دخترانھهاۍِصورتـے '!
بعد از عقدمان یک سفر کوتاه به کربلا رفتیم و خواستیم ابتدای زندگیمان با دعای خیر مادرمان فاطمه ی زهرا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#بسمِࢪبِّالعِشق♥️
#عشقِواحـد♥️
#پاࢪٺ27
_بزار من با محمدحسین حرف بزنم یکاری کنم منصرف شه و...
_عه! نه مادرمن! مگ دست اونه؟ اصلا من دوست دارم برم اهواز.
_دختر تو چرا فقط به فکر خودتی بابا تو تو شهر غریب اینجا دل من هزار راه میره.
_نگران نباش مامان جان صحیح و سالم برمیگردم. از اونجا هم همش باهم درارتباطیم.
صدای خاله مریم مرا به سمتش برگرداند:
_بگو پاشه بیاد اینجا باهم حرف بزنیم.
_مامان یه لحظه گوشی!
تلفن را کنار گرفتم و رو به خاله مریم گفتم:
_مامان خونه نیست. خودتون بعدا باهم حرف بزنید.
_لیلی باید قطع کنم بعدا مفصل باید حرف بزنیم.
_باشه چشم. دیگه غصه ی منو نخوریا. خدافظ.
ظرف کاهو را از زیر دست خاله مریم به سمت خودم کشیدم و گفتم:
_بدین من بقیشو درست کنم.
در حال کاهو خورد کردن بودم که صدای خاله نگاهم مرا به سمتش کشید:
_زمان جنگ وضعیت منم همین بود. از این شهر به اون شهر. از اون شهر به این شهر. خیلی برام سخت بود. تازه اونموقع یه بچه ی ۳ ساله هم تو بغلم داشتم.
لام تا کام شکایتی نمیکردم چون دوستش داشتم و بخاطر اون هر سختیو تحمل میکردم. با یه بچه دست تنها یهو میدیدی دو ماه گذشت و عباس خونه برنگشت. خب جنگ بود و همه چی عوض شده بود.
تو خیلی شبیه منی لیلی.
واس همین از همون روز اول که دیدمت خیلی دوستت داشتم.
مثل جوونیای من جسوری و صبور.
میدونم انقدر عاشق محمد هستی که همه ی سختیارو به جون میخری. ولی بدون این تازه اولشه. اگه کم اوردی بهش بگو.
لبخندی زدم و گفتم:
_اگه کم بیارمم خودمو قانع میکنم که ادامه بدم. این سختیا با وجود محمد برای من شیرین میشه خاله.
دستم را فشرد و گفت:
_کاش محمدحسین زودتر تورو پیدا میکرد.
صدای امیرحسین مارا به سمتش برگرداند. کت و شلوار پوشیده جلوی ما ایستاده بود. ان هم با نیش باز:
_خب چطوره؟
امشب قرار خواستگاری داشتند و این بار دومی بود که کت و شلوار خواستگاریش را جلوی ما میپوشید و نظر سنجی میکرد.
خاله گفت:
_وااای مامان قربونت بره. باورم نمیشه چقدر بزرگ شدی! یعنی توام داری میری؟
خندیدم و گفتم:
_امیرحسین حسابی دختر کش شدی!
خندید و سرش را پایین انداخت:
_ای بابا.
دوباره سرش را بالا اورد و گفت:
_ الان مثلا خجالت کشیدم. خواستم ادای محمدحسین و دربیارم. هیچکس به اندازه ی اون اینجور موقع ها از خجالت قرمز نمیشه. مگ نه زن داداش؟
از در خانه ی عباس اقا که حالا به او بابا میگفتم بیرون زدم. به خانه ی خودمان که نگاه کردم متوجه دختری شدم که پشتش به من بود و مدام میخواست زنگ در را بزند و مدام پشیمان میشد.
نزدیکتر که رفتم متوجه شدم او شیداست. چرا انقدر شکسته شده بود؟
_شیدا؟
به سمتم که برگشت با یک جفت چشم قرمز که از شدت گریه پف کرده بود مواجه شدم.
سرش را پایین انداخت و سلام کرد.
