی