eitaa logo
پیش دبستانی کیامهر🔰
15.5هزار دنبال‌کننده
21.8هزار عکس
5هزار ویدیو
1.4هزار فایل
اموزشهای پیش از دبستان را با ما دنبال کنید http://eitaa.com/joinchat/2204762126Cc6dc2e98aa @PISHDABESTANIKIA لینک گروه جهت پرسش و پاسخ و تبادل تجارب https://eitaa.com/joinchat/3881041938Cc08fe3fa34 آیدی جهت تبلیغات و تبادل : @kimiarhn8379
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 🌺شعر زیبای مارمولک🌺 🐜توی حیاط خونه مون 🐜یه مارمولک یواش یواش 🐛راه میره اما نمیاد 🐛به گوش من صدای پاش 🐝این مارمولک کجا میره؟ 🐝یواش یواش چرا میره؟ 🦂چرا توی حیاط ما 🦂پایین میره، بالا میره؟ 🐬شاید که اون گرسنشه 🐬می خواد مگس شکار کنه 🐞وقتی شکارش رو گرفت 🐞برداره و فرار کنه! . کانال کشوری پیش دبستانی کیامهر 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 🆔CHANNEL: @PISHDABESTANIKIA 🌀🌀🌀🌀🌀🌀
«مارمولک» مارمولک زبون دراز اومد کنار پنجره🐍 گفتم نباید بمونه زود باید از اینجا بره🎃 توجهی به من نکرد با بی خیالی اونشَست هی زبونش رو در آورد🐍 چشماشو هی وا کرد و بست گفتم بابام ببینتت میکشتت به راحتی👻 حالا میخوای نری نرو هر جوری که تو راحتی باز زبونش رو در آورد🐍 چند تایی پشه کرد شکار خیلی بهش گفتم بره🎃 چسبیده بود اون به دیوار بابام اومد یواشکی دید با خودم حرف میزنم مارمولک و دید رو دیوار🐍 گفت اونو الآن میزنم کفششو در آورد و زد🎃 به طرف زبون دراز مارمولک زبون دراز طفلکی افتاد رو تراس👻 شاعر:👈نعیمه نادری👉 👻🎃🐍👻🎃🐍👻🎃🐍👻 . کانال کشوری پیش دبستانی کیامهر 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 🆔CHANNEL: @PISHDABESTANIKIA 🌀🌀🌀🌀🌀🌀
قورباغه عینکی قورباغه توی برکه نگاه کرد وسط برکه ی آب، یه سنگ سبز دید . از روی خشکی پرید روی سنگ وسط آب . وقتی پرید تازه متوجه شد که اون یه سنگ نبود یه برگ سبز بود .برگ سبز توی آب فرو رفت و قورباغه هم افتاد تو آب .قورباغه که اصلا حوصله خیس شدن نداشت از آب پرید بیرون و دوباره کنار برکه توی خشکی نشست . بعد نگاه کرد به اطراف، یه دفعه یه مگس دید که روی زمین نشسته و به نظرش اومد که خیلی هم خوشمزه است .با یه حرکت سریع، زبونشو بیرون آورد و مگسو شکار کرد ولی تا اونو تو دهنش گذاشت تازه فهمید مگس نبوده یه حلزون سیاه بوده. قورباغه، حلزون رو روی زمین گذاشت و ازش معذرت خواهی کرد. قورباغه به دنبال یه شکار خوب راه افتاد اما یه چیز عجیب توی راه دید. اون یه سنگ خالخالی دید که داشت آروم آروم راه می رفت .مثل اینکه به سمت قورباغه می یومد .قورباغه ترسید و پا به فرار گذاشت .ولی صدای لاک پشت رو شنید که می گفت آهای قورباغه وایسا من نفس ندارم اینهمه دنبال تو بیام .لطفا وایسا . قورباغه تازه فهمده بود که اون سنگ خالخالی نیست . دوستش لاک پشته . قورباغه دیگه از کارهای خودش تعجب کرده بود. پیش لاک پشت رفت و همه چیزو براش تعریف کرد. لاک پشت گفت پس به خاطر همینه که صبح از جلوی من رد شدی ولی منو از خواب بیدار نکردی ! حتما منو درست ندیدی! بعد قورباغه گفت شما فکر می کنید که چشمای من ... لاک پشت گفت بله البته چشمای تو ضعیف شدن و باید عینک بزنی . قورباغه گفت اونوفت می شم یه قورباغه ی عینکی . لاک پشت گفت خوب بشی مگه چیه! تازه خیلی هم بانمک می شی ! اون روز بعدازظهر، قورباغه و لاک پشت به یک مغازه عینک فروشی رفتند تا یه عینک مناسب برای قورباغه بخرن. قورباغه عینکهای زیادی رو امتحان کرد. بلاخره یه عینک قورباغه ای خیلی بامزه انتخاب کرد و خرید. حالا قورباغه با کمک عینک، خیلی بیشتر می تونه مگس شکار کنه. حتی مگس هایی که خیلی دورتر هم پرواز می کنن رو می بینه .