_شیدا ببینمت.. چیشده؟
خیلی غیره منتظره بغلم کرد و شروع کرد به گریه کردن. بهت زده مانده بودم.
_شیدا چیشده عزیزم؟
با همان گریه جوابم را داد:
_لیلی هیچ جارو ندارم که برم. به کمکت احتیاج دارم.
از بغلم بیرون کشیدمش. انگار حدسم درست از اب درامده بود.
_شیدا اروم باش بیینم چیشده... بیا، بریم خونه من ببینم چیشده.
بین گریه هایش خندید و گفت:
_شنیدم ازدواج کردی؟ مبارک باشه.
-ادامھدارد…🎈
#نویسندھ_میم_ر
ڪپےرمانپیگردالهےدآرد︕
•✿♥️ https://eitaa.com/joinchat/2035744818C9f271f24c9 ♥️✿•
_ازش متنفرم. بابا راست میگفت اون ادمی نبود که من فکرشو میکردم.
همانطور که کلید را داخل قفل می انداختم گفتم:
_میریم تو مفصل برام میگی چیشده!
سرش را پایین انداخت و داخل شد. خواستم در را ببندم که ناگهان پایی لای در ظاهر شد. در را که باز کردم با علی مواجه شدم که صورتش خونی بود و انگار پیشانی اش زخمی شده بود.
_سلام.
همانطور که متعجب نگاهش میکردم گفتم:
_یا حسین! چیشده؟ دعوا کردی؟ زدنت؟ با موتور خوردی زمین؟
_اووو امون بده بابا. میزاری بیام تو؟
لحظه ای تصویر شیدا از جلوی چشمم رد شد. الان چه وقت امدن بود.
_بیا تو...
همانطور که داخل میشد گفت:
_داشتم میومدم توروببینم. یه ماشین زد بهم در رفت نامرد.
_چرا نرفتی بیمارستان؟
_مگه زخم شمشیر خوردم؟
وارد خانه که خواست شود جلویش ایستادمو گفتم:
_علی صبر کن! چیزه... شید..
صدای شیدا مانع ادامه ی حرفم شد:
_لیلی جان من میرم خیلی ممنون.
علی که شیدارا دید فورا گفت:
_نه شما بمون من میرم.
_نه من دیگه باید برم.
با صدای بلندی گفتم:
_ای بابا... من برم من برم.. شیدا چیزی از پرستاری یادته؟
شیدا رشته اش پرستاری بود.
_خب معلومه!
_پس بیین میتونی برای علی کاری کنی. ما تو خونه کمک های اولیه داریم.
علی باشنیدن حرفم سریع گفت:
_لیلییی چی داری میگی!!!
در اشپزخانه در حال چای دم کردن بودم و خیره به آن دو، حرف هایی بینشان ردو بدل میشد که من متوجه نمیشدم.
چرا من لب خونی بلد نبودم؟
بعد از این که شیدا زخمش را مداوا کرد به سرعت از خانه بیرون رفت.
کنار شیدا نشستم و گفتم:
_خب بگو چیشده؟
سرش را پایین انداخت و با بغضی که در صدا داشت گفت:
_هنوز ۶ ماه بیشتر از عروسیمون نگزشته بود که ماهان از این رو به اون رو شد.
دیگه اون ماهان قبلی نبود. هر روزمون شده بود دعوا و بد دهنی.
دیگه اصلا به من توجه نمیکرد. انگار دوستم نداشت. تحمل کردم و صبوری!
گفتم با مرور زمان درست میشه. تا اینکه همین هفته ی پیش متوجه شدم با یه دختر در ارتباطه!
بازم صبر کردم تا اینکه همین پری شب به روش اوردم. برای اولین بار دستش روم بلند شد و گفت کع دیگه منو نمیخواد و هر کاری دلش میخواد میکنه. نمیدونی چیا بهم میگفت فکر کردن بهش ازارم میده دلم میخواد بمیرم. سرم داد میزد میگفت از خونه برم بیرون.
هق هق گریه اش فرصت حرف زدن نمیداد. به اغوش کشیدمش و ارام گفتم:
_عزیزم هر چی بوده گذشته. دیگه به اون اشغال فکر نکن. باید طلاقتو ازش بگیری.
