eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
33.5هزار عکس
15.5هزار ویدیو
131 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
هزار شُکر که مشهد هوای ما را داشت اگر نبود رضا این گدا کجا را داشت رسیده‌ام برسانی مرا به میقاتت مرا بِبَر ملکوتت بِبَر ملاقاتت لاادری (ع)🥀 🏴 https://eitaa.com/piyroo
⚠️ چجوری‌امام‌حسین(ع‌) رودوست دارے..!♥️😌 ولےحجاب‌رو...نہ؟! امام‌حسینےکہ آخرین‌لحظات‌عمرش نگرانےاش،چادر دختراشون‌بود!🙂 ‌چه کسی الگو ماست https://eitaa.com/piyroo
🌷شهید آوینی: تحولاتی که این روزها در کره زمین روی می دهد نوید عصر دیگری را می دهد که در آن ابوالهول از اریکه قدرت به زیر خواهد افتاد و غرب از هم فرو خواهد پاشید و تمدنی دیگر ، نه از شرق و نه از غرب ، که از خاورمیانه بر خواهد خاست... ‌منبع: مقاله ايمان منجی جهان فردا https://eitaa.com/piyroo
🦋 دلبࢪانـہ میپوشم♥️ چادࢪے از جنس خورشید... به سیاهے آسمان شب و بہ درخشندگی ماه شب چهاࢪده دڶبرے میکنم با چادرم از خدا مگر نه اینکھ دختران چادری دڷربایی از خدا ࢪا بلدند.؟! 💎 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 از دانشجویی در دانشگاه تهران تا فرماندهی یک لشکر شهيد سعید مهتدی به دليل رشادت ها و موفقيت‌هايش در عمليات های مختلف به عنوان فرمانده لشكر۲۷ محمد رسول الله (ص)منصوب شد. اين شهيد سرافراز در خلال فعاليت‌های خود در دانشگاه تربيت معلم تهران به تحصيل در رشته شيمي پرداخت و كارشناسي شيمي را در اين دانشگاه كسب كرد و سپس مدرک كارشناسی ارشد خود را در مديريت دفاع اخذ نمود. https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢با پخش این مداحی تو سالن گرم آزادکاران کشتی، چه سوزشی افتاده به بعضی ها:))) 🔹شیربچه های حیدرکرار، خدا پشت و پناهتون💪 «مصطفی رحیمی» 🔹البته باید بگم این فیلم رو پیج اینستاگرام اتحادیه جهانی کشتی با همین مداحی استوری کرده https://eitaa.com/piyroo
در این چند صباحی که زنده ایم مرتب به وسیله‌ی خدا آزمایش می شویم و هر لحظه‌ی عمر ما آزمایش است. شکست هست، پیروزی هست، سختی هست، راحتی هست، همه چیز هست ولی آنچه بیش از همه مطرح است، آزمایش خداست. همت🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دیدم پاهاش زخمی و خونی شده بهش گفتم کفشهات کو؟؟؟؟ گفت دادم به اون بسیجی که کفشش پاره بود و نمی توانست تو ورزش صبحگاهی همپای دیگران بدود گفتم پس خودت چی؟ پاهات رو ببین خونی و زخمی شده گفت اشکال نداره گفتم یعنی چی؟ گفت اگه از یک کفش نتونم بگذرم چطور از جونم بگذرم ... 🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱قسمت ۹ و ۱۰ سوگل دستی روی شانه ام میکشد _کجا رفتی یهو؟ +همینجام _میگم نورا یه سوال بپرسم؟ +بپرس عزیزم راحت باش _میگم تو این مدت خواهر یا برادر دار نشدی ؟ +یه بار داشتم میشدم ولی نشد. یکسال بعد از قطع رابطه با شما مامانم حامله شد. بعداز چهارماه رفتیم برای سونوگرافی گفتن بچه دختره، قرار بود اسمشو بزاریم نبات ولی حدودا ۱۰ روز بعد از سونو گرافی بچه افتاد. نگاه غمگینش را به صورتم میدوزد _آخی چه بد شد لبخند تلخی میزنم +حتما خواست خدا بوده _ببخشید نمی‌خواستم ناراحتت کنم +نه بابا این چه حرفیه. حالا تو بقیه ی ماجرا رو تعریف کن . سوگل سیبی از توی ظرف بر میدارد و شروع به پوست کندن میکند _آره داشتم برات میگفتم. شهروز و شهریارم اخلاقاشون مثل قبل بود +میدونی الان شهروز و شهریار چند سالشونه؟ من فقط یادم که شهروز همسن داداشت بود ولی نمیدونم چند سالشه _شهروز ۲۳ سالشه شهریارم ۲۱ سالشه . میدونی من واقعا باورم نمیشه این دوتا باهم برادرن. شهریار انقدر مهربون و خون گرمه. شهروز انقدر سرد و تلخه. دقیقا نقطه مقابل هم هستن. شاید ..... باصدای خاله شیرین حرف سوگل نصفه کاره میماند _دخترا بیاید پایین آقامحسن و خانوادش اومدن. سوگل سیب نیمه پوست کنده را داخل ظرف میگذارد _ای بابا تازه داشتم گرم میشدم با خنده میگویم +بیا برو انقدر حرف نزن سوگل از در خارج میشود و رو به من میگوید _بیا دیگه سر تکان میدهم +باشه یه لحظه صبر کن کیفم را از روی جالباسی پایین می‌آورم و چادررنگی‌ام را از آن بیرون میکشم. چادر کاراملی تیره رنگی که روی آن گلهای ریز و درشت طلایی نقش بسته‌اند. چادر را به آرامی روی سرم می‌اندازم و به سمت سوگل میروم +خب دیگه بریم «مطمئنم آسمان هم وامدار چشم اوست موج را باید که با گیسوی او تفسیر کرد» سامان رضایی سوگل لبخند نمکینی میزند _به به چه چادر قشنگی +قابل نداره عزیزم _خیلی ممنون به سر صاحبش قشنگه +ممنونم هردو باهم از پله‌ها پایین میرویم. جلوی در ورودی برای استقبال می‌ایستیم. ابتدا عمو محسن وارد میشود. هنوز هم هیکلی و چهارشانه است. صورت سفید و چشم‌های آبی‌اش اورا به اروپایی‌ها شبه میکند. این ویژگی‌ها را از بابا رضا به ارث برده است. موهای جوگندمی‌اش را به یک سمت شانه زده. کت شلوار طوسی رنگی با بلیز آبی به تن کرده . +سلام عمو _سلام عمو جان خوبی ؟ +خیلی ممنون شما خوبید _شکر خدا با گفتن جمله آخرش با سرعت از کنارم میگذرد. درست مثل گذشته سرد و مغرور است. بعد از عمو به سمت بهاره خانم میروم.صورت سفید و استخوانی‌اش با بینی عملی و چشم‌های ریزش تناسب دارد.کمی از موهای طلایی اش از روسری مشکیش بیرون زده. مانتوی خوش دوخت سبز تیره ی بلندی به تن کرده که اندام لاغر و ترکیه ای اش را زیباتر نشان میدهد.لبخند تصنعی میزنم +سلام بهاره خانم خوش اومدین _سلام خانم. خیلی ممنون از بچگی هم نمیتوانستم به بهاره بگویم خاله. نه من میتوانستم نه سوگل و سجاد . همیشه ساکت و کم حرف بود. کاری به کسی نداشت اما به قول معروف اگر پا روی دمش بگزاری خوب بلد است از خجالتت در بیاید. از فکر بیرون می‌آیم و سرم را بلند میکنم. با دیدن شهروز همیشه مغرور و پوزخندهای گوشه ی لبش اوقاتم تلخ میشود. «یک نفر ای کاش میشد مینشست و میشنید تا بگویم چشم آهویش چه با این شیر کرد» سامان رضایی ✔️ادامه دارد
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 امام رضا(ع) او را طلبید حکایت شهید محمد مردانی که پیکرش از کرمانشاه به مشهد رفت 🌷_ روز تولد امام رضا(ع) توی کرمانشاه به دنیا آمده بود. از بچگی علاقه شدیدی به آقا داشت. هر موقع می خواست کاری بکنه که ما دوست نداشتیم انجام بده و منعش می کردیم، ما را به امام رضا(ع) قسم می داد و ما هم مات و مبهوت نگاهش می کردیم. هر روز که می خواست مدرسه برود، همراهش مهری بود که پشتش عکس امام رضا(ع) درج شده بود، آن هم توی خفقان قبل از انقلاب. بچه ها می گفتند: موقع نماز که همه می رفتند توی حیاط مدرسه، محمد مهرش را درمی آورد و نماز می خواند. اینجا بود که پدر شهید با تمام کسالتی که داشت، شروع کرد صحبت کردن. می گفت: همیشه بعد از نماز می آمد کنار من و ازم می