eitaa logo
یاران آفتاب
2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
234 فایل
📌باماباشیددر #کودکستان‌مجازی‌یاران‌آفتاب با محتوای آموزشی کتاب کار یاران‌آفتاب ویژه #کودکان6سال و محتواهای مناسبتی درطول سال تحصیلی (کاربرگ،شعر،سرود،انیمیشن و..) زیرنظرمرکزتخصصی #مهدویت ارتباط با ما: ☎️ 02537841614 💌 @PkY_313 🆔 @pish_dabestan_mahdav
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 یکی از مهم ترین و در واقع اولین منبعی است که می تواند بر روی یک تاثیر بگذارد. 🔸معمولا اینگونه است که هر گونه رفتاری را که کودکان در بزرگسالی از خود نشان می دهند، مربوط به و از است. 🌱هر گونه تاثیر گذاری را که والدین تصمیم دارند در زمینه مسائل به و خود بدهند، در ابتدا باید منوط به یک باشد و آن هم با میزان و کودک و نوجوان است. والدین باید به هر کودکی در هر به آموزش بدهد. ✅در دوران از 7 سالگی بهترین نوع آموزش، آموزش است.یعنی از طریق خواندن، تعریف کردن، خواندن و یا والدین 🔹مثل نماز خواندن ، دعا کردن، حتی مکان های مذهبی رفتن، می تواند را و درک کرد. اگر این کار انجام شود، در نوجوانی نوجوان نسبت به مسائل مذهبی می رود. 🔸در واقع قبل از 7 سالگی، والدین باید به ارزش های مذهبی در کودکان بپردازند و آموزش زود هنگام و سخت را نداشته باشند زیرا ممکن است در این صورت اثر عکس داشته باشد. 👌 والدین به آداب دینی و و به ائمه و امام زمان (علیه السلام) می تواند تاثیر خوبی را در فرد داشته باشد. ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @mahde_mahdavi ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
داستان بعثت پیامبر خاتم.docx.pdf
841K
🌱🌸🌱🌸 📚 کودکانه درباره بعثت پیامبر خاتم، محمد مصطفی صل‌الله‌علیه‌وآله 💚 🎊 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 با ما به روز باشید 😎 🏖 @pish_dabestan_mahdavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫🌹💫🌹💫 📚 بعثت پیامبر صل‌الله‌علیه‌وآله با زبان شعر 🎵 🎊 💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 با ما به روز باشید 😎 🏖 @pish_dabestan_mahdavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌷🍃🌷🍃🌷 📚 بعثت پیامبر صل‌الله‌علیه‌وآله با زبان کودکانه 🐣 🎊 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 با ما به روز باشید 😎 🏖 @pish_dabestan_mahdavi
🌤 📚 کودکانه به مناسبت علیه‌السلام ✍ مرد فقیری نزد حضرت علی (علیه‌السلام) رفت تا کمی دردودل کند. کودکان این مرد از شاخه‌ درخت خرمای همسایه، که به خانه‌شان راه پیدا کرده بود، خرما می‌چیدند و این کار سبب عصبانیت مرد همسایه می‌شد. حضرت علی (علیه‌السلام) به نزد مرد همسایه رفت تا به طریقی رضایت او را جلب کند تا اجازه دهد کودکان مرد فقیر روزی چند خرما از درخت بچینند اما مرد همسایه به هیچ‌وجه راضی نشد. سرانجام حضرت علی (علیه‌السلام) پیشنهاد داد که نخلستان ارزشمندش را با خانه‌ی کوچک مرد همسایه تعویض کند. مرد همسایه شگفت‌زده شده بود، پیشنهاد را پذیرفت و دلیل این کار را از حضرت پرسید. 🌱امام فرمود: دلم می‌خواهد کودکان این مرد شاد باشند و بی‌ترس از درخت، خرما بچینند و بخورند. سپس حضرت علی (علیه‌السلام) به پدر کودکان فرمود: این خانه را به تو می‌بخشم به این‌جا اسباب‌کشی کن و بگذار کودکانت با خیال راحت خرما بچینند، بگذار این نخل، دل کودکانت را شاد کند. 🌙 🌌✨🌌✨🌌✨🌌✨🌌✨🌌 با ما به روز باشید 😎 🏖 @pish_dabestan_mahdavi