_خیلی پشیمونم. من بابای عزیز تر از جونمو خانوادمو به چه ادمی فروختم؟
_چرا خونه نرفتی؟
_با چه رویی میرفتم؟ تنها کسی که به فکرم رسید میتونه کمکم کنه تو بودی!
_نگران نباش. همه چیز درست میشه. من با بابات حرف میزنم. باید براشون جبران کنی! عابروی از دست رفتشونو همه چیو باید جبران کنی!
خود را از بغلم بیرون کشید و گفت:
_من اینجا نمیمونم. فقط میخواستم ازت کمک بگیرم تا از این بدبختی دربیام.
_این چه حرفیه! پیش خودم میمونی تا با بابات حرف بزنم.
_اخه..
_اخه نداره... شوهرم حالا حالاها خونه نمیاد.
_خیلی خوشحالم واست. معلومه مرد خوبیه.
_اره محمدحسین خیلی خوبه... بهتر از هر ادمی که تو عمرم دیدم.
-ادامھدارد…🎈
#نویسندھ_میم_ر
ڪپےرمانپیگردالهےدآرد︕
•✿♥️ https://eitaa.com/joinchat/2035744818C9f271f24c9 ♥️✿•
بچه هااااا🙂💕
بریم سر یھ بحث؟!
درموردفن پیجاس بحثمون...⁉️
اول باید بگم ک....
دوست گلم...
توچرافن پیج ی ادم میشی؟!
چون خیلی دوسش داری؟!
چون برات مهمه؟؟؟؟؟🤔♥️
خب فن پیج خودت باششششششش
خودت مهم باش....
خودتودوس داشته باش....
طرف الان باید بشینه سر درساش ک بتونه بره هفتم....
بعد توبیوش نوشته (باافتخارفن پیج نیکافلاحی😐‼️)
بعدتوچراباید دائم استوریاشوچک کنی؟!
ببینی باکی رفیق صمیمھ باکی رفیق معمولیه🤐✨
انقدبیکارید؟!
بجااینکارا ،بشین سردرست،ب هدفات فک کن...تلاش کن برارسیدن ب هدفات....😜💓
اونم کی ...
نیکا ک تارفتع ترکیه کم کم داره لباساش کمترمیشع:///
خب بعدشم بگم....
نیکا کسیه ک درامدزیادی ازوجودماهامیگیره...
چطوری؟!
وقتی ک بالای ۸۰کاسین میزنید استوریاشو
پستاشو ب طرز فجیحی سین میزنید...
اونم تبلیغ میکنه...🤧💜
ب ازای هرتبلیغ خدااااتومن پول میگیره
میدونید ینی چی ؟!
ینی بدون کوچکککککک ترین زحمتی کلی پول میره جیبش...
خلاصه ک
جونم براتون بگه....
خودتونودرگیر این سلبرتیایه بی شاخ و دم نکنید...😚🌈
همینجوریشم تومنجلاب دارن غرق میشن....
ماتوغرق شدنشون نباید کمک کنیم...😉🔗
تامام🖐🏻
بھ نام ِ خدایۍ کھ میبینھ تا ۴صبح تو گوشۍ هستۍ و نماز صبحت قضا میشهـ !
ولـے هنوز دوسِت دارھ ꧇)♥️'!
.• ↲ درآمـٰاࢪِ 1.5k 🌸🦕 '⿻↳ •.