خلاصه قورباغه قصه ما خیلی خوب و همیشه از عینکش استفاده می کنه و به قول خودش یه قورباغه ی عینکی شده. 😍😍😍😍😍😍😍 کانال کشوری پیش دبستانی کیامهر 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 🆔CHANNEL: @PISHDABESTANIKIA 🌀🌀🌀🌀🌀🌀
خونه خاله قورباغه مهمون اومده بود. یه مهمون قورباغه ای. قوری قوری دختر صاحبخانه پیش مهمان آمد و با ادب سلام کرد. مهمان از قوری قوری خوشش آمد و گفت: به به چه قورباغه ی مۆدبی بیا ببینم عزیزم تو کلاس چندمی چند سالته ... قوری قوری جواب همه سوالهای مهمان را داد. مهمان گفت: آفرین صد آفرین عزیزکم قورقورکم ... قوری قوری گفت: من شعر هم بلدم قور قور کنم . مهمان گفت: راست می گی بقور ببینم. قوری قوری شروع کرد به شعر قوردن. قور قور و قور قور.... شعرش که تمام شد مهمان با خستگی گفت: آفرین. قوری قوری گفت: ده تا شعر دیگر هم بلدم بقورم. مهمان کمی دستپاچه شد و گفت: خوب باشه فقط زودتر بقور. ده تا شعرش رو هم قور قور کرد . بعد گفت: امروز توی کلاس یک عالمه قور قور جدید یاد گرفتم. مهمان خیلی خسته شده بود. اما قوری قوری دیگر حواسش به این چیزها نبود و پشت سر هم قور قور می کرد. وای قوری قوری آنقدر قور ... قور... قور ... کرد که مهمان بیچاره حالش قَری قوری شد سرش گیج رفت و چشماش قاری قوری شد. جفت پا از خونه ی قوری قوری پرید بیرون. اما قوری قوری هنوز داشت قور ... قور... قور... می کرد. . کانال کشوری پیش دبستانی کیامهر 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 🆔CHANNEL: @PISHDABESTANIKIA 🌀🌀🌀🌀🌀🌀
امروز قصه 🦎 مارمولک پرنده 🦎 روزی روزگاری در یک حیاط كوچک كه دیوارهای آجری و یک درخت صنوبر زیبا داشت، یک مارمولک شیطون زندگی می‌كرد و همیشه تنها بود. شب كه می‌شد از خانه‌اش كه در زیر خاک‌ها ساخته بود بیرون می‌آمد و گوشه‌ای كمین می‌كرد و هر وقت پشه‌ای یا سوسكی و یا حشره‌ای كه قصد گذر داشت را خیلی سریع شكار می‌كرد. در آن حیاط كوچک یک پرنده آوازه خوان هم رفت و آمد می‌كرد ومارمولک كوچولو هم هر وقت كه آن پرنده را می‌دید آرزو می‌كرد كه ‌ای كاش یک پرنده بود و می‌توانست با بال‌هایش تمام آسمان را پرواز كند و هرجا كه دلش می‌خواهد برود، ولی با دیدن خودش در آب حوض تمام رویاهایش نابود می‌شد. تا این‌كه یک روز از این روزها كه مارمولک در فكر فرو رفته بود و در گوشه‌ای نشسته بود و به آسمان آبی نگاه می‌كرد و پرنده آوازه خوان هم متوجه مارمولک شده بود، به او گفت: مارمولک دوست داری من تو را به آسمان ببرم؟ مارمولک فكری كرد و گفت: مگه می‌توانی؟ پرنده گفت: بله... تو می‌توانی پشت من سوار شوی و با هم به آسمان برویم. مارمولک كه خیلی خوشحال شده بود قبول كرد و پرنده روی زمین نشست و مارمولک هم خیلی آرام رفت روی پشت پرنده و با دو دستش گردن پرنده زیبا را گرفت و پرنده بال‌هایش را باز كرد و به هم زد و از روی زمین بلند شد و اوج گرفت و رفت به آسمان.