🌤 📚 به مناسبت علیه‌السلام ✍ قنبر مى گوید: روزى امـام عـلى عـلیه السّلام از حال زار یتیمانى آگاه شد، به خانه برگشت و برنج و خـرمـا و روغـن فـراهـم کـرده در حـالى کـه آن را خـود بـه دوش کـشـیـد، مـرا اجـازه حمل نداد، وقتى بخانه یتیمان رفتیم غذاهاى خوش طعمى درست کرد و به آنان خورانید تا سیر شدند. سـپـس بـر روى زانـوهـا و دو دسـت راه مـى رفـت و بـچـّه ها را با تقلید از صداى بَع بَع گوسفند مى خنداند، بچّه ها نیز چنان مى کردند و فراوان خندیدند. سپس از منزل خارج شدیم. گفتم: مولاى من، امروز دو چیز براى من مشکل بود. اوّل: آنکه غذاى آنها را خود بر دوش مبارک حمل کردید. دوم: آنکه با صداى تقلید از گوسفند، بچّه ها را مى خنداندید. امام على علیه السّلام فرمود: اوّلى براى رسیدن به پاداش، دوّمـى بـراى آن بـود کـه وقـتـى وارد خـانه یتیمان شدم آنها گریه مى کردند، خواستم وقتى خارج مى شوم، آنها هم سیر باشند و هم خندان. 🌙 🌌💫🌌💫🌌💫🌌💫🌌💫 با ما به روز باشید 😎 🏖 @pish_dabestan_mahdavi
🌤 📚 به مناسبت فرهنگ پهلوانی و ✍ یکی بود یکی نبود. یک رنگ آبی قشنگ در آسمان بود و یک زورخانه قشنگ روی زمین. زورخانه، پهلوان های زیادی داشت. پهلوان ها هر روز برای کشتی گرفتن به زور خانه می آمدند. یکی از این پهلوان ها از بقیه قوی تر، خوش اخلاق تر و مهربان تر بود. اسمش پهلوان پوریا بود. هر کسی می خواست زورش را اندازه بگیرد با پهلوان پوریا کشتی می گرفت. کم تر کسی می توانست پهلوان پوریا را شکست بدهد. روزی از روزها پهلوان پوریا وارد گود شد، خم شد و زمین را بوسید، بسم الله گفت و منتظر شد تا حریفش بیاید و با هم مسابقه دهند. پهلوان لاغری وارد گود شد. همه‌ی تماشاچی‌ها پهلوان پوریا را تشویق می‌کردند. وقتی پهلوان لاغر را دیدند با همدیگر گفتند: پهلوان پوریا حتما او را شکست خواهد داد. مسابقه آغاز شد. پهلوان پوریا که بیشتر از اینکه قوی باشد، مهربان بود تصمیم گرفت برای اینکه پهلوان لاغر اندام خجالت نکشد، او را شکست ندهد. مسابقه تمام شد. در حالی که پهلوان لاغر برنده شده بود و امتیاز بیشتری گرفته بود. پهلوان لاغر دست پهلوان پوریا را گرفت تا از زمین بلند شود. صدای هم همه‌ی تماشاچی‌ها در زورخانه پیچید. همه تعجب کرده بودند که چرا پهلوان پوریا شکست خورد. پهلوان پوریا درحالی که خوشحال بود، از زورخانه بیرون آمد و خدا را شکر کرد که امروز توانسته است مراقب ضعیف‌تر از خودش باشد. 1⃣ 🌻🤼‍♂🌻🤼‍♂🌻🤼‍♂🌻🤼‍♂🌻🤼‍♂ با ما به روز باشید 😎 🏖 @pish_dabestan_mahdavi
🌤 📚 به مناسبت فرهنگ پهلوانی و ✍ در زمان های قدیم، در شهری از شهرهای کشور زیبامون ایران، مرد پهلوونی زندگی می کرد که تونسته بود توی تموم مسابقه های کشتی برنده بشه. اسم این پهلوون «قدرت» بود. اون هر کجا که می رفت، به بقیه کمک می کرد. هر جا که پیرمرد یا پیرزنی و یا حتی بچه کوچکی رو می دید که نیاز به کمک داره، سریع به طرف اون ها می رفت و بهشون کمک می کرد. همه مردم شهر اگر مشکلی داشتن با پهلوون قدرت در میون می ذاشتن و ازش می خواستن تا مشکلشون رو برطرف کنه. پهلوون هم همه تلاشش رو می کرد تا مشکل مردم رو حل کنه. خلاصه بچه های گل و مهربون من، این پهلوون یه آدم دلسوز و پرزور و نیرومند بود که از زور و نیروش برای کمک کردن به مردم استفاده می کرد. این پهلوون خوب قصه مون، یه پسری بنام«هیبت» داشت، هرجا که می رفت اون رو با خودش می برد تا اون هم راه و رسم جوونمردی و کمک به مردم رو یاد بگیره. چند سالی گذشت. هر روز هیبت کوچولو، بزرگ و بزرگتر میشد و به جاش پهلوون قدرت هم پیر و پیرتر میشد. یه روز هیبت که حالا یه جوون قوی و پرزور شده بود، به باباش گفت: بابا جون من میخوام مثل شما یه پهلوون بشم تا بتونم به مردم کمک کنم. پهلوون که این رو شنید خیلی خوشحال شد. آخه اون دیگه نمی تونست مثل قبل به همه مردم کمک کنه. برای همین پهلوون قدرت تصمیم گرفت تا یه مسابقه کشتی برگزار کنه و قهرمان رو به عنوان پهلوون معرفی کنه. بالاخره روز مسابقه رسید. میدون اصلی شهر شلوغ شده بود. مردم از همه جا اومده بودن. بعد از چند لحظه، پهلوون قدرت سوت شروع مسابقه رو به صدا درآورد. جوون ها شروع به مسابقه با هم کردن تا این که بعد از چند ساعت هیبت پسر پهلوون قدرت و سهند که یکی از جوون های شهر بود برنده شدن. حالا وقت اون بود تا این دو نفر کشتی بگیرن، همه منتظر بودن. با سوت پهلوون قدرت مسابقه شروع شد. بعد از چند دقیقه، بالاخره هیبت موفق شد سهند