~ڪیبۅردِمحشرھپرطرفداࢪباانوا؏ِامکآناٺـ🍓🍦!!•
~آمۅزشسآخٺـِاسلـٰآیم🧸🧷!!•
~چـٰالشباجۅایزاࢪزشـے🛒🌸!!•
•⌯⊱ - - - - - - -🚚🥕- - - - - - - - ⊰⌯•
.• ↲ درآمـٰاࢪِ 1.6k 🍕🔝 '⿻↳ •. -آمـۅزشِسـٰاخٺشنجآدویـے'😍🍑^^! ° -4تـٰااسلـآیمِخۅشملۅڪیۆٺ'🍐🌸^^! ° -5تابیۅۍِخـٰاص'🍙🍓^^! °•⌯⊱ - - - - - - -🚚🥕- - - - - - - - ⊰⌯•` .• ↲ درآمـٰاࢪِ 1.7k 🌸🦕 '⿻↳ •. ◉-سٺایمۆجـےزیبآ🤞🏿❕🌸᯾༉ ◉-3ایدھفوقالعادھڪاࢪآمد📰🧡᯾༉ ◉-آمۅزشدࢪسٺڪࢪدݩآبنبـٰاٺچوبـے🥝🎟᯾༉ •⌯⊱ - - - - - - -🚚🥕- - - - - - - - ⊰⌯•
⸤•🍊•⸣
وقتي تلاش،
نگرش و آرزو وجود داشته باشد،
هيچ چيز غيرممکن نيست!🐹✨🌻
هدف ِ هفتھ 🍓⌬ "
#موفقبآشیمـ⿻🤓🌸'!!
•.🍕ٰ【@pinkgirls】❞
⸤•🦋•⸣
دوست خوب مثل کامپیوتره💻🌸
وارد زندگیت میشه🌼🍓
تو رو درون قلبش ذخیره می کنه♥️😻
مشکلاتت رو فرمت می کنه💕🕸
تو رو به خوشبختۍ ارسال می کنه🍒🍦
و هرگز از حافظش پاکت نمی کنه🙈💜'!
•.🍑ٰ【@pinkgirls】❞
دخترانھهاۍِصورتـے '!
_ازش متنفرم. بابا راست میگفت اون ادمی نبود که من فکرشو میکردم. همانطور که کلید را داخل قفل می انداخ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#بسمِࢪبِّالعِشق♥️
#عشقِواحـد♥️
#پاࢪٺ28
با پدر شیدا مفصل حرف زدم. از پشیمانی هایش، از بدبختی و بلایی که سرش امده بود، از اینکه عاشق بوده و کور و کر.
ابتدا وقتی فهمید میخواهم راجب شیدا حرف بزنم اصلا نمیخواست چیزی بشنود اما خب پدر بود و عاشق تک دخترش..
مگر میشد از او بگذرد؟
مگر میشد فراموشش کند؟
نه هر چه قدر هم از او دلخور باشد باز دوستش دارد.
شیدا هم بعد طلاق و بازگشتش حسابی متحول شده بود.
شده بود دختری شکست خورده که از اعتماد به همه کس ترس داشت!
شده بود همان شیدای معصوم و ارام قبل!
همان شیدایی که رفیق صمیمی من بود و عشق علی!
گفتم علی؟
علی هم نمیدانم چه شده بود مدام حال او را از من جویا میشد و بعد هم میگفت:
_فقط کنجکاو شدم!
صدسال هم میگذشت باز او نمیتوانست کسی را جای او در قلبش قرار دهد!
عشق، هم چیز خوبی بود هم بد!
همانقدر که جان و امید به زندگی میبخشید همانقدر هم ضربه ی بدی میزد به تمام روح و روان انسان!
امیرحسین هم بلاخره بعد از گذشتن از هفت خان رستم به مراد دلش رسید. پدر نیلوفر بعد از کلی تحقیق موافقت کرده بود. در دل امیرحسین هم عروسی به پا بود که نگو و نپرس!
مدام هم میگفت:
_زنداداش دمت گرم مصوبش تو بودی!
بعد از اینکه کامیون، اسباب اساسیه مان را برد ابتدا به خانه رفتیم تا خداحافظی کنیم و بعد راهی اهواز شدیم.
و اهواز و سختی های جدیدی که برای من رقم میزد!
همانطور که سیب پوست میکندم به محمد حسین که سخت در فکر بود و سخت در حال رانندگی گفتم:
_به من تاحالا اینجوری فکر نکردی که الان داری به چیزی فکر میکنی!
از فکر بیرون امد و گفت:
_ذهنم خیلی مشغوله! این داستان خیلی پیچیده شده!
_خب بگو ببینم چیه!
شروع کرد به تعریف ماجرای جدیدی که ان ها با ان سرو کار داشتند. و یک ساعت تمام راجب این موضوع باهم بحث میکردیم.
