eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
زیارتنامه شهدا🌷 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم . 🕊یادشهدا باصلوات https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚠️ ...🌸 از هاے همراه و با غـریــبه ها،چیــزے شـنیــدی⁉️📱 از عـشق و خیـال،وعــده هاے دروغ و آخرشم.....💔 ارزش دخـترے که و رفــته چیــه⁉️ چقد دختر که بدست پدر و برادرشان شــدند!؟⚡️ چقددختر که شدند؟🎲 چقد دختر که کردند؟؟🔪 🎀 ســاده نبــاش گوش به حرف این که ازالله نــمے تــرســند ، باور کن اگه او به تـو علاقه داشته باشه باتو مے خواست...نهزنا همــین پسر به مادرش میگــه : برام پــیدا کنــید. مادرشمـیـگه: این که میشناسے چطورن❓ میگه :نه‼️ اینا به درد ازدواج نمــے خــورنـد. راحتبا مــن اومدن ،پس با هــم بــیرون میــرن 🌙⃟🖇|↣خـواهـران باایـمـان❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/piyroo
🌹روزى را نزديک خواهيم نمود كه اسرائيل چنان بترسد و در فكر اين باشد كه مبادا از لوله سلاحمان، به جاى گلوله، پاسدار بيرون بيايد... باشد كه ما شبانگاهان بر سرشان