#برگی_از_خاطرات✨
بـا لبـاس شخصی سوار اتوبوسی در کردستـان شد، آنقدر اتوبوس تکان می خورد که کودک کردی که ھمراه پدرش کنـار آنها نشسته بـود، حـالش به ھم خورد، او کلاه زمستانی اش را زیر دهـان کودک گرفت، کلاه کثیف شد، پدر بچه خواست بچه اش را تنبیه کند، با لبخند مانع شد و گفت : کلاه است می شوییم پاک می شود.
مدتها بعد سردار خرازی و رفقایش محاصره شدند، کاری از دستشان برنمی آمد، رئیس گروه دشمن که با نیروهایش به آنها نزدیک شده بود ناگهان اسلحه اش را کنار گذاشت، سردار را در آغوش گرفت و بوسید؛ صورتش را باز کرد و گفت : من پدر ھمان بچه ام، با رفتار آن روزت مرا شیفته خودت کردی حالا فهمیدم که شما دشمن ما نیستی...!
❁ ¦↫#شهیدانه
✅ با ما همراه باشید👁🗨
@pirovan_vlait