_لیلی همش فکر میکنم تو ناراحتی از اینکه کارتو از دست دادی.
_نه نیستم.
_بخاطر من دروغ نگو.
به طرفش برگشتم و گفتم:
_خب اره. ولی نه زیاد. مهم نیست برام. مهم الان شمایی جناب سرگرد.
خندید و گفت:
_که اینطور! من چه مرد خوشبختیم! اما اینم بدون خانم جون سخت و صبور اونجا زندگی اسون نیست!
_داری میترسونیم؟
_نه میخوام بدونی که بعدا خسته نشی!
از پنجره به بیرون خیره شدم و ارام گفتم:
_اره! میدونم سخته...
_تنها نیستیم! مصطفی و خانومشم با ما تو یه ساختمون زندگی میکنن.
_مصطفی؟ همونی که اومده بود عقدمون؟
_اره
_خب خوبه! من خیلی از خانومش خوشم اومد. اینجوری اونجا حوصلمم سر نمیره!
کمی گذشت...
نگاهش کردم. داشت به سمت بیرون از پنجره شکلک در میاورد. مثل بچه ها شده بود.
خنده ام گرفت!متعجب سرم را جلوتر بردم و با دختر بچه ای بامزه که از پنجره ی ماشین اویزان بود مواجه شدم!
انگار به بچه ها علاقه ی زیادی داشت! آن از زهرا کوچولوی آن شب این هم از این!
خندیدم و گفتم:
_محمد حسین چیکار میکنی!
_نگاش کن خیلی بامزس! خدا یدونه از این دخترا بهمون بده من دیگه هیچ ارزویی ندارم!
_دخترم خوبه ولی خب بهمون پسر بده!
_پسرم خوبه! ولی دختر میشه عشق باباش!
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
_کم کم داره حسودیم میشه ها!
خندید و گفت:
_اخه کسی جای شمارو که نمیگیره خانم! ولی راست میگی بهتره بچه ی اولمون پسر باشه!
کمی مکث کرد. نگاهی عجیب به من کرد و ادامه داد:
_که اگه یه روز من نبودم بشه مرد خونه و مامانش!
اخمی به پیشانی نشاندم. چهره ام در هم رفت و گفتم:
_این چه حرفیه میزنی اخه چرا یه روز تو نباید باشی!
لبخندی به لب نشاند. نگاه قشنگش را به چشمانم دوخت و بعد خیره به روبه رو گفت:
_خدارو چه دیدی شاید منم خرید و شهید شدم.
کم کم داشت عصبانیم میکرد. با مشت به بازویش کوباندم و گفتم:
_محمد حسین با این حرفا میخوای حرص منو دربیاری؟
خندید و گفت:
_باشه بابا شوخی کردم! من کجا شهادت کجا؟
چشم غره ای برایش رفتم و همانطور که به بیرون از پنجره خیره شدم گفتم:
_خیلی بی مزه ای!
-ادامھدارد…🎈
#نویسندھ_میم_ر
ڪپےرمانپیگردالهےدآرد︕
•✿♥️ https://eitaa.com/joinchat/2035744818C9f271f24c9 ♥️✿•
صدای قدم هایم در فضای خالی خانه میپیچید. خانه ی دلباز و بزرگی بود اما بسیار کثیف و قدیمی!
فکر نمیکردم خانه های سازمانی اینطور باشد!
صدای محمدحسین مرا به سمتش برگرداند:
_چطوره؟
_بد نیست، ولی خیلی کار داره...
لبخندی به لب نشاند و گفت:
_باهم درستش میکنیم.
روی صندلی نشستم و از خستگی و فکر کردن به کارهای خانه نفس عمیقی کشیدم.
به سمتم امد. روی یک زانویش جلویم نشست. دست گرمش را روی دستم گذاشت و گفت:
_میخوای بریم یه جا دیگه؟
چشم هایم را گرد کردم و با اخم گفتم:
_محمد چرا انقدر منو لوس و کم طاقت تصور میکنی؟ مگه اینجا چشه که بریم یه جای دیگه؟ اصلا من کنار تو که باشم همه چی برام خوبه انقدر نگران من نباش!
