#بسمِࢪبِّالعِشق♥️
#عشقِواحـد♥️
#پاࢪٺ28
با پدر شیدا مفصل حرف زدم. از پشیمانی هایش، از بدبختی و بلایی که سرش امده بود، از اینکه عاشق بوده و کور و کر.
ابتدا وقتی فهمید میخواهم راجب شیدا حرف بزنم اصلا نمیخواست چیزی بشنود اما خب پدر بود و عاشق تک دخترش..
مگر میشد از او بگذرد؟
مگر میشد فراموشش کند؟
نه هر چه قدر هم از او دلخور باشد باز دوستش دارد.
شیدا هم بعد طلاق و بازگشتش حسابی متحول شده بود.
شده بود دختری شکست خورده که از اعتماد به همه کس ترس داشت!
شده بود همان شیدای معصوم و ارام قبل!
همان شیدایی که رفیق صمیمی من بود و عشق علی!
گفتم علی؟
علی هم نمیدانم چه شده بود مدام حال او را از من جویا میشد و بعد هم میگفت:
_فقط کنجکاو شدم!
صدسال هم میگذشت باز او نمیتوانست کسی را جای او در قلبش قرار دهد!
عشق، هم چیز خوبی بود هم بد!
همانقدر که جان و امید به زندگی میبخشید همانقدر هم ضربه ی بدی میزد به تمام روح و روان انسان!
امیرحسین هم بلاخره بعد از گذشتن از هفت خان رستم به مراد دلش رسید. پدر نیلوفر بعد از کلی تحقیق موافقت کرده بود. در دل امیرحسین هم عروسی به پا بود که نگو و نپرس!
مدام هم میگفت:
_زنداداش دمت گرم مصوبش تو بودی!
بعد از اینکه کامیون، اسباب اساسیه مان را برد ابتدا به خانه رفتیم تا خداحافظی کنیم و بعد راهی اهواز شدیم.
و اهواز و سختی های جدیدی که برای من رقم میزد!
همانطور که سیب پوست میکندم به محمد حسین که سخت در فکر بود و سخت در حال رانندگی گفتم:
_به من تاحالا اینجوری فکر نکردی که الان داری به چیزی فکر میکنی!
از فکر بیرون امد و گفت:
_ذهنم خیلی مشغوله! این داستان خیلی پیچیده شده!
_خب بگو ببینم چیه!
شروع کرد به تعریف ماجرای جدیدی که ان ها با ان سرو کار داشتند. و یک ساعت تمام راجب این موضوع باهم بحث میکردیم.
_لیلی همش فکر میکنم تو ناراحتی از اینکه کارتو از دست دادی.
_نه نیستم.
_بخاطر من دروغ نگو.
به طرفش برگشتم و گفتم:
_خب اره. ولی نه زیاد. مهم نیست برام. مهم الان شمایی جناب سرگرد.
خندید و گفت:
_که اینطور! من چه مرد خوشبختیم! اما اینم بدون خانم جون سخت و صبور اونجا زندگی اسون نیست!
_داری میترسونیم؟
_نه میخوام بدونی که بعدا خسته نشی!
از پنجره به بیرون خیره شدم و ارام گفتم:
_اره! میدونم سخته...
_تنها نیستیم! مصطفی و خانومشم با ما تو یه ساختمون زندگی میکنن.
_مصطفی؟ همونی که اومده بود عقدمون؟
_اره
_خب خوبه! من خیلی از خانومش خوشم اومد. اینجوری اونجا حوصلمم سر نمیره!
کمی گذشت...
نگاهش کردم. داشت به سمت بیرون از پنجره شکلک در میاورد. مثل بچه ها شده بود.
خنده ام گرفت!متعجب سرم را جلوتر بردم و با دختر بچه ای بامزه که از پنجره ی ماشین اویزان بود مواجه شدم!
انگار به بچه ها علاقه ی زیادی داشت! آن از زهرا کوچولوی آن شب این هم از این!
خندیدم و گفتم:
_محمد حسین چیکار میکنی!
_نگاش کن خیلی بامزس! خدا یدونه از این دخترا بهمون بده من دیگه هیچ ارزویی ندارم!
_دخترم خوبه ولی خب بهمون پسر بده!
_پسرم خوبه! ولی دختر میشه عشق باباش!
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
_کم کم داره حسودیم میشه ها!
خندید و گفت:
_اخه کسی جای شمارو که نمیگیره خانم! ولی راست میگی بهتره بچه ی اولمون پسر باشه!
کمی مکث کرد. نگاهی عجیب به من کرد و ادامه داد:
_که اگه یه روز من نبودم بشه مرد خونه و مامانش!
اخمی به پیشانی نشاندم. چهره ام در هم رفت و گفتم:
_این چه حرفیه میزنی اخه چرا یه روز تو نباید باشی!
لبخندی به لب نشاند. نگاه قشنگش را به چشمانم دوخت و بعد خیره به روبه رو گفت:
_خدارو چه دیدی شاید منم خرید و شهید شدم.
کم کم داشت عصبانیم میکرد. با مشت به بازویش کوباندم و گفتم:
_محمد حسین با این حرفا میخوای حرص منو دربیاری؟
خندید و گفت:
_باشه بابا شوخی کردم! من کجا شهادت کجا؟
چشم غره ای برایش رفتم و همانطور که به بیرون از پنجره خیره شدم گفتم:
_خیلی بی مزه ای!
-ادامھدارد…🎈
#نویسندھ_میم_ر
ڪپےرمانپیگردالهےدآرد︕
•✿♥️ https://eitaa.com/joinchat/2035744818C9f271f24c9 ♥️✿•