رو به زمین بزنه و قهرمان بشه. همه شهر غرق شادی شد. همه به طرف هیبت اومدن تا بهش تبریک بگن، ولی پهلوون قدرت سرش رو پایین انداخت و از بین مردم رد شد و به طرف خونه رفت. هیبت که از کار باباش تعجب کرده بود، سریع مردم رو کنار زد و دوون دوون خودش رو به باباش رسوند. بعد با صدای لرزونی از پهلوون پرسید: بابا ... بابا جون ... من قهرمان شدم، ولی شما خوشحال نشدین! مگه من کار بدی کردم؟! خود شما من رو تشویق کردین تا توی مسابقه شرکت کنم! حالا که همه رو بُردم و قهرمان شدم نمی خوایین پهلوونی من رو بهم تبریک بگین؟! پهلوون قدرت: نه پسرم، تو فقط برنده شدی ولی هنوز یه پهلوون نشدی. هیبت: اما من همه رو شکست دادم! پهلوون قدرت: اما تو نتونستی خودت رو شکست بدی! مگه تو اون بچه کوچولو که یه کنار نشسته بود و داشت باباش رو تشویق می کرد ندیدی؟! اون پسر کوچولوی سهند بود که وقتی دید باباش شکست خورد ناراحت شد و به گریه افتاد. بعد پهلوون قدرت گفت: تا حالا داستان کشتی پوریای ولی و کشتی گیر هندی رو شنیدی؟! هیبت: نه! پهلوون قدرت ماجرای پوریای ولی رو برای هیبت تعریف کرد. آخه یه روز قرار بود که پهلوون پوریای ولی با یه کشتی گیر هندی مسابقه بده. اون ها توی میدون بزرگی شروع به کشتی گرفتن کردن. پهلوون پوریا که می دونست با بردن این کشتی گیر می تونه نفر اول بشه، وقتی کشتی گیر هندی رو از روی زمین بلند کرد تا پشتش رو به زمین بزنه یه دفعه چشمش به پیرزنی افتاد که یه گوشه از زمین داشت گریه می کرد، اون فهمید که اون پیرزن مادر همین کشتی گیر هندیِ که از شکست پسرش دلش گرفته، برای همین خودش رو به طور اتفاقی رو زمین انداخت و اجازه داد تا اون کشتی گیر هندی مسابقه رو ببره. هیبت تازه متوجه شده بود چقدر راحت می تونسته از یه قهرمانی بگذره تا تبدیل به یه پهلوون بشه، سرش رو پایین انداخت. بله دوستای نازنین و با ادبم، شما هم می تونین پهلوون بشین به شرط این که دوستاتون رو دوست داشته باشین و به همه اون ها کمک کنین. بچه ها! همه چیزهای خوب فقط برای شما نیست و یادتون باشه به فرموده امام باقر علیه‌‌السلام: هرچیزی رو که برای خودتون می پسندین برای دوستانتون هم بپسندین و هر چیزی رو که برای خودتون نمی پسندین برای بقیه هم نپسندین. خب خوشگلای دوست داشتنی، این قصه هم تموم شد. امیدوارم از این قصه خوشتون اومده باشه. تا یه شب دیگه و یه قصه دیگه با شما خداحافظی می کنم. دست علی یارتون خدا نگهدارتون تو قلب ما می مونه امید دیدارتون 2⃣ 🌺💪🌺💪🌺💪🌺💪🌺💪 با ما به روز باشید 😎 🏖 @pish_dabestan_mahdavi
🌤❁﷽❁ 📚 به مناسبت شهادت علیه‌السلام (به روایتی) علی بن موسی بن جعفر (علیه‌السلام) معروف به امام رضا هشتمین امام ما مسلمانان است که به عالم آل محمد و امام رئوف و امام مهربان نیز مشهور است. مادر امام رضا(علیه‌السلام) زنی پرهیزگار به نام نجمه و پدر امام رضا(علیه‌السلام) امام موسی الکاظم امام هفتم ما مسلمانان است. امام رضا (علیه‌السلام) بسیار خوش اخلاق بوده و همیشه کودکان را دوست داشت. ایشان هرگز به کسی ظلم و بدی نمی کرد و احترام همه افراد را داشت. امام رضا(علیه‌السلام) بسیار مهمان نواز بوده و همیشه احترام مهمان را واجب می دانست. امام مهربان ما با حیوانات نیز مهربان بودند و به ایشان ضامن آهو می گفتند. بچه های عزیزم به این خاطر به امام رضا (علیه‌السلام) ضامن آهو می گفتند که روزی امام رضا(علیه‌السلام)، صیادی را در بیابان می بیند که آهویی را دنبال می کند. آهو به امام پناه می برد و امام برای آزادی آهو حاضر می شود پولی را به آن شکارچی بپردازد اما صیاد نمی پذیرد. آهو به امام می گوید من دو بچه شیرخوار دارم که چشم انتظار و گرسنه اند، شما ضمانت مرا بکنید تا بروم و آنها را شیر دهم و برگردم. امام نزد صیاد ضمانت آهو را می کند و آهو به سرعت رفته و برمی گردد، زمانی که شکارچی می بیند آهو به قولش عمل کرده و در می یابد ضامن آهو، امام(علیه‌السلام) است، ناراحت شده و گریه می کند و از