مارمولک چشمانش را بسته بود . چون اولین بار بود، خیلی ترسیده بود ولی كم كم چشم‌هایش را باز كرد و دید در آسمان آبی در حال پرواز است. مارمولک كه خیلی خوشحال شده بود فریاد زد و گفت: من شدم یكمارمولک پرنده... هورا... ولی در همین موقع بود كه بادی وزید و مارمولک كه دست‌هایش را باز كرده بود، كنترلش را از دست داد و از روی پشت پرنده پرت شد و در زمین و آسمان معلق ماند و در نهایت به زمین سقوط كرد. شلپی افتاد در دریاچه كوچكی كه در آن نزدیكی بود ولی خوشبختانه ماهی مهربانی كه در آن دریاچه زندگی می‌كرد به داد مارمولک رسید و مارمولک را در حال دست و پا زدن روی پشتش سوار كرد و به خشكی برد. مارمولک كوچولو نجات پیدا كرد و در آن موقع بود كه متوجه شد او باید همان‌جا كنار دیوار زندگی‌اش را بگذراند و آرزوهای بزرگ‌تر نكند. . کانال کشوری پیش دبستانی کیامهر 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 🆔CHANNEL: @PISHDABESTANIKIA 🌀🌀🌀🌀🌀🌀
امروز ظهر 🌸 مارمولک 🌸 افشین و احسان با هم برادرند. احسان كلاس سوم دبستان است اما افشین كوچولو فقط چهار سال دارد و هنوز به مدرسه نمی رود. وقتی احسان در مدرسه است، افشین در خانه می ماند و با اسباب بازی هایش بازی می كند. یك روز خاله جان به دیدنشان آمد و یك هدیه به آنها داد. هدیه ی خاله جان یك مجموعه باغ وحش پلاستیكی بود. حیواناتی مثل شیر ، پلنگ ، گربه ، گاو ، تمساح و... در این مجموعه وجود داشت. افشین و احسان از این هدیه خیلی خوششان آمد و از خاله جان تشكر كردند. از آن روز به بعد مرتب با این حیوانات بازی می كردند. یك روز احسان مدرسه بود و مادرشان هم می خواست به مدرسه برود و با معلم او صحبت كند. برای همین زن عمو و دخترش شبنم كوچولو كه همسن افشین است، به خانه ی آن ها آمدند و پیش افشین ماندند و مادر به مدرسه رفت.. زن عمو توی هال نشسته بود و بافتنی می بافت و افشین و شبنم هم داشتند بازی می كردند كه صدای زنگ در بلند شد. افشین دوید و رفت در را باز كند ناگهان شبنم جیغ كشید: مامان ! كمكم كن یك مارمولك به لباسم چسبیده... مادرش جلو دوید و با یك دستمال مارمولك را از آستین لباس شبنم جداكرد و با عجله به حیاط رفت و آن را روی زمین انداخت. در همان وقت افشین در را بازكرد و مادر و احسان را پشت در دید. سلام كرد و همه باهم واردخانه شدند. وقتی چشمشان به زن عمو افتاد كه مارمولك را روی زمین انداخته بو د و می خواست با لنگه كفش روی آن بزند، تعجب كردند .احسان سلام كرد و گفت: زن عمو جان چه كار می كنی ؟ اون مارمولك اسباب بازی من و افشینه! زن عمو جواب سلامش را داد و با دقت به مارمولك نگاه كرد و وقتی ماجرا را فهمید، خنده اش گرفت. مادر، احسان و افشین و شبنم هم خندیدند. بچه ها مارمولك را برداشتند و به اتاق برگشتند تا بازی كنند. بله بچه ها، زن عمو از اینكه مارمولك پلاستیكی را با واقعی عوضی گرفته و از آن ترسیده بود، خنده اش گرفته بود. آن روز همه در خانه ی احسان و افشین خندیدند و به همه شان خوش گذشت امیدوارم لب های همه ی بچه ها پر از خنده و دلهایشان پر از امید و شادی باشد. . کانال کشوری پیش دبستانی کیامهر 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 🆔CHANNEL: @PISHDABESTANIKIA 🌀🌀🌀🌀🌀🌀