تلفنش زنگ خورد. بلند شد و همانطور که موبایلش را از جیب شلوارش درمیاورد ارام گفت:
_تو فرشته ای!
لبخندی زدم. موبایلش را جواب داد و من هم به اشپزخانه رفتم تا انجارا آنالیز کنم.
_لیلی من میرم زود میام دست به چیزی نزن تا بیام.
_باشه برو. به سلامت.
یا علی همیشگی اش هنگام خداخافظی را گفت و از در بیرون رفت.
در حال بیرون اوردن لباس هایم از چمدان بودم که صدای زنگ در به صدا درامد.
در را که باز کردم با زن اقا مصطفی مواجه شدم. با لبخندی زییا که روی لب هایش بود و سینی ظرف غذا.
_سلام
_سلام. خوش اومدید. گفتم شاید الان وقت نکنی غذا درست کنی براتون غذا اوردم.
_لطف کردی شما. بفرمایید تو.
_مزاحم نیستم؟
_این چه حرفیه من تنهام. بفرمایید
داخل شد.
همانطور که به سمت اشپزخانه میرفتم گفتم:
_در حال حاضر فقط میتونم اب مهمونت کنم. چون الان نه سماوری دارم نه چایی!
_همونم خوبه عزیزم. کمک خواستی یادت نره صدام کنی. بی تعارف!
_نه چه تعارفی! به هر حال ما قراره واس یه مدت طولانی همسایه هم باشیم. راستی من هنوز اسمتو نمیدونم.
_اسمم نرگس. من همه چیزو راجب تو میدونم چطور تو حتی اسمم نمیدونی؟
_راستشو بخوای اولین چیزیه که بخاطرش کنجکاو نشدم. خب حالا خودت بگو!
خندید و گفت:
_به نام خدا نرگس صالحی هستم ۲۵ ساله از مشهد. یک سال میشه ازدواج کردم. بعد ازدواج با مصطفی تهرونی شدم. دبیر معارف راهنمایی و دبیرستان هستم. الانم که یه یه ماهی میشه اومدم اهواز!
خندیدم و گفتم:
_از این بهتر نمیشد. با جزئیات خودتو معرفی کردی.
_گفتم کمو کاستی نداشته باشه.
_اینجا حوصلت سر نمیره؟
_چرا اوایل میرفت. لیلی من یه روستا همین نزدیکیا پیدا کردم که خیلی محرومه. میرم اونجا به همون ۳۰ نفر بچه ای که اونجا وجود داره درس میدم.
نمیدونی چه ذوقی دارن!
_چرا اونجا باید محروم باشه. چرا اطلاع نمیدین؟
_فایده ای نداره! ته ته کمکشون اینه که یه مدرسه کلنگی ساختن.
-ادامھدارد…🎈
#نویسندھ_میم_ر
ڪپےرمانپیگردالهےدآرد︕
•✿♥️ https://eitaa.com/joinchat/2035744818C9f271f24c9 ♥️✿•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#Bio .🛁🍓.
♡- - - - - - - - - - - - - - - - - - -♡
خودت باید انجامش بدی!🍦˘˘
هیچکس برای هدف توتلاش نمیکنہ .🍒⛅️. !
♡- - - - - - - - - - - - - - - - - - -♡
- @Pinkgirls ‹.🍔🌸.›
شـٰاید خدا توۍ سرنوشتت نوشتھ باشهـ . .
هرچـے کھ اون دعا کرد !🌱
حتـےٰ تصورشم قشنگهـ👀🌸'
#قلمِمآ˘˘🌼!
•.♥️ٰ【@pinkgirls】❞
⸤•♥️•⸣
ازامروزبہخودتونقولبدید
وَباخودتونتڪرارکنیـدکہ:
«هیچڪسارزشاینوندارہ
ڪہبخواۍبخاطرشاز برنامه
هات،کارِت،ورزشت،دَرسِت،خوابت،
آرامشتوهدفتبزنے'!
تأڪیدمیکنمهیچڪس !!
خب؟...»😉
🐾|↫ #انگیـزشـے
•.🎈ٰ【@pinkgirls】❞