اردوگاه دورگه ها شعبه سوگورو؛
اسکورپیو، اونم وقتی کنارت بود مضطرب میشد.
کی؟
یارو محوه پس😭
اردوگاه دورگه ها شعبه سوگورو؛
اسکورپیو، اون آرزو داشت حداقل تو براش خاص باشی.
اره میدونم خاص نیستم😔..
اردوگاه دورگه ها شعبه سوگورو؛
تولدم برام از این مجسمهها بخرید با سپاس ایگدراسیل
اون آتنا عه که مامان اساطیریمه واجبه حتما واسم بخرید🎀😔
سال ها بود که منتظر بود.
در آن مدت ، انتظار برایش ابدی و زجرآور به نظر می رسید. اما حالا گذشته در نظرش مانند داستانی بود که به هنگام خواب گوش کرده بود؛ یا شاید هم یکی از داستان هایی که با دست خودش نوشته بود.
لبخندی بی ریا زد و احساس کرد چین و چروک های صورتش کشیده می شوند. کیف دستی قدیمی اش را برداشت. دیگر زهوار دررفته شده بود، اما برای او عزیزترین دارایی اش بود. و محتویات کیف...تمام آنها بود. تمام افسانه هایی که با قلم او بر صفحات سپید کاغذ نقش بسته بودند.
و اکنون ، خوشحال و مشتاق ، کنار تابلوی محبوبش ایستاده بود. رود درون تابلو ، که همیشه به رنگ آسمان بود ، اکنون مانند طلا می درخشید. او با شادی قدم به درون تابلو گذاشت و بر خلاف همیشه ، موفق شد به داخل بخزد. اما هنگام ورود احساس کرد از چیزی جدا می شود ؛ چیزی سنگین ، اضافی و دست و پاگیر. او سبک تر از همیشه پیش رفت و به صدای مبهم افتادن چیزی در پشت سرش توجهی نکرد.
آنجا ، خدمتکاری جیغ کشید. او دوید و کنار بدنی تهی نشست. اما حیاتی ترین جزء بدن دیگر آنجا نبود. روح بدن جایی بسیار دور تر ، بی خبر از همه ی اینها ، شاد و خرم بود.
حاضرم قسم بخورم اگه یه روز بیوفتم بمیرم معاون گرامی میگه برای یادبود دانش آموز نفری ۲۰ میلیون به حساب مدرسه واریز کنید🦦
*می خواد با کادر مدرسه بره لس آنجلس عشق و حال*
اردوگاه دورگه ها شعبه سوگورو؛
جدیدا مبهوت شوالیه ها یا به قول نازنین "شمالیه ها" شدم😔😂
آقا آبرو حیثیت مارو نبر😓
مَرد به آسمان نگاه می کرد. به ابر های آزاد و رها که بی هیاهو به راه خود در آسمان ادامه می دادند. به خورشید که روشن تر از همیشه می تابید و پرتو های پرحرارتش را بر علفزار پخش می کرد.
صدای پرستو ها را که به تازگی کوچ کرده بودند می شنید. صدای نهری روان در همان نزدیکی را می شنید. صدای نفس های خودش را می شنید. اما چیزی که نمی شنید ، صدایی بود که بیش از همه آرزویش را داشت. صدای خنده های دختری جوان که روز قبل همینجا بود؛ درست همینجا کنار او نشسته بود و شادمان می خندید. دست های دختر را به یاد آورد که با گل های میان چمن ها بازی می کرد. پیش خودش فکر کرد یعنی دختر حالا کجا بود؟ چه کار می کرد؟
احتمالا در کنج خانهشان نشسته و مشغول گلدوزی بود. شاید پنجره را باز گذاشته بود و باد مو های ابریشمینش را آشفته می کرد.
مرد با این تصور لبخند زد. او لبخند زد و چالهی خون گرمی که زیرش بود ، بزرگ و بزرگ تر شد.
۵ روز دیگه باید ببینم معاون گرامی تصمیم گرفته سال آخرم تو این مدرسه رو جهنم کنه یا نه🎀
اردوگاه دورگه ها شعبه سوگورو؛
۵ روز دیگه باید ببینم معاون گرامی تصمیم گرفته سال آخرم تو این مدرسه رو جهنم کنه یا نه🎀
خوش به حالت واقعا چون من از شنبه باید برم جهنم(💔😭)