‍ ‍ 🐾🐊تمساح دهان گشاد🐊🐾 حیوونای جنگل دور درخت بلوط جمع شده بودن و داشتن آگهی روی درخت رو می خوندن. چه سر و صدایی شده بود. توی آگهی نوشته بود به زودی یه عکاس به جنگل می یاد و قراره از همه حیوونا با لبخند، عکس بگیره. به بهترین لبخند هم قراره جایزه داده بشه. حیوونا با خوندن این خبر دستپاچه شدن . هر یکی تصمیم گرفت برای برنده شدن کاری بکنه. هنوز نزدیک ظهر نشده بود که آرایشگاه جنگل شلوغ شد. صف آرایشگاه تا نزدیک رودخونه می رسید. بعضی از حیوونا هم رفته بودن برای خودشو با گل و سبزه یه کلاه خشگل درست کنن. بعضی ها هم داشتن لباساشونو مرتب می کردن. خلاصه اون روز برای جنگل یه روز خاص و پر از هیاهو بود. حیوونا آماده شدن و زمان مسابقه رسید . جنگل پر از حیوونایی بود که لبخند به لب داشتند. عکاس  وارد جنگل شد و با دوربین مخصوصش، یه عالمه عکس گرفت .یه عالمه عکس ازحیوونای شاد و شنگول با لبخندهای مختلف. اما فقط یه نفر مونده بود که هنوز عکس نگرفته بود. اون یه نفر تمساح بود. ولی معلوم نبود چرا برای مسابقه آماده نشده بود. آخه اصلا خوشحال نبود. عکاس به تمساح گفت شما نمی خوای عکس بگیری ؟ تمساح گفت من نمی تونم لبخند بزنم .من فقط اخم می کنم. عکاس گفت ولی این مسابقه لبخنده . اصلا همه زیبایی عکس به لبخند بستگی داره. اگه اخم کنی عکست خیلی زشت می شه . تمساح گفت ولی من نمی تونم لبخند بزنم . عکاس گفت در هر حال حتما باید لبخند بزنی فقط اینطوری می تونی تو مسابقه شرکت کنی تمساح گفت باشه لبخند می زنم. تمساح یه نگاهی به همه کرد و بعد لبخند زد. وقتی تمساح لبخند زد یه عالمه دندونای درشت و تیز و وحشتناک پیدا شد. حیوونا انقدر ترسیدن که پا به فرار گذاشتن . عکاس هم دوربینو انداخت و در رفت. اما دوربین خودش عکس گرفت. تمساح ناراحت شد و گفت من که گفتم من لبخند نمی زنم. بعد اخم کرد و رفت. فردای اون روز عکسها آماده شد. عکسها خیلی جالب بودن . انتخاب یه برنده توی اینهمه عکس قشنگ کار سختی بود. داوری تا ظهر طول کشید و همه از انتظار، کلافه شده بودن . بلاخره عکس انتخاب شده در اندازه خیلی بزرگ چاپ شد و از بالای درخت آویزون شد. عکس لبخند تمساح ،همون عکس برنده بود. اصلا دهان گشاد تمساح توی عکس زشت نبود. بلکه دندونای تمیز و سفید تمساح لبخند تمساح رو خیلی قشنگ کرده بود.تمساح بعد از این مسابقه دیگه از دهن گشاد خودش بدش نمی یومد بلکه باور کرده بود که اگه دندوناشو همیشه سفید و تمیز نگه داره ، دهان گشادش خیلی هم قشنگه. بعد از این مسابقه همه حیوونا در کنار تمساح یه عکس یادگاری انداختند. و یه عالمه دوست خوب به تمساح جایزه داده شد. 🐊 🐾🐊 کانال کشوری پیش دبستانی کیامهر 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 🆔CHANNEL: @PISHDABESTANIKIA 🌀🌀🌀🌀🌀🌀
‍ 🌺شعر زیبای مارمولک🌺 🐜توی حیاط خونه مون 🐜یه مارمولک یواش یواش 🐛راه میره اما نمیاد 🐛به گوش من صدای پاش 🐝این مارمولک کجا میره؟ 🐝یواش یواش چرا میره؟ 🦂چرا توی حیاط ما 🦂پایین میره، بالا میره؟ 🐬شاید که اون گرسنشه 🐬می خواد مگس شکار کنه 🐞وقتی شکارش رو گرفت 🐞برداره و فرار کنه! . کانال کشوری پیش دبستانی کیامهر 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 🆔CHANNEL: @PISHDABESTANIKIA 🌀🌀🌀🌀🌀🌀
