#پیشنهاد_حکایت
🌼 یکی از علمای بزرگ را در خواب دیدند که ناراحت است. به او گفتند: تو که نباید ناراحت باشی و با شناختی که از تو داریم، باید قبر تو باغی از باغهای بهشت باشد! ایشان جواب داده بود: قبر من یک بهشت و باغی از باغهای بهشت و توأم با رفاه است، ولی من در زمان حیات به شخصی زخم زبان زدم و از کار خود توبه نکردم و حلالیت نطلبیدم، لذا آن زخم زبان اکنون به صورت یک عقرب در آمده و بعضی از اوقات، شصت پای مرا نیش میزند و ناراحتی من از نیش آن عقرب است!
┄┄┅┅❅.🌹.❅┅┅┅┄
@Pishnahadatevijeh1401
1_1225575913.mp3
4.07M
#پیشنهاد_حکایت
💦 قصه ای عجیب از دوران کودکی امام حسن عسکری(ع)
🌹#ولادت_امام_حسن_عسکری(ع)
سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام عبدالرضانظری
┄┄┅┅❅.🌹.❅┅┅┅┄
@Pishnahadatevijeh1401
#پیشنهاد_حکایت
خدا صدا شو میشنوه
💦فردی چند گردو به بهلول داد و گفت:
«بشکن و بخور و برای من دعا کن.»
بهلول گردوها را شکست و خورد ولی دعایی نکرد.آن مرد گفت:
«گردوها را میخوری نوش جان،ولی من صدای دعای تو را نشنیدم!»
بهلول گفت:
«مطمئن باش اگر در راه خدا دادهای،خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است!
┄┄┅┅❅.🌹.❅┅┅┅┄
@Pishnahadatevijeh1401
#پیشنهاد_حکایت
«مادر شیطانها»
☂سید نعمت الله جزایری در کتابش نقل میکند: که در یک سال قحطی شد، در همان وقت واعظی در مسجد بالای منبر میگفت: کسی که بخواهد صدقه بدهد، هفتاد شیطان، به دستش میچسبند و نمیگذارند که صدقه بدهد.
☂مؤ منی این سخن را شنید و با تعجب به دوستانش گفت: صدقه دادن که این حرفها را ندارد، من اکنون مقداری گندم در خانه دارم، میروم آنرا به مسجد آورده و بین فقراء تقسیم میکنم.
با این نیت از جا حرکت کرد و به منزل خود رفت. وقتی همسرش از قصد او آگاه شد شروع کرد به سرزنش او، که در این سال قحطی رعایت زن و بچه خود را نمیکنی؟ شاید قحطی طولانی شد، آن وقت ما از گرسنگی بمیریم و… خلاصه بقدری او را ملامت و وسوسه کرد تا سرانجام مرد مؤ من دست خالی به مسجد برگشت.
☂از او پرسیدند چه شد؟ دیدی هفتاد شیطان به دستت چسبیدند و نگذاشتند.
مرد مؤ من گفت: من شیطانها را ندیدم ولی مادرشان را دیدم که نگذاشت این عمل خیر را انجام بدهم.
┄┄┅┅❅.🌹.❅┅┅┅┄
@Pishnahadatevijeh1401
#پیشنهاد_حکایت
🖌ماجرای واقعی یکی از ادمین کانال با یک جاهل بی مغز بر سر خواندن سرود ملی در بازی
امروز 😁
ابتدای بازی بود دقایق ابتدایی
رفتم کمی بیسکویت بگیرم بچه ها بخورند
ابتدای بازی را نگاه نکرده بودم
جوانی وارد آجیل فروشی شد و با صدای بلند گفت انگلیس سوراخش می کنه!!!