کار خود پشیمان می شود و آهو را آزاد می کند. امام هشتم ما امام رضا (علیه‌السلام) در مدینه زندگی می کرد و پس از شهادت پدرش به امامت رسید. امام رضا (علیه‌السلام) پس از هفده سال که در مدینه زندگی نمود و مردم را به خداپرستی دعوت کرد، با نقشه و حیله مأمون حاکم خراسان به مشهد آمد و به دست او به شهادت رسید. بچه های خوبم امام رضا (علیه السلام) در میان مردم بسیار محبوب بودند و مردم امام خوب ما را خیلی دوست داشتند، مامون از اینکه مردم امام رضا را دوست داشتند و هر کاری ایشان می گفت انجام می دادند، می ترسید به همین دلیل تصمیم گرفت امام رضا را به شهادت برساند. امام رضا (علیه‌السلام) انگور را خیلی دوست داشتند به همین خاطر مامون تصمیم گرفت امام را با انگور مسموم کند. او کمی انگور برای امام تهیه کرد و انگورها را به سم آغشته کردند و آنگاه آن ها را برای امام رضا (علیه السلام) آوردند. حضرت رضا (علیه السلام) انگور زهر آلود را خوردند و پس از آن مسموم شده و به شهادت رسیدند. مردم و دوستداران امام رضا وقتی که خبر شهادت حضرت را شنیدند، گریه کنان و بر سر زنان می خواستند پیکر پاک امام رضا را خودشان تشییع کنند اما مأمون که از مردم می ترسید، دستور داد آن حضرت را شبانه به خاک بسپارند. حرم امام رضا (علیه‌السلام) در مشهد قرار دارد و مردم ایران که به امام رضا(علیه‌السلام) علاقه زیادی دارند، از جاهای دور و نزدیک به مشهد آمده و حرم امام خوبی ها را زیارت می کنند. مردم ایران در روز شهادت حضرت امام رضا (علیه‌السلام) عزاداری می کنند و برخی زائران برای شرکت در مراسم عزاداری شهادت امام رضا با پای پیاده راهی مشهد مقدس می شوند. بچه های خوبم شهادت امام رضا را به شما عاشقان کوچک امام رضا(علیه‌السلام) تسلیت عرض می کنیم و امیدواریم از اخلاق و رفتارایشان بیاموزید. 🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂 با ما به روز باشید 😎 🏖 @pish_dabestan_mahdavi
🌤❁﷽❁ 📚 مرد غریبه 🌿 علیه‌السلام در زمان‌های بسیار دور یکی از امامان معصوم و مهربان ما زندگی می کردند. این امام کسی نبود جز امام پنجم ما شیعیان، امام محمد باقر علیه السلام بسیار مهربان و با تقوا بود. روزی روزگاری در همان زمان های گذشته مردی غریبه که از راه بسیار دوری آمده بود به مکانی رسید، مدام به اطراف نگاه میکرد تا بتواند جایی را برای استراحت پیدا بکند. مسجدی را در آن مکان دید از شتر خود پیاده شد به طرف مسجد حرکت کرد. وارد مسجد شد و در را بست. مسجد بسیار خلوت بود و تنها سه چهار نفر در مسجد به نماز ایستاده بودند. مرد غریبه در کنار یکی از افرادی که در مسجد به نماز ایستاده بود قرار گرفت. آرامش دلنشین و بسیار قشنگی در مسجد حاکم بود. مرد غریبه این آرامش را که بسیار لذت بخش بود با عطر و رایحه بسیار خوشایندی که در فضا پخش شده بود به خوبی حس می کرد. از کنار یکی از پنجره های مسجد صدای بق بقوی کبوتران می ‌آمد. مرد بعد از پایان نمازش نگاهی به اطراف انداخت. کمی دور تر از خود کودکی را دید که به همراه پدر خود مشغول نماز خواندن است. کودک هر کاری را که پدرش انجام میداد، عیناً انجام می داد. با خودش فکر کرد احتمالاً این پدر و کودک بعد از او وارد مسجد شدند چون در زمان ورود به مسجد آن ها را ندیده بود. در همین افکار بود که ناگهان چشمش به مردی افتاد که در کنارش به نماز ایستاده بود، آن مرد چهره بسیار زیبا و مهربانی داشت و بوی عطر و رایحه خوشی که در حین نماز آن را احساس می کرد از همین مرد می آمد. آن مرد بوی بسیار خوشی می داد بویی مانند عطر سیب! مرد خوش چهره که بوی بسیار خوبی می داد آهسته و زیر لب مشغول دعا کردن بود. مرد غریبه هم دست های خود را رو به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا ما را به راه راست هدایت فرما. خداوندا ما تنها تو را می پرستیم و تنها از تو طلب کمک و یاری داریم. ای خدای بزرگ ما را از تمامی مردمان بی نیاز کن. مرد خوش چهره از جای خود بلند