«مارمولک» مارمولک زبون دراز اومد کنار پنجره🐍 گفتم نباید بمونه زود باید از اینجا بره🎃 توجهی به من نکرد با بی خیالی اونشَست هی زبونش رو در آورد🐍 چشماشو هی وا کرد و بست گفتم بابام ببینتت میکشتت به راحتی👻 حالا میخوای نری نرو هر جوری که تو راحتی باز زبونش رو در آورد🐍 چند تایی پشه کرد شکار خیلی بهش گفتم بره🎃 چسبیده بود اون به دیوار بابام اومد یواشکی دید با خودم حرف میزنم مارمولک و دید رو دیوار🐍 گفت اونو الآن میزنم کفششو در آورد و زد🎃 به طرف زبون دراز مارمولک زبون دراز طفلکی افتاد رو تراس👻 شاعر:👈نعیمه نادری👉 👻🎃🐍👻🎃🐍👻🎃🐍👻 . کانال کشوری پیش دبستانی کیامهر 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 🆔CHANNEL: @PISHDABESTANIKIA 🌀🌀🌀🌀🌀🌀
قورباغه عینکی قورباغه توی برکه نگاه کرد وسط برکه ی آب، یه سنگ سبز دید . از روی خشکی پرید روی سنگ وسط آب . وقتی پرید تازه متوجه شد که اون یه سنگ نبود یه برگ سبز بود .برگ سبز توی آب فرو رفت و قورباغه هم افتاد تو آب .قورباغه که اصلا حوصله خیس شدن نداشت از آب پرید بیرون و دوباره کنار برکه توی خشکی نشست . بعد نگاه کرد به اطراف، یه دفعه یه مگس دید که روی زمین نشسته و به نظرش اومد که خیلی هم خوشمزه است .با یه حرکت سریع، زبونشو بیرون آورد و مگسو شکار کرد ولی تا اونو تو دهنش گذاشت تازه فهمید مگس نبوده یه حلزون سیاه بوده. قورباغه، حلزون رو روی زمین گذاشت و ازش معذرت خواهی کرد. قورباغه به دنبال یه شکار خوب راه افتاد اما یه چیز عجیب توی راه دید. اون یه سنگ خالخالی دید که داشت آروم آروم راه می رفت .مثل اینکه به سمت قورباغه می یومد .قورباغه ترسید و پا به فرار گذاشت .ولی صدای لاک پشت رو شنید که می گفت آهای قورباغه وایسا من نفس ندارم اینهمه دنبال تو بیام .لطفا وایسا . قورباغه تازه فهمده بود که اون سنگ خالخالی نیست . دوستش لاک پشته . قورباغه دیگه از کارهای خودش تعجب کرده بود. پیش لاک پشت رفت و همه چیزو براش تعریف کرد. لاک پشت گفت پس به خاطر همینه که صبح از جلوی من رد شدی ولی منو از خواب بیدار نکردی ! حتما منو درست ندیدی! بعد قورباغه گفت شما فکر می کنید که چشمای من ... لاک پشت گفت بله البته چشمای تو ضعیف شدن و باید عینک بزنی . قورباغه گفت اونوفت می شم یه قورباغه ی عینکی . لاک پشت گفت خوب بشی مگه چیه! تازه خیلی هم بانمک می شی ! اون روز بعدازظهر، قورباغه و لاک پشت به یک مغازه عینک فروشی رفتند تا یه عینک مناسب برای قورباغه بخرن. قورباغه عینکهای زیادی رو امتحان کرد. بلاخره یه عینک قورباغه ای خیلی بامزه انتخاب کرد و خرید. حالا قورباغه با کمک عینک، خیلی بیشتر می تونه مگس شکار کنه. حتی مگس هایی که خیلی دورتر هم پرواز می کنن رو می بینه .خلاصه قورباغه قصه ما خیلی خوب و همیشه از عینکش استفاده می کنه و به قول خودش یه قورباغه ی عینکی شده. 😍😍😍😍😍😍😍 کانال کشوری پیش دبستانی کیامهر 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 🆔CHANNEL: @PISHDABESTANIKIA 🌀🌀🌀🌀🌀🌀