خواست از امام رضا(ع) براش بگم، از غریبی امام رضا(ع) از کرامت آقا، از رئوف بودن آقا. من هم با حالتی متعجبانه از رفتار محمد از کتابی که داشتم براش می خوندم. تا اینکه محمد دیپلم گرفت و عازم سربازی شد. حدود سه ماه از سربازی محمد می گذشت که جنگ شروع شد. یکی از جاهایی که عراق خیلی روی اونا مانور هوایی می داد، از بین بردن تأسیسات نفتی ما بود. رفیقای محمد تعریف می کردند که شب ها دست ما را می گرفت. حدود بیست نفر از ما را می برد برای حفاظت از آن تأسیسات نفتی. چون حفاظت از اون ها خیلی مهم بود و نیروی کافی هم برای دفاع وجود نداشت و سطح حملات دشمن هم خیلی بالا بود. حاج آقا پدر شهید می گفت: یک روز که محمد آمده بود برای مرخصی، گفت: بابا خیلی دلم می خواد برم مشهد، پابوسی آقا امام رضا(ع). گفتم: خُب، بابا چند روز دیرتر برو جبهه، برو مشهد زیارت آقا. گفت: همه بچه ها تو جبهه دلشون می خواد برن زیارت امام رضا(ع) و نمی تونن برن. من هم مثل اون ها. از طرفی دیگه دفاع از کشور واجب تره. آقا هم بیشتر راضی است. و مشهد نرفت. رفت سنندج و حدود یک ماه بعد شهید شد. روزی که محمد به شهادت رسید، مادر شهید خیلی بی تابی می کرد. عجیب بی قرار بود. انگار یه چیزهایی رو می دونست. وقتی در منزل را زدند، مادر شهید در را باز کرد و من هم بعد از او آمدم دم در. بچه های سپاه بودند. از حالاتشون و طرز صحبت کردنشون و بغضشون فهمیدم قضیه چیه. دیگه نفهمیدم چی شد. https://eitaa.com/piyroo
🌷_به ما گفتند: بیاین توی معراج شهدا و جنازه شهیدتان را تحویل بگیرین. وقتی رفتیم، دیدیم جنازه اون نیست. تحقیق کردند، گفتند جنازه شهدا را اشتباهی بردند مشهد برای تشییع. وصیت نامه محمد را که خوندیم، نوشته بود: پدرم و مادرم، اگر برای تان ممکن است مرا کنار امام رضا(ع) دفن کنید. ما هم حسب علاقه و وصیت محمد، گفتیم همان مشهد کنار مرادش امام رضا(ع) به خاک بسپاریمش. از آن موقع هم ما از کرمانشاه آمدیم مشهد، کنار محمد. محمد توی کرمانشاه که بود علاقه شدیدی به یکی از دوستاش به نام «شهید سیدهاشم رضوان مدنی» داشت. آن ها سه تا برادر بودند و هر سه به شهادت رسیدند و سیدهاشم مفقودالاثر شد. عشق و علاقه عجیبی به او داشت. مادر گفت: یک شب بعد شهادت محمد خوابشو دیدم. گفتم مامان، تو هم رفتی پیش سیدهاشم. گفت: مامان، سید مفقودالاثره. خیلی مقامش ازمن بالاتره. زیر لب گفتم: السلام علیک یا امام الغریب! روز تولد امام رضا(ع) توی کرمانشاه به دنیا آمده بود. از بچگی علاقه شدیدی به آقا داشت. هر موقع می خواست کاری بکنه که ما دوست نداشتیم انجام بده و منعش می کردیم، ما را به امام رضا(ع) قسم می داد و ما هم مات و مبهوت نگاهش می کردیم. هر روز که می خواست مدرسه برود، همراهش مهری بود که پشتش عکس امام رضا(ع) درج شده بود. به ما گفتند: بیاین توی معراج شهدا و جنازه شهیدتان را تحویل بگیرین. وقتی رفتیم، دیدیم جنازه اون نیست. تحقیق کردند، گفتند جنازه شهدا را اشتباهی بردند مشهد برای تشییع. وصیت نامه محمد را که خوندیم، نوشته بود: پدرم و مادرم، اگر برای تان ممکن است مرا کنار امام رضا(ع) دفن کنید. ما هم حسب علاقه و وصیت محمد، گفتیم همان مشهد کنار مرادش امام رضا(ع) به خاک بسپاریمش. از آن موقع هم ما از کرمانشاه آمدیم مشهد، کنار محمد. 🌼شادی روح پاک همه شهیدان و شهید 🌼 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا