eitaa logo
دخترانھ‌هاۍِ‌صورتـے '!
524 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
292 ویدیو
113 فایل
این‌خانھ‌عزادارِحسین[؏]است'🖤 ! . . ازآسمان‌منادۍماتم‌رسیدھ‌است فَابْکِ‌علۍالحسین‌،محرم‌رسیدھ‌است🕯!' باکمالِ‌میل‌پذیراۍِارسالۍهاتون‌هستیم📸🖇(: - @Sadat_543_ZM . شࢪایط‌وضوابط'! - @sharayet_pink . ڪانال‌‌ِناشناس‌هامون'! - @Unknownpinkgirl مـآنا‌باشید📷'
مشاهده در ایتا
دانلود
📙🌸!! خیـٰاط هاۍ آیندھ‌ۍ ڪانالمون ڪیا هستن؟!🤨😍 〖🌸•دخٺࢪانھ‌هاۍِ‌صۅرتے•🍭〗 ❥ . . 🌱 @PINKGIRLS ''
قسم به روزهای روزه داری دلم برات تنگ شده حسین :) ♥️ 🌱!' !˘˘🌸' @pinkgirls ●●●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️ ♥️ جز منو محمد حسین و عباس اقا کسی در خانه نبود. یعنی خانم جون بود اما صمعکش را دراورده بود و در خوابی عمیق سر می‌کرد. روی پایم نشسته بودمو در حال جمع و جور کردن گلدان های شکسته بودم. فکر عباس اقا از سرم بیرون نمیرفت. در حیاط باز شد. سرم را که بلند کردم امیرحسین را دیدم به سمتم امد و وقتی گلدان ها را دید متعجب پرسید: _سلام. چیشده اینجا؟ _سلام. خوبی؟ _ممنون شما خوبی؟ چیشده؟ _چیزی نشده! _نکنه باز بابا؟ اره؟ خواستم چیزی بگویم که صدای محمد حسین مانع شد: _امیرحسین داداش بیا برو پیش بابا! ببخشیدی به من گفت و رفت داخل خانه. محمد حسین روبه رویم نشست. تکه های گلدان های شکسته را از دستم گرفت و گفت: _بزارین باشه خودم جمعشون میکنم. شرمندگی را در لحن و در نگاهی که به سمت من نبود حس میکردم. از جا بلند شدم. او هم بلند شد. سرش را پایین انداخت و گفت: _من...من نمیدونم چی بگم... _اصلا دیگ راجب اتفاق امروز حرف نزنید نه با من نه با کس دیگ ای! اتفاقی بود که افتاد! من افتخارمه از همچین ادمی سیلی بخورم شما اصلا بهش فکر نکن. چیزی نشده که! _با من کار مهمی داشتید؟ _اها! اره. میشه بشینیم! _ببخشید. بفرمایید. روی تخت داخل حیاط نشستیم. _من فکر میکنم اونا بهم شک کردن! هر آن ممکنه اتفاقی بیفته و لو بره که من دارم جاسوسیشونو میکنم! _نگران نباشید. دو روز صبر کنید! دو روز دیگ همه چی تموم میشه! الان ما ریز و درشت اونارو میدونیم. اول سردستشونو شون رو به خاک میکشونیم بعد هم زیر دستارو. _منبعشون کجاست؟ برا کی کار میکنن؟ _الان نمیتونم چیزی بگم. باید صبر کنید. _باشه! هر کاری میکنید فقط سریع تر! نمیگم کم کم دارم میترسم ولی حس خوبی ندارم. رفتارشون با من تغییر کرده. نفسش را بیرون داد و گفت: _میفهمم چی میگین! یکم تحمل کنید چیزی نمونده. _باشه. ممنون. _من ممنونم! از جا بلند شدم. او هم بلند شد و تا در همراهیم کرد. خواستم از در خارج شوم که صدایم زد. با همان لحن سرد اما دلنشین! به سمتش برگشتم. برای اولین و شاید اخرین بار به صورتم نگاه کرد و گفت: _نگران هیچی نباشید