شد و می خواست از مسجد بیرون برود، اما قبل از اینکه برود روی خود را به مرد غریبه کرد و به او خیره شد. مرد غریبه هم بی اختیار به چهره زیبای او نگاه می کرد. مرد زیبا با مهربانی لبخندی زد و به آن مرد غریبه سلام نمود و گفت: ای برادر هرگز اینطور نگو! بگو خداوندا ما را از مردمان بد بی ‌نیاز فرما زیرا مومن هیچگاه از برادر مومن خود بی‌نیاز نمی شود. آن مرد خوش بو خداحافظی کرد وبعد از مسجد خارج شد. مرد غریبه تا آخرین لحظه او را تماشا می کرد و زیر لب می گفت: چه مرد نورانی و دانایی بود! چه کلام زیبا و دلنشینی داشت، نمی دانم او کیست اما هر کسی که هست حتماً دانشمند است زیرا تنها انسان های بزرگ و دانشمند می توانند به این زیبایی حرف بزنند. مرد غریبه از یکی از افراد حاضر در مسجد پرسید: ببخشید آقا این مرد که از مسجد خارج شد چه کسی بود؟ این فرد جواب داد: چطور این شخص را نشناخته ای! او امام ما شیعیان است، امام محمد باقر. مرد غریبه با تعجب و شرمساری گفت: راست می‌گویی؟ ای کاش کمی زودتر او را شناخته بودم. درست است بچه های خوب و نازنینم! رفتار و کردار خوب همیشه ستودنی و قابل احترام است. امام محمد باقر علیه السلام که متوجه خطای مرد در هنگام دعا شدند، با مهربانی و چهره ای بشاش او را از اشتباه خود مطلع کردند. آن مرد نه تنها از امام ناراحت نشد بلکه مجذوب وقار و کلام ایشان شد. انسان های بزرگ و دانا همیشه با لحن مناسب و لبخند به لب خطا های دیگران را متذکر می شوند. چه خوب است که شما بچه های عزیز و قشنگ هم امامان بزرگوار را الگوی خود قرار بدهید. در زمان مشکلات و ناراحتی ها از خداوند بزرگ طلب صبر و تقوا کنید و همیشه با دیگران مهربان باشید. 🔳🔲🔳🔲🔳🔲🔳🔲🔳🔲 با ما به روز باشید 😎 🏖 @pish_dabestan_mahdavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌤❁﷽❁ 📙 مهربانی بهتر است 🎁 ویژه ولادت علیه‌السلام 🎀🤍🎀🤍🎀🤍🎀🤍🎀🤍 با ما به روز باشید 😎 🏖 @pish_dabestan_mahdavi
🌤❁﷽❁ 📚 کربلاء مناسب برای کودکان کاروان به کربلا رسید. شترها زانو زدند و بارهایشان را خالی کردند. بچه ها از روی شتر ها و اسبها پیاده شدند. بزرگترها خیمه ها را برپا کردند. بچه ها خیلی خوشحال شدند. امشب می توانستند توی خانه های چادری بخوابند. آن طرف تر یک رودخانه ی پر از آب بود. بچه ها عاشق آب بودند. بچه ها دوست داشتند مثل بزرگتر ها مشکهایشان را پر از آب کنند.  مشکها از رود فرات پر از آب شدند. بچه ها در دشتی بزرگ در کنار رودخانه فرات مشغول بازی شدند. کربلا زیبا و پر از هیاهو شد.   اما آن طرف تر… آن طرف تر سپاهی بزرگ روبروی امام قرار گرفته بود. سپاهی که هیچ کدام از آدمهایش خوب نبودند. سپاهی که پر از مردهای بدجنس و عصبانی بود. اما امام حسین علیه السلام از هیچ کس نمی ترسید. او قویترین و شجاعترین انسان روی زمین بود. بچه ها نزدیک امام حسین علیه السلام بازی می کردند و امام مواظب بچه ها بود. تا اینکه بالاخره روز دهم محرم رسید. روز دهم محرم امام حسین علیه السلام از بچه ها خداحافظی کرد و به جبهه جنگ رفت. امام حسین با شجاعت و با قدرت زیادی با آن سپاه بدجنس جنگید. خیلی از دشمنان سنگدلش را کشت. اما دشمنان امام خیلی خیلی زیاد بودند و بالاخره امام را به شهادت رساندند. بچه ها بعد از امام حسین خیلی ناراحتی و سختی تحمل کردند. اما همیشه بچه های خوب و مهربانی باقی ماندند. 🏴 1⃣ •┈┈•❀🕊🍃🖤🍃🕊❀•┈┈• با ما به روز باشید 😎 🏖 @pish_dabestan_mahdavi