خونه خاله قورباغه مهمون اومده بود. یه مهمون قورباغه ای. قوری قوری دختر صاحبخانه پیش مهمان آمد و با ادب سلام کرد. مهمان از قوری قوری خوشش آمد و گفت: به به چه قورباغه ی مۆدبی بیا ببینم عزیزم تو کلاس چندمی چند سالته ... قوری قوری جواب همه سوالهای مهمان را داد. مهمان گفت: آفرین صد آفرین عزیزکم قورقورکم ... قوری قوری گفت: من شعر هم بلدم قور قور کنم . مهمان گفت: راست می گی بقور ببینم. قوری قوری شروع کرد به شعر قوردن. قور قور و قور قور.... شعرش که تمام شد مهمان با خستگی گفت: آفرین. قوری قوری گفت: ده تا شعر دیگر هم بلدم بقورم. مهمان کمی دستپاچه شد و گفت: خوب باشه فقط زودتر بقور. ده تا شعرش رو هم قور قور کرد . بعد گفت: امروز توی کلاس یک عالمه قور قور جدید یاد گرفتم. مهمان خیلی خسته شده بود. اما قوری قوری دیگر حواسش به این چیزها نبود و پشت سر هم قور قور می کرد. وای قوری قوری آنقدر قور ... قور... قور ... کرد که مهمان بیچاره حالش قَری قوری شد سرش گیج رفت و چشماش قاری قوری شد. جفت پا از خونه ی قوری قوری پرید بیرون. اما قوری قوری هنوز داشت قور ... قور... قور... می کرد. . کانال کشوری پیش دبستانی کیامهر 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 🆔CHANNEL: @PISHDABESTANIKIA 🌀🌀🌀🌀🌀🌀
امروز قصه 🦎 مارمولک پرنده 🦎 روزی روزگاری در یک حیاط كوچک كه دیوارهای آجری و یک درخت صنوبر زیبا داشت، یک مارمولک شیطون زندگی می‌كرد و همیشه تنها بود. شب كه می‌شد از خانه‌اش كه در زیر خاک‌ها ساخته بود بیرون می‌آمد و گوشه‌ای كمین می‌كرد و هر وقت پشه‌ای یا سوسكی و یا حشره‌ای كه قصد گذر داشت را خیلی سریع شكار می‌كرد. در آن حیاط كوچک یک پرنده آوازه خوان هم رفت و آمد می‌كرد ومارمولک كوچولو هم هر وقت كه آن پرنده را می‌دید آرزو می‌كرد كه ‌ای كاش یک پرنده بود و می‌توانست با بال‌هایش تمام آسمان را پرواز كند و هرجا كه دلش می‌خواهد برود، ولی با دیدن خودش در آب حوض تمام رویاهایش نابود می‌شد. تا این‌كه یک روز از این روزها كه مارمولک در فكر فرو رفته بود و در گوشه‌ای نشسته بود و به آسمان آبی نگاه می‌كرد و پرنده آوازه خوان هم متوجه مارمولک شده بود، به او گفت: مارمولک دوست داری من تو را به آسمان ببرم؟ مارمولک فكری كرد و گفت: مگه می‌توانی؟ پرنده گفت: بله... تو می‌توانی پشت من سوار شوی و با هم به آسمان برویم. مارمولک كه خیلی خوشحال شده بود قبول كرد و پرنده روی زمین نشست و مارمولک هم خیلی آرام رفت روی پشت پرنده و با دو دستش گردن پرنده زیبا را گرفت و پرنده بال‌هایش را باز كرد و به هم زد و از روی زمین بلند شد و اوج گرفت و رفت به آسمان.مارمولک چشمانش را بسته بود . چون اولین بار بود، خیلی ترسیده بود ولی كم كم چشم‌هایش را باز كرد و دید در آسمان آبی در حال پرواز است. مارمولک كه خیلی خوشحال شده بود فریاد زد و گفت: من شدم یكمارمولک پرنده... هورا... ولی در همین موقع بود كه بادی وزید و مارمولک كه دست‌هایش را باز كرده بود، كنترلش را از دست داد و از روی پشت پرنده پرت شد و در زمین و آسمان معلق ماند و در نهایت به زمین سقوط كرد. شلپی افتاد در دریاچه كوچكی كه در آن نزدیكی بود ولی خوشبختانه ماهی مهربانی كه در آن دریاچه زندگی می‌كرد به داد مارمولک رسید و مارمولک را در حال دست و پا زدن روی پشتش سوار كرد و به خشكی برد. مارمولک كوچولو نجات پیدا كرد و در آن موقع بود كه متوجه شد او باید همان‌جا كنار دیوار زندگی‌اش را بگذراند و آرزوهای بزرگ‌تر نكند. . کانال کشوری پیش دبستانی کیامهر 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 🆔CHANNEL: @PISHDABESTANIKIA 🌀🌀🌀🌀🌀🌀