هدایت شده از 𝒜𝑠𝑡𝑟𝑜𝑑𝑖𝑛𝑔 ݁˖ ✮ ⋆
🌟⋆.˚༄ 𝘄𝗵𝗮𝘁 𝗶𝘀 𝘀𝗶𝗴𝗻𝗶𝗳𝗶𝗰𝗮𝗻𝘁 𝘀𝗼𝗼𝗻
جمنای. ویرگو. سجتریس. پایسیز
تو و کسی که همیشه یه گوشهی ذهنت هست، یه جورایی گیر کردین… چون هردوتاتون داری از چیزی فرار میکنین که باعث میشه دوباره همون مشکل تکرار بشه
این فاصله بینتون فقط باعث میشه ترسهاتون بیشتر بشه، چه ترس از تنها موندن باشه چه حس کافی نبودن. هردوتون هی عقب میکشین و میرید سمت آدمای دیگه چون نمیخواین ثابت کنین که ارزشمندین
ولی همین کار باعث شده یه جور دلخوری و ناراحتی جمع بشه و آخرش به خشم تبدیل بشه. تو میدونی از اول این مسیر اشتباه بوده، اونم میدونه چیکار باید میکردین که اینجوری نشه. اما بهجای اینکه حقیقت رو دنبال کنین، بیشتر دنبال نظر و تأثیر بقیه رفتین.
بینتون عشق هست ، ولی زخمهای قدیمی باعث شده نتونین درست به هم وصل بشین. تنها راهش اینه که پیامدش رو قبول کنین، چون ادامه پیدا میکنه تا وقتی یکیتون مجبور بشه یه چیزی رو قربانی کنه. هردوتون میدونین چی میتونین از این رابطه به دست بیارین، فقط گذاشتین منفیها غالب بشن.
همهچی بینتون یا خیلی داغه یا خیلی سرد، واسه همین بیشتر دنبال خواستههاتون میرید تا اینکه واقعا به احساستون برای همدیگه توجه کنین. این باعث شده به سکوت همدیگه اعتیاد پیدا کنین، درحالیکه نتیجهش فقط سمی شدن رابطهست.
آخرش باید قبول کنین که هردوتون مقصرین. توی دلتون میدونین که هی دارین همدیگه رو توی آدمای دیگه پیدا میکنین، ولی فقط یه راهِ موقتیه.
به زودی یه مکالمه بینتون اتفاق میفته، حتی قبل از اینکه بخواین ولش کنین… چون این ناآگاهی و کشش نمیذاره همدیگه رو رها کنین. سخته، ولی این همون چیزیه که هردوتون انتخاب کردین و باعث میشه بالاخره با احساسات واقعیتون روبهرو بشین.
اردوگاه دورگه ها شعبه سوگورو؛
🌟⋆.˚༄ 𝘄𝗵𝗮𝘁 𝗶𝘀 𝘀𝗶𝗴𝗻𝗶𝗳𝗶𝗰𝗮𝗻𝘁 𝘀𝗼𝗼𝗻 جمنای. ویرگو. سجتریس. پایسیز تو و کسی که همیشه یه گوشهی ذهنت هست، ی
چرا همش مال من چیزای احساسیه؟😭
ولمون کن بابا😭🤣
هدایت شده از شماره "۱"
خواستم بالا برم،
از این دنیا به جایی والا برم
اما زیبایی دنیا کورم کرد،
اسیر و از آنجا دورم کرد
ماندم در این دنیا به زور
تا زمانی که فرا خواندند، من را به گور
اردوگاه دورگه ها شعبه سوگورو؛
خواستم بالا برم، از این دنیا به جایی والا برم اما زیبایی دنیا کورم کرد،
ویدار شاعر داریم از این به بعد🎀😔
اردوگاه دورگه ها شعبه سوگورو؛
مَرد به آسمان نگاه می کرد. به ابر های آزاد و رها که بی هیاهو به راه خود در آسمان ادامه می دادند. به
آن سوی علفزار ، پشت کوه ها و به دور از میدان جنگ ، کلبه ای بود.
کلبه کوچک بود اما محقر نبود. ساکنان خانه ، خانواده ای سه نفره بودند؛ دو همسر با یک دختر جوان. دخترشان زیبا و ظریف بود ، با مو هایی صاف تر از رودخانه و قهوه ای تر از درختان.
آن روز ، دختر مدت ها روی صندلی ننویی مادرش در انتهای خانه نشسته بود و روی تکه پارچه ای گلدوزی می کرد. پارچه قرار بود به دستمالی تمیز و مرتب تبدیل شود. پنجره باز مانده بود و باد خنک کوهستان لای موهای دختر می پیچید. اما اکنون دختر با احساس گرفتگی در کمرش ایستاده و مشغول تمیز کردن دامن چین دارش بود. قرار بود فردا او را ببیند و دستمال را به او هدیه دهد. او همیشه مشغول تمرین بود و عرق ریزان و خسته می شد؛ پس حتما به یک عرقچین کوچک و زیبا نیاز داشت.
در همین خیال ها بود که صدای در خانه بلند شد. دختر دوید و در را باز کرد و با شوالیه ای رودررو شد، اما نه آن شوالیه ای که منتظرش بود. این مَرد ، مسن تر و کج خلق تر به چشم می آمد. اما چیزی آزاردهنده در نحوه ی خشک ایستادنش وجود داشت که دختر در ابتدا متوجهش نشد. او شروع به صحبت کرد و تنها یک جمله گفت.جمله ای که توانست زندگیاش را به چاهی عمیق و بی انتها بفرستد.جمله ای که خبر از مرگ او می داد.
دختر مات و مبهوت ماند و دیگر هیچ نشنید.زانوانش به او خیانت کردند و او بر زمین افتاد.نفسش گرفت و با صدایی بلند و عمیق هق هق گریه را سر داد.
دو روز بعد، وقتی شوالیه به خاک سپرده شد ، پارچه ای کوچک و خوش دوخت روی تابوتش به چشم می خورد.
شب آخری انقدر روبلاکس بازی می کنم تا شارژم خالی شه😔
*شارژم: ۲ درصد🤣💔