🌤❁﷽❁ 📚 کوتاه درباره شهادت امام حسین علیه‌السلام ویژه کودکان یکی بود یکی نبود .امام حسین (ع) که امام سوم ماست در شهر مدینه زندگی می کردند. امام حسین (ع) همیشه مردم را به کارهای خوب دعوت می کردند و به مردم می گفتند: از آدمهایی که کارهای زشت می کنند و به مردم ظلم می کنند همیشه دوری کنید. به خاطر همین حرفها یزید که خلیفه بود و به مردم ظلم می کرد و همیشه کارهای زشت انجام می داد با امام حسین دشمنی می کرد. یک روز از کوفه نامه های زیادی برای امام حسین(ع) رسید. نامه هایی که مردم آنجا از امام حسین (ع) دعوت کرده بودند که آنجا برود تا مردم از او یاری کنند. برای همین امام حسین (ع) به سمت آنها حرکت کرد ولی وقتی به سرزمینی نزدیکی کوفه که اسمش کربلا بود رسید، دیدند به جای اینکه مردم به استقبالشان بروند سربازان دشمن به سمت آنها آمده اند تا با آنها بجنگند. امام حسین (ع) و یارانشان چند روزی آنجا بودند و دشمن هم آب را بر روی آنها قطع کرده بود و همه تشنه بودند. یک شب امام حسین (ع) به یارانشان گفتند که دشمن با من کار دارند شما می توانید بروید ولی همه یارانش گفتند ما با تو هستیم. روز بعد که روز عاشورا هست جنگ شد و امام حسین (ع) ویارانشان بادشمن جنگیدند و به شهادت رسیدند ودشمن هم بی رحمانه سر امام حسین (ع) را از تنشان جدا کرد. بچه ها! برای همین ما هر سال روزعاشورا توی هیئت ها می رویم و برای امام حسین (ع) عزاداری می کنیم و سینه می زنیم و گریه می کنیم. پس یادتون نره توی عزاداریها شرکت کنید تا امام حسین (ع) هم همیشه از خدا برای شما خوبی طلب کند. 🏴 2⃣ •┈┈•❀🕊🍃🖤🍃🕊❀•┈┈• با ما به روز باشید 😎 🏖 @pish_dabestan_mahdavi
43.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌤❁﷽❁ 🎙 روایتِ کودکانه‌ای از ماجرای کودکانی که خداوند آنها را به مادرانشان برگرداند به جز ... 🏴 🎥 📚 •┈┈•❀🕊🍃🖤🍃🕊❀•┈┈• با ما به روز باشید 😎 🏖 @pish_dabestan_mahdavi
🌤❁﷽❁ 📚 به امامت رسیدن علیه‌السلام به زبان کودکانه در زمانهای خیلی قبل که امام یازدهم(ع) ما زندگی می­کرد، پسر کوچکی در خانه داشت که اسمش مهدی بود. امام(ع) و پسرش دشمنانی داشتند، دشمنان آنها خلفای عباسی بودند که تصمیم گرفته بودند این کودک را از بین ببرند، برای همین همه جا سراغ او را می­گرفتند. به جز تعدادی از نزدیکان امام(ع)، شخص دیگری از محل زندگی ایشان اطلاعی نداشت. روزی عده ای از نزدیکان امام حسن عسکری(ع) از او خواهش کردند که جانشین و امام بعد از خود را معرفی کند. امام(ع)هم برای اینکه امام دوازدهم(عج) را به اطرافیان نشان دهد و بشناساند به تقاضای آنها پاسخ داد و دستور داد تا فرزند خود مهدی(عج) را که تا آن زمان کمتر کسی او را دیده بود در مجلسی حاضر کردند و مردم او را دیدند. آنها بسیار خوشحال شدند، زیرا با امام دوازدهم خود که در آن روزها پسر بچه کوچکی بود آشنا شدند. وقتی امام یازدهم(ع) به شهادت رسید یکی از نزدیکان که می­دانست خیلی از مردم، از وجود (عج) خبر ندارند از این وضعیت سو استفاده کرد و گفت: من کسی هستم که بعد از امام یازدهم امام شیعیان خواهم بود. وقتی مردم بدن مبارک امام(ع) را برای تدفین به قبرستان بردند، همان شخص جلو آمد و خواست بر امام حسن عسکری(ع ) نماز بخواند و به این وسیله خود را جانشین او و امام دوازدهم معرفی نماید. ناگهان در این موقع مردم متوجه شدند که کودکی جمعیت را کنار زد و جلو آمد و آن مرد را نیز از کنار بدن مبارک پدر خود دور کرد و بر پدرش نماز خواند و خود را پسر امام حسن عسکری(ع) معرفی کرد. این خبر به گوش خلیفه رسید و مطلع شد که پسر امام حسن عسکری(ع) زنده است، تصمیم گرفت هر طور شده او را از میان بردارد. ولی خدا می خواست (عج) زنده بماند، از این رو از نظرها غایب شد تاروزی که خداوند مصلحت بداند ظهور کند و دنیا را پر از زیبایی و عدالت کند. 🔅 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• با ما به روز باشید 😎 🏖 @pish_dabestan_mahdavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌤❁﷽❁ 🎥 زندگی 🌿حضرت محمد صل‌الله‌علیه‌وآله🌿 با به زبان کودکانه 🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• با ما به روز باشید 😎 🏖 @pish_dabestan_mahdavi
imam-sadiq-02.mp3
3.11M
🌤❁﷽❁ 🎶 به مناسبت میلاد با سعادت امام جعفر صادق علیه‌السلام به زبان 🌹 🎙 3⃣ •┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈• با ما به روز باشید 😎 🏖 @pish_dabestan_mahdavi