من از دور سخت حواسم به شماست. لبخندی زدمو گفتم: _خدافظ هرلحظه بیشتر امنیت و ارامش را به جانم میبخشید! چرا او انقدر عجیب و خاص بود. چرا رفتارهایش مثل هیچ یک از ادم های دوروبرم نبود. سرد بودنش، جذبه اش، ابهتش، تحویل نگرفتن هایش، مهربانی هایش، عاشق قیمه بودنش، خوش صحبتی هایش... همه و همه سخت در دلم ته نشین شده بود. -ادامھ‌‌دارد…🎈 ڪپے‌رمان‌‌پیگرد‌الهے‌دآرد︕ •✿♥️ https://eitaa.com/joinchat/2035744818C9f271f24c9 ♥️✿•
بلاخره رسید. روزی که بخاطرش تمام سختی هارا به جان خریدم رسید. حالا تنها ارزوی قلبی من موفقیت محمد حسین در این عملیات بود. نه فقط او بلکه موفقیت تمام ما! محمد حسین به من گفته بود که امروز به دفتر نروم. اما همین چند دقیقه پیش سهراب کرمی به من زنگ زدو کلی اسرار کرد که باید مرا ببیند و حتما به انجا بروم. دوست داشتم به حرف محمد حسین چشم گفته باشم اما حس کنجکاوی و فضولی امانم را بریده بود و بلاخره تصمیم به رفتن گرفتم در حالی که میدانستم ممکن بود به خطر بیفتم. تا وارد شدم همه ی نگاه ها به سمت من برگشت. سلامی دادم و جوابی نگرفتم. از ان فضای غریب ترسی به جانم افتاد. در اتاق سهراب باز شد. سهراب بدون اینکه حواسش به من باشد خارج شد و شروع به حرف زدن با یکی از افراد حاضر را کرد. متوجه من که شد نگاهش روی چشم هایم ایستاد. لبخند مرموزی روی لب هایش نشست و گفت: _به به خانم حسینی! خیلی وقته منتظرتونم بفرمایید تو اتاق من. با قلبی که در دهانم بود داخل اتاق شدم. پشت سرم در را بست و داخل شد. فورا به سمت در رفتم و نیمه بازش گذاشتم. متعجب ک نگاهم کرد گفتم: _اینجوری بهتره! دست به سینه رو به رویم ایستاد! با پوسخند بدی به چشم هایم زل زده بود. منتظر چه بود نمیدانم. روسریم را جلوتر کشیدم و گوشه ی چادرم را محکم در دست گرفتم. خیلی جدی گفتم: _گفتین باهام کار دارید. خب میشنوم! _چرا امروز نمیخواستین بیاید سرکار؟ _گفتم که مرخصی میخوام. نمیتونستم بیام. _مرخصی؟ کارت چی بود؟ _فکر نمیکنم به شما ربطی داشته باشه! _لابد تو اداره اگاهی کار داشتی نه؟ پیش اون پسره سرگرد چی چی؟؟؟ اسمش از یادم نمیرفتا! اها صابری! محمد حسین صابری! درست میگم دیگ؟ خسته نشد از بس طعم شکستو چشید؟ با شنیدن حرف هایش چشم هایم‌گرد و ضربان قلبم تند شد. دست هایم یخ زده بود و فقط به زمین خیره بودم! سعی کردم خیلی عادی رفتار کنم. همانطور که قدم به عقب برمیداشتم تا به سمت در برورم گفتم: _من ک نمیفهمم شما چی میگین! ببخشید بایدم برم! خواستم در را باز کنم که ناگهان با دستش محکم در را بست و گفت: _کجا؟ حالا حالاها باهات کار دارم! اوه! کارم ساخته بود! گاوم حسابی زاییده بود. آب دهانم را قورت دادم و با چهره ای کاملا خونسرد به سمتش برگشتم و خیلی جدی با صدای بلندی گفتم: _درو باز کن اقااااا! معلومه چیکار میکنی؟؟؟؟ با صدای بلندی خندید. لبش را گاز گرفت و گفت: _تو خیلی‌مارموزی! خیلی مارموز! ناگهان سیلی محکمی به گوشم زد که برق سه فاز از سرم رد شد. _مارو باش که فکر میکردیم تو ادم ساده ای هستیو میشه ازت استفاده کرد! میشه با تو رفت جلو! کارمونم خوب پیش میرفت اما اشتباه میکردیم! تو عوضی تر از این حرفایی! اوه اوه چه دست سنگینی داشت گوشه ی لبم پاره شده بود. اصلا گوشم صدای سوت میداد. اگر ابتدایش اینگونه شروع شد خدا انتهایش را بخیر کند! به سمتش برگشتم. با نفرت نگاهش کردم و گفتم: _من عوضی نیستم شماها یخورده زیادی بی عرضه بودید وگرنه هر ادمی بود میفهمید که من چیکارم! _نمیدونم کی پشتت بود که انقدر خوب پیش رفتی! بارها فرستادم تعقیبت کنن! بارها تلفناتو چک کردم! اما هیچی دستگیرم نشد! این من نبودم ک خوب پیش میرفتم بلکه محمد حسین بود! نگاهش کردم و گفتم: _به چه قیمتی وطن فروشی میکنی؟ تو اینجا بدنیا اومدی و اینجا بزرگ شدی! با این حرفم دوباره سیلی محکمی به گوشم زد که باعث شد به روی زمین بیفتم! با صدای گوش خراشی فریاد زد: _اشغااااال به من نگو وطن فروش! تو میدونی این نظام به قول خودتون اسلامی و اخوند تبار چه گندی به مملکت زده؟ سرتون گرم چیه؟ نمازو روزه؟ حجاب دخترا؟ شهادت و ولادت؟ بدبختاااا دارین به این اخوندا سواری میدین! _اره میدونم! گند زده! تمام گندش این بوده ک به کشورای قدرتمند و ادمای قدرت طلب نه گفته! اره؟؟؟ گندش این بوده ک بر خلاف خواسته ی شماها عمل کرده! همانطور که روی زمین افتاده بودم دوبار لقد محکمی به پهلویم زد که باعث شد درد به تمام وجودم برسد! _خفههههه شوووو! خفه شوووو! نمیزارم زنده بمونی! از درد به خودم میپیچیدم و سعی میکردم مقاومت کنم! _اره بزن! اینجوری تمام حرصتو خالی کن بیچاره! بزنننن! تا میتونی منو بزن! اصلحه را به سمتم گرفت و با چشم هایی که خون جلویشان را گرفته بود فریاد زد: _از هرچی بگزرم از یه جاسوس نمیگزرم! حیفی لیلی! خیلییی حیف! کاش میفهمیدی از استعدادت داری تو را بیخودی استفاده میکنی! پس بهتره بمیری! بدجور درد داشتم. اصلا دگر چیزی نمیدیدم. فقط ذکر یا زهرا روی لب هایم میچرخید! نمیدانم چطور زد که حتی به سختی نفس میکشیدم. -ادامھ‌‌دارد…🎈 ڪپے‌رمان‌‌پیگرد‌الهے‌دآرد︕ •✿♥️ https://eitaa.com/joinchat/2035744818C9f271f24c9 ♥️✿•
🌱 ♡- - - - - - - - - - - - - - -♡ لبخند مہدے فاطمہ زیباست یا لبخند شیطان.....): انتخاب با خود توست ببین چجوریاس با خود چند چندے/ ♡- - - - - - - - - - - - - - -♡ |🦋|➜🌸joiŋ ⇊ 🕊♡︎ ⃟ ❥︎@refigheasemani♡ ⃟❥︎🕊
دخترانھ‌هاۍِ‌صورتـے '!
روزِمیـلاد آرامـش اُمټ مبـآرڪ بمـان در پنـاه اللہم‌احفظ‌هاےبھ‌فلڪ‌رسیده‌ام… بمـان کنارِعاشقےهاےدست و پـا شکسته‌ام بمـان همیشہ برایـم امـام‌مـن🙂🌸!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🌾• ⇜🌴❣ عجب حلواے قندے طُ بهترین باباے دنیا😍❤🥺 |🦋|➜🌸joiŋ ⇊ 🕊♡︎ ⃟ ❥︎@refigheasemani♡ ⃟❥︎🕊
