eitaa logo
اردوگاه دورگه ها شعبه سوگورو؛
103 دنبال‌کننده
471 عکس
38 ویدیو
0 فایل
ناشناس: https://daigo.ir/secret/61740839862 ناشناس دوم اگه دایگو نیاورد: https://harfeto.timefriend.net/17647742862820
مشاهده در ایتا
دانلود
شما: https://eitaa.com/picses/1801 می‌بینم لباستو برای مهمونی خانم پترسون آماده کردی.😔🙏🏻 ~~ من: آره همین الانم یه جلیقه و دامن آبی_کرم تنمه می تونیم همین الان فرار کنیم بریم😔💞
شما: محیا و بقیه دوستان یلدا مبارک🥳🥳🍉🍉 ~~ من: یلدای تو و همه هم مبارکککک💞✨
شما: محیا آنابث چند ساله بود که رفت اردوگاه دورگه ها؟ ~~ من: هفت سالش بود🎀
هدایت شده از Sca Hangout
برای محیا خانوم اول از همه مگنس ابکشی‌ شده گناه داره واسه‌ش دسته گل ببر بذار سر قبرش چرا که توجه جناب لوکی رو جلب می‌نمایی‌. برای تبدیل نشدن به یه مامان جغد سوخاری شده توسط لوکی و دوستان‌ یه شمشیر ممشیری‌ چیزی، کلا یه چیز تابستونی پیدا کن. دفتر کارآگاهی‌ رو باز کن بزن تو جاده. یلداتم‌ قبول باشه برو با آتنا تسبیح و ذکر و دعا کن که این میمون برقی، از رو زمین محو شه، ترجیحا این کار رو تو معبد آفرودیت انجام بدید، با یه نیم نگاهش‌ کل کهکشان برزخ می‌شه ایشالا‌ که لوکی در اینده‌ی نزدیک به دادت می‌رسه و دماغ فانی‌ها رو سوخاری می‌کنه یه کمم 🧿 به چشم حشود‌ مسودا‌ به قد و بالای شما، برنامه‌ی غذاییت‌ رو به کسی لو نده مسمومت می‌کنن
اردوگاه دورگه ها شعبه سوگورو؛
برای محیا خانوم اول از همه مگنس ابکشی‌ شده گناه داره واسه‌ش دسته گل ببر بذار سر قبرش چرا که توجه جنا
ای وای چقدر باحال بودددد😭 لوکییی عشقممم😭🤣 می دونستی جز دختر آتنا بودن از نسل لوکی هم هستم؟🎀😔 گیلیلی خوشحال شدم از مگنس دادی بهممم
هدایت شده از Green minds
کانال «اردوگاه دورگه‌ها» حیوانات،از پشت پنجره،بارها و بارها به چهره خوک‌ها و انسان‌ها خیره شدند؛اما دیگر نتوانستند بین آنها فرقی بگذارند.
هدایت شده از شماره "۱"
درون سپیدی بی‌کران، هیچ چیز جز انسان نبود. او تنها قدم می‌زد، با خود آواز می‌خواند و ذهنش از این همه تنهایی کسالت‌بار خسته و درمانده شده بود. روزی از همین روزهای خسته‌کننده، دروازه‌ای میان سپیدی باز شد و مردی خوش‌پوش و جذاب از آن بیرون آمد، او لبخندی دندان‌نما داشت و ملبس سیاه بر تن کرده بود. مرد تعظیمی کرد و گفت:《من زندگی هستم بانوی من، آیا تمایل دارید با من برقصید؟》انسان هم که چاره‌ای جز این نمی‌دید، در خواست او را پذیرفت. رقص شروع شد و انگشتان انسان در میان انگشتان زندگی جای گرفتند، در ابتدا همه چیز خوش بود اما با گذشت چند دقیقه، زندگی انسان را چرخاند و با یک دور چرخش، آن‌دو وارد فضای دیگری شدند، فضایی تاریک‌تر با کورسویی از نور. انسان گیج و متحیر شد اما به رقصیدن ادامه داد، کمی دیگر نیز گذشت و کورسو‌های نور کمتر می‌شدند، ناگهان از درون تاریکی، تیری آمد و بر روی شانه‌ی انسان نشست. درد وجودش را تسخیر کرد و او با چشمان متحیر به لبخند زندگی نگاه کرد. این رقص طولانی تر بود، آنقدر زمان گذشت که فضا کاملا تاریک شد و هر چند دقیقه یکبار تیری پرتاب می‌شد و به انسان می‌خورد. هیچ تیری به زندگی نمی‌خورد و او خم به ابرو نمی‌آورد. چرخی دیگر زده شد اما نه تنها فضا تغییر نکرد بلکه تیر‌های ببشتری پرتاب شدند، تیر‌ها گوشت انسان را می‌شکافتند و روحش را از هم می‌دریدند، آنقدر درد و ترسش زیاد شد که دیگر توان رقصیدن نداشت و بر روی زانوانش افتاد. در حالی که انسان از درد و ناامیدی بر زمین چنگ می‌زد، نجوایی در گوشش زمزمه کرد:《رها کن، حسش کن و ازش لذت ببر.》 پس انسان نیز رها کرد، تیرها را درآورد و درد را با تمام وجود چشید. سپس از روی زانوانش بلند شد، با دستان خونین دستش را دوباره به زندگی داد و رقصیدن را از سر گرفت، از رقصیدن لذت برد و درد را فراموش کرد. زندگی خنده‌ای زیباتر کرد و یک بار دیگر انسان را چرخاند. فضا به مکانی سپیدتر تغییر کرد. حالا انسان خوشحال بود، از زندگی‌اش لذت می‌برد و با شور و هیجان به رقص با زندگی می‌پرداخت‌. ساعت‌ها که گذشت، دروازه‌ای دیگر باز شد و این‌بار مرد جذاب دیگری با کت و شلوار سیاه و غم‌انگیز وارد شد. رو به زندگی کرد و گفت:《حالا وقتش است.》سپس رو به انسان کرد و با تعظیم خود را معرفی کرد:《من مرگ هستم، رقص شما با زندگی دیگر باید به اتمام برسد، از این جا به بعد نوبت همراهی من است.》زندگی رو به انسان لبخند دلگرم کننده ای زد و دستانش را رها کرد. مرگ جلو آمد، دستان انسان را گرفت و او را به سمت خود کشید. مرگ انسان را در آغوش گرفت و در گوشش آرام زمزمه کرد:《نترس، من کنارت هستم، نگران نباش.》سپس انسان در مرگ حل شد و با او یکی شد. مرگ و زندگی کمی به یکدیگر نگاه کردند، بعد از گذشت لحظاتی، مرگ به سراغ در آغوش کشیدن انسان دیگری رفت و زندگی نیز برای رقصیدن با انسان بعدی قدم برداشت.
اردوگاه دورگه ها شعبه سوگورو؛
اوپسیلون؛ بیستمین حرف! ( Υوυ ) _تلفظ - تو یونانی باستان: صدای بین u (او) و y (ی) که تو فارسی وجود ن
فی؛ بیست و یکمین حرف! (Φوφ) _ تلفظ - یونانی باستان: تقریبا pʰ ، یعنی «پ» با هوای اضافه . - یونانی مدرن: همون «ف» خودمون . _ ریشه شناسی - از حرف فنیقی Pe گرفته شده (𐤐). _مثال واژه‌ - Φιλία (فیلیا) : دوستی - Φύσις (فیسیس) : طبیعت - Φαντασία (فانتاسیا) : خیال ، ریشه‌ی کلمه Fantasy