🌤❁﷽❁ 📚 فرخنده میلاد جانِ عالم، پیامبر خاتم، محمدمصفی صل‌الله‌علیه‌وآله 🤍 یکی بود، یکی نبود ... از دوردست های مکه صداهایی می آمد. شب کم کم می رفت و سپیده سر میزد. روز جمعه بود. باد خنکی توی خانه ها بازی می کرد. در یکی از خانه ها مادری بی تاب بود و از درد به خود می‌پیچید. پیش از آفتاب بچه به دنیا آمد. مادر که بچه اش را دید خندید. نوزاد مثل فصل بهار خواستنی بود. زیبا بود. پوستش سرخ و سفید بود. مژه هایش بلند بود. چثه اش متوسط بود. دست و بازوهایش زیبا و دوست داشتنی. مادر دستی به صورت نوزاد کشید. چشم پدر بزرگ که به نوزاد افتاد او را روی دو دستش گرفت. با سپاس از خدا برایش دعا کرد. بعد به، کعبه، خانه خدا رفت. نوزاد را به سینه اش چسبانده بود. دوباره خدا را سپاس گفت. آن وقت برای سلامتی فرزندِ پسر از دست رفته اش ، یعنی عبدالله، پدر نوزاد، دعا کرد. لب و دست پدربزرگ می لرزید. خیلی خوشحال بود. انگار مرگ پسرش عبدالله پیرش کرده بود. اما حالا امید تازه ای داشت. پدربزرگ همیشه نگران بچه ای بود که آمنه در راه داشت. اما حالا آرام شده بود. شادی با نوزاد به خانه ی آن ها آمده بود. روز هفتمِ تولد نوزاد، پدربزرگ اسمش را "محمد" گذاشت. استفاده از این اسم میان اعراب رسم نبود. کمی عجیب به نظر می آمد. بابابزرگ در برابر تعجب آن ها می گفت: آرزو دارم این فرزند پیش خدا و در نظر مردم پسندیده باشد و ستایش شود. از طرف دیگر مادر، پسرش را احمد صدا می زد. احمد یعنی کسی که خدا را بیشتر ستایش می کند. آن روز پدر بزرگ چند شتر قربانی کرد و به همه فقرا غذا داد. آن شب همه ی مردم مکه مهمان پدربزرگ بودند. آن ها با شادی و سرور به خواب خوش رفتند. هیچ کس نمی دانست که این نوزاد همان کسی است که سالها پیش، حضرت ابراهیم برای آمدنش دعا کرده است. حضرت موسی از او خبر داده است. حضرت داود در آوازهایش نام او را زمزمه کرده است و حضرت مسیح مژده ی آمدنش را داده بود. بله عزیزانم پیامبر مهربان ما چون بسیار شخصیت مهم و بزرگی بود، همه‌ی دنیا منتظر به دنیا آمدنش بودند، برای همین هم ما هر سال روز تولدشون رو جشن می‌گیریم. 🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• با ما به روز باشید 😎 🏖 @pish_dabestan_mahdavi
🌤❁﷽❁ 📚 نزول باران 🌸 به مناسبت میلاد در سامرا قحطی شدیدی شد. خلیفه فرمان داد که مردم برای دعا به بیرون شهر بروند. سه روز مردم دعا کردند. باران نیامد، روز چهارم، مسیحیان ساکن در میان مسلمانان، همراه رهبر خود و چند روحانی مسیحی به بیرون شهر آمدند. در میان آنان فردی بود که هرگاه دست به‌سوی آسمان بلند می‌کرد، باران شدیدی می‌بارید. او دعا کرد و باران آمد. فردای آن روز نیز همین ماجرا اتفاق افتاد و با دعای او باران شدیدی بارید. مسلمانان با دیدن این اتفاق به شک افتادند که شاید مسیحیت حق است! در آن زمان، امام حسن عسکری (ع) زندانی بود. خلیفه عده‌ای را نزد وی فرستاد تا قضیه را برای امام بازگو کنند. امام (ع) فرمود: «بگویید فردا همۀ مردم به بیرون شهر بروند.» همۀ مردم و آن مسیحی به بیرون شهر رفتند. آن مسیحی دست به دعا بلند کرد. خیلی زود آسمان ابری شد و باران گرفت. امام (ع) فرمود: «دست‌های او را باز کنید.» او تکه استخوانی در میان دستانش پنهان کرده بود. امام (ع) استخوان را گرفت و در پارچه‌ای پیچید و بعد فرمود: «حالا دعا کن.» او دعا کرد ولی ابرها پراکنده شدند و هوا آفتابی شد. خلیفه از امام (ع) پرسید: «این چیست؟» امام (ع) پاسخ داد: «این استخوان یکی از پیامبران الهی است. هرگاه استخوان پیامبری در زیر آسمان نمایان شود، باران می‌بارد.» •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• با ما به روز باشید 😎 🏖 @pish_dabestan_mahdavi
فاطمیه 5.jpg
263.4K
🇮🇷🌤🇮🇷 ❁﷽❁ 🎨 رنگ آمیزی به مناسبت همراه با روستای فدک 5⃣ 🎨🖌🎨🖌🎨🖌🎨🖌🎨🖌 با ما به روز باشید 😎 🏖 @pish_dabestan_mahdavi
mp3-sorodkodak1.mp3
1.83M
🌤﷽🌤 🎶 هایی درباره حضرت فاطمه زهرا سلام‌الله‌علیها به زبان کودکانه با 🏴 🎙 •┈•❀🕊🍃🖤🍃🕊❀•┈• با ما به روز باشید 😎 🏖 @pish_dabestan_mahdavi