تولدٺ‌مبارڪ‌اۍ‌مَردانھ‌ترین‌صداۍِ‌‌حقیقٺ💙!' وڪوبندھ‌ترین‌فریـٰادگرِ‌حق‌و‌افشـٰاڪنندھ‌ۍتزویروظلم‌ِجهانِ‌ما . . تولدٺ‌مبارڪ‌پدرامٺ🌿! وسایھ‌اٺ‌تاظهورمنجےمستدام‌ان‌شاءاللّٰھ♥️' 🖇! 〖🌸•دخٺࢪانھ‌هاۍِ‌صۅرتے•🍭〗 ❥ . . 🌱 @PINKGIRLS ''
(🌸🌧) [ اعتقاد بھ خدا کافے نیست [ باید به خدا💕 اعتمـاد داشت.. [ هرچےشد، بھ خدا بسپـر [ و صبور باش خدا اگھ داره طولش میده.. [ داره قشنگ تـرش میکنھ'(:😌♥️ 🌱 〖🌸•دخٺࢪانھ‌هاۍِ‌صۅرتے•🍭〗 ❥ . . 🌱 @PINKGIRLS ''
تا چشـــــم ڪاࢪ میڪند جا؎ تو خالیست...!😔🥀 ❁|♥️🌿 ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸↻دخٺࢪانہ ها؎ صوࢪٺے↻💖 °•💕@pinkgirls💕•°
|•🦋✨•| چادر میـپوشم🙃 چون ترجیح میدهم..☝🏻 پا بہ حرف ِ خـــــدایم باشـم❤ وچہ لذتـــ دارد اینڪہ خاص او باشم😍 نہ اینڪہ..! مطیع دستـ شیطـان👿 🌱 🌸دخٺࢪانہ ها؎ صوࢪٺے↻ °•💕@pinkgirls💕•°
⚠️❗️ یھ بنده‌خدایے مےگُفت : خدایـا مارو ببخش ڪھ‌واسھ‌انجامِ‌ڪارخوب یا جـار زدیم ! یا جـا زدیم :) 🌱 🌸دخٺࢪانہ ها؎ صوࢪٺے↻ °•💕@pinkgirls💕•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿 شازدھ‌کوچولـو : اگـر تو عاشـق گـل‌هایے باشے کھ روےستاره‌‌ها زندگے مےکنند خیلے لـذت‌‌بخشہ کھ شب‌ها بھ آسمـون نگاه‌کنے، چون همہ‌ستـاره‌ها مثـل شکـوفہ‌هاےیڪ‌گـل‌سرخ هستـن…(:🥀 '' @Pinkgirls
••<😔🌱>•• ⸾ 🌱 |ــ‌•و تـو همـان داغے هسـتـے |ــ•ڪہ تـا زنــده‌ایـم |ــ•در دلمـــان بـاقـیسـت.. [ڊڵــــتــنـگـتـیـــمـ]💔 🌸↻دخٺࢪانہ ها؎ صوࢪٺے↻💖 °•💕@pinkgirls💕•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دخترانھ‌هاۍِ‌صورتـے '!
{•♥•} رفتند..؛ شهید‌شدن🥀 پیکرشوݩ‌‌موند‌توۍ‌سوریه🕊🔥 بعد‌چند‌‌ساݪ‌‌اومدن..!☝🚶‍♂ ما‌هنوز‌درگیر‌اینیم ڪه‌چجوری‌کم‌تر کنیم:)💔 حقیقتاچقدر‌..!🖐🏻 --------------------------------﹝•♥️•﹞ •🌲•|⇜ |🦋|➜🌸joiŋ ⇊ 🕊♡︎ ⃟ ❥︎@refigheasemani♡ ⃟❥︎🕊
دخترانھ‌هاۍِ‌صورتـے '!
گفٺ : از ڪࢪونا بدمـ میاد !😖 گفٺمـ : چررا؟!!!🙄 گفٺ : مـــــࢪگ و میࢪ داشتہ دࢪسٺ ، ما رو انداختہ تواین وضعیٺ دࢪست، ما رو از پدࢪ و مادࢪامون دوࢪ کردھ دࢪسٺ اما من بدمـ میاد ازش چوݩ یہ ساڵہ از امامـ حسیـــــݩ دوࢪمـ ڪࢪدھ....🥺 اینہ فࢪق طرز تفڪࢪ👆🏻🤞🏻 ♡- - - - - - - - - - - - - - - - - - -♡ 💔 |🦋|➜🌸joiŋ ⇊ 🕊♡︎ ⃟ ❥︎@refigheasemani♡ ⃟❥︎🕊
🖇⃟🌷 ‼️ توهیئت همش‌نگرانشے‌یھ وقت‌خفہ‌نشھ اینقدر یقشو‌بستھ..🤭 میری‌خونشون میبینے‌داࢪه‌ماهوارھ‌میبینھ🖥 پیویشم به‌دختࢪامیگھ ‌طیب‌الله‌فیض‌بࢪدیم🤗! زیر‌عکس‌هاے اینستاے‌دختࢪای‌مࢪدمم‌مینویسھ ماࢪأیت‌الاجمیلا ...💔😐 قراره‌شهیدم‌بشه‌داداچمون🚶🏻‍♂ 🤲🏻"! .اقامون.ࢪوبہ.دࢪد.نیاࢪیم💔🚶‍♀ 🌸↻دخٺࢪانہ ها؎ صوࢪٺے↻💖 °•💕@pinkgirls💕•°