فروشنده یک نگاهی به او کرد و چیزی نگفت
پسرک جوان جاهل سلام کرد و از فروشنده پرسید سرود ملی را خواندند یا نه؟
فروشنده گفت ها بابا سرود را هم خواندند بازی هم دقایقی هست شروع شده
من داشتم از مغازه می آمدم بیرون و خریدم تمام شده بود که دیدم
جوانک جاهل گفت نباید می خواندند
من گفتم سرود را نمی خواندند ؟؟
روبه من کرد گفت آره نباید می خواندند
با عصبانیت گفتم بایدش رو تو تعیین می کنی؟
نگاهی کرد و با حالت همراه با تعجب و ترس و پرروگری گفت ؛ خداحافظ
گفتم جواب ندادی بایدش را تو تعیین می کنی؟
باز گفت خداحافظ
گفتم پای حرفت هستی؟
گفت خداحافظ
با همان لحن ترس و تعجب و پرروگری فقط می گفت خداحافظ
گفتم پس زیاد صحبت نکن
و باز او گفت خداحافظ
انگار فقط قرص خداحافظ خورده بود،
یکی تحلیل کند چرا فقط می گفت خداحافظ😂؟؟؟
┄┄┅┅❅.🌹.❅┅┅┅┄
@Pishnahadatevijeh1401
#پیشنهاد_حکایت
✅سلطان به وزیر گفت ۳ سوال میکنم فردا اگر جواب دادی هستی وگرنه عزل میشوی.
سوال اول: خدا چه میخورد؟
سوال دوم: خدا چه میپوشد؟
سوال سوم: خدا چه کار میکند؟
وزیر از اینکه جواب سوالها را نمیدانست ناراحت بود.
غلامی دانا و زیرک داشت.
وزیر به غلام گفت سلطان ۳ سوال کرده اگر جواب ندهم برکنار میشوم.
اینکه :خدا چه میخورد؟ چه میپوشد؟ چه کار میکند؟
غلام گفت: هر سه را میدانم اما دو جواب را الان میگویم و سومی را فردا...!
اما خدا چه میخورد؟ خداغم بنده هایش را میخورد.
اینکه چه میپوشد؟ خدا عیبهای بنده های خود را می پوشد.
اما پاسخ سوم را اجازه بدهید فردا بگویم.
فردا وزیر و غلام نزد سلطان رفتند.
وزیر به دو سوال جواب داد، سلطان گفت درست است ولی بگو جوابها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی؟
وزیر گفت این غلام من انسان فهمیده ایست. جوابها را او داد.
گفت پس لباس وزارت را در بیاور و به این غلام بده، غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد.
بعد وزیر به غلام گفت جواب سوال سوم چه شد؟ غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدی خدا چکار میکند؟! خدا در یک لحظه غلام را وزیر میکند و وزیر را غلام میکند.
🔹 قانون زندگی، قانون باورهاست
🔹بزرگان زاده نمیشوند، ساخته میشوند.
┄┄┅┅❅.🌹.❅┅┅┅┄
@Pishnahadatevijeh1401
#پیشنهاد_حکایت
🔻خاطره زیبایِ یکی از خادمان حرم امام رضا ع در تاریخ ۹ آذر ۱۴۰۱
سوار اتوبوس شدم و دیدم یک دختر خانم خوش صورت و خوشگل نشسته و شالش روی شونه هاشه، آروم رفتم کنارش نشستم بعد از چند دقیقه گفتم دختر خشگلم شالت افتاده پایین ها!!!
دختر خیلی سرد گفت میدونم
گفتم خب نمیخوای درستش کنی؟ فورا گفت نه
گفتم خب موهاتو گردنتو داره نامحرم میبینه، نگاه کن اون پسرای جوون چشماشونو ازتو برنمیدارن دارن از نگاه کردن به تو لذت میبرن، هم تو هم اونا دارین گناه میکنین فدات شم!
هنوز نزدیک حرم امام رضاییم ها!!!
دختر برگشت به من نگاه کرد منتظر بودم هرلحظه شروع کنه به فحاشی و دعوا، اما یهو زد زیر گریه سرشو گذاشت رو شونم و با گریه گفت آخه شما
چی میدونید از زندگی من؟!
صبح تاشب دوشیفت مثل سگ کار میکنم نمیتونم زندگی کنم پدرو مادرم هر دوتا مریضن، پدرم نمیتونه کار کنه و خرج خونه و درمان اونا افتاده گردن منه بدبخت! نه خواهر دارم نه برادر، دیگه نمیتونم بریدم.
۲۱ سالمه ولی مثل ۵۰ ساله ها شدم!
به دختر گفتم عزیزم تو سختی های زندگی به خدا توکل کن برو پیش امام رضا ع بگو به خاطر تو حجابمو درست میکنم، تو هم این خواسته ی منو برآورده کن.
دختر گفت به خدا روم نمیشه چند ساله حرم نرفتم.
همون لحظه یک خانم مانتویی متشخص و موجه سوار اتوبوس شد و روبروی ما نشست.
دختر گفت همون اطراف حرم دو جا فروشندگی میکنم ولی آخرماه کلا پنج شش میلیون بیشتر دستمو نمیگیره واقعاً خسته شدم.
گفتم با امام رضا معامله میکنی یانه؟ با چشمای پر از اشک گفت آره. همینجا جلوی شما به امام رضا ع قول میدم حجابمو درست کنم ایشونم به زندگی سامان بده، الانم میشه شما شالمو برام ببندین؟
منم مشغول بستن شال شدم که یک دختر خانم محجبه همسن خودش اومد جلو و یک گیره ی خوشگل بهش داد و گفت اینم هدیه ی من به شما به خاطر محجبه شدنت.
شالو که بستم، گفت میشه یک عکس ازم بگیری ببینم چطور شدم؟
ازش عکس گرفتم همونطور که نگاه میکرد اون خانم مانتویی گفت دختر گلم اسمت چیه؟ دختر گفت عاطفه
گفت عاطفه جان من پزشکم و منشی مطبم حامله است و دیگه نمیخواد بیاد سرکار. دنبال یک منشی خوبی مثل خودت میگردم بامن کار میکنی؟
دختر همونطور که چشماش پر از ذوق و خوشحالی بود گفت ولی منکه بلد نیستم
خانم گفت اشکال نداره یاد میگیری حقوقتم از ۸ تومان شروع میشه کار که یاد گرفتی تا ۱۰ تومان هم زیاد میشه قبول؟
دختر همونطور که بی اختیار میخندید گفت قبول
برگشت سمت من و محکم بغلم کرد و گفت خدایا شکرت امام رضا ع دمت گرم.
همه خانم های داخل اتوبوس درحال تماشای اون بودن و خوشحال.
من یک کیسه پلاستیکی دستم بود دادم بهش گفت این چیه؟ گفتم این غذای امام رضاست.
من خادمم و این ناهار امروزم بود هرهفته میبرم با پسرم و آقامون میخوریم این هفته روزی شما بود.
دوباره زد زیر گریه ولی از خوشحالی بود نمیدونست چی بگه فقط تشکر میکرد
منکه رسیدم به مقصد و باید پیاده میشدم به سرعت گوشیش رو بیرون آورد و گفت میشه یک سلفی باهم بگیریم؟
عکس گرفتیم و شماره منو گرفت و پیاده شدم...
💠دیدم همه جا بر در و دیوار حریمت
جایی ننوشته است گنهکار نیاید
#فاطمیه
#لبیک_یا_خامنه_ای
┄┄┅┅❅.🌹.❅┅┅┅┄
@Pishnahadatevijeh1401
#پیشنهاد_حکایت
💢جای خـدا نباشیم!
✍روزی در نماز جمـــاعت مــوبایل یه نفر زنگ خورد. زنگ موبایل آن مرد ترانه ای بود. بعد از نـماز همه او را سرزنش کردند و او دیگر آنجا به نـماز نرفت. همان مرد به کافه ای رفت و ناگهان قلیان از دستش افتاد و شکست. مرد ڪافه چی با خوشرویی گفت اشکال نداره، فدای سرت... او از آن روز مشتری دائمی آن کافه شد.
🔺حکایت ماست:
▫️جای خــدا مجازات میکنیم،
▫️جای خـدا میبخشیم،
🔻جای خــدا...
💥اون خــدایی که من میشناسم اگه بنده اش اشتباهی بکنه، اینجوری باهاش برخورد نمیکنه. شما جای خدا نیستی اینو هیچوقت یادت نره. چقدر خوبه که اگه کسی اشتباهی میکنه با خوشرویی باهاش برخورد ڪنیم نه این که با خشم تحقیرش کنیم و باعث ترک اعمال خوب بشیم...
┄┄┅┅❅.💠.❅┅┅┅┄
@Pishnahadatevijeh1402
#پیشنهاد_حکایت
🌹یک روز علامه جعفری سوار تاکسی شده بودند در مسیر راه نفس عمیقی میکشه و از ته دل میگه:
#ای_خدای_من!
🌴راننده تاکسی با اعتراض میگه یه جوری میگی ای خدای من که انگار فقط خدای شماست!!
ایشان در جواب فورا دو بیت از سعدی می خواند:
چنان لطف او شامل هرتن است
که هر بنده گوید خدای من است
چنان کار هرکس به هم ساخته
کــــه گویا به غیری نپرداخته
┄┄┅┅❅.💠.❅┅┅┅┄
@Pishnahadatevijeh1402