فاطمیه 6.jpg
248.4K
🇮🇷🌤🇮🇷 ❁﷽❁ 🎨 رنگ آمیزی ویژه ایام 📚 همراه 6⃣ 🎨🖌🎨🖌🎨🖌🎨🖌🎨🖌 با ما به روز باشید 😎 🏖 @pish_dabestan_mahdavi
فاطمیه 7.jpg
211.3K
🇮🇷🌤🇮🇷 ❁﷽❁ 🎨 رنگ آمیزی ویژه ایام 📚 همراه 7⃣ 🎨🖌🎨🖌🎨🖌🎨🖌🎨🖌 با ما به روز باشید 😎 🏖 @pish_dabestan_mahdavi
🌤﷽🌤 📚 درباره سلام‌الله‌علیها 💚 بعد از مدتی انتظار صدای زیبای دختری بهشتی از خانه بلند شد. پدر و مادر از دیدن نوزاد بسیار شاد و خوشحال شدند. حضرت محمد (ص) به امر خدا نام دخترش را فاطمه به معنی جدا شده از بدیها نهاد. ❤️خداوند مهربان تا آن روز و بعد از آن چنین دختر پاک و درستکاری را به هیچکس هدیه نداده بود. حتی فرشته های آسمان نیز برای دیدن فاطمه (ع) به زمین می آمدند و از صحبت کردن با او لذت می بردند. 🔥 دشمنان پیامبر (ص) با شنیدن خبر تولد حضرت فاطمه (ع) خوشحال شدند و پیامبر را آزار داده می گفتند: تو ابتر هستی یعنی پسری نداری که نسل تو ادامه پیدا کند و دیگر کسی نیست که بعد از تو مردم را به دین اسلام دعوت کند. 🧡اما خداوند یکتا برای اینکه مقام و بزرگی حضرت فاطمه (ع) را نشان بدهد؛ سوره ی کوثر را بر حضرت محمد (ص) نازل کرد و از آن حضرت خواست که قربانی کند و شاد باشد. در این سوره مبارک پروردگار عالمیان به رسولش فرمود: «نسل تو از همین دختر پاک ادامه پیدا می کند.» 💜پیغمبر هم راضی به امر خداوند بود ودخترش را بسیار دوست می داشت؛همیشه او را در آغوش می گرفت و می بوسید و می گفت: «فاطمه بوی بهشت می دهد.» 💙حضرت فاطمه (ع) چهره ای نورانی داشت و برای پدر و مادرش دختری خوب و مهربان بود. او زندگی سختی داشت. در کودکی مادر عزیزش خدیجه ی فداکار را از دست داد. خدیجه (ع) در تمام زندگی اش با پیامبر همیشه یار و غمخوار ایشان بود. و هنگامی که مردم بت پرست آن حضرت را مورد اذیت و آزار قرار می دادند با روی خوش به پیامبر گرامی اسلام امیدواری می داد. 🤍اما بعد از خدیجه (ع) تنها یار و همراه پیامبر (ص) حضرت فاطمه (ع) بود. وقتی بت پرستان نادان در کوچه و بازار به سوی حضرت محمد (ص) سنگ پرتاب می کردند و به روی مبارک ایشان خاک می ریختند، فاطمه (ع) با ناراحتی در حالی که اشک در چشمان نازنینش جمع می شد سر و روی پدر را پاک می کرد و مانند یک مادر از ایشان مراقبت می کرد.به همین خاطر رسول اکم همیشه به دخترش می فرمود «ام ابیها» یعنی فاطمه جان تو مثل مادرم هستی. 💚حضرت فاطمه (ع) پاک ترین زن دنیا بود. او در نوجوانی با بهترین مرد که حضرت علی (ع) بود ازدواج کرد و زندگی ساده و زیبایی را با هم آغاز کردند. پیامبر (ص) هم از دیدن آنها شاد و خوشحال می شد و خدا را شکر می کرد. ❤️حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه (ع) همیشه یار و یاور پیغمبر بوده و در کنار ایشان به حمایت از او مشغول بودند. پروردگار به این زوج مبارک چهار فرزند پاک و با ایمان داد: امام حسن (ع)، امام حسین (ع) ، امام حسین (ع) حضرت زینب (ع) و ام کلثوم . حضرت فاطمه (ع) و امام علی (ع) به همراه فرزندانشان اهل بیت پیامبر هستند به همین علت محبت آنها همیشه در دل های مسلمانان وجود دارد. رسول خدا هنگام بازگشت از هر سفری ابتدا به خانه ی دخترش می رفت و از دیدار او بسیار شاد می شد. 💛حضرت فاطمه (ع) هیچ وقت کسی را ناراحت نکرد و با همه مهربان و خوش رفتار بود. پیامبر در مورد ایشان همیشه می گفت: « خدایا با دوستان فاطمه دوست و با دشمنانش دشمن باش.» حضرت فاطمه (ع) بانویی بهشتی بود. 🧡او در طول عمر کوتاهش سختی های زیادی را تحمل کرد اما هیچ وقت امید و ایمانش را از دست نداد و همیشه با صبر و آرامش از پروردگار بزرگ یاری می خواست. دختر پیامبر همیشه مهربان و درستکار بود. محبت آن بانوی بزرگوار در دلهای ماست و تمام مسلمانان او را دوست دارند. حضرت محمد (ص) همیشه می فرمود: «فاطمه پاره‌ی تن من است.» 🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• با ما به روز باشید 😎 🏖 @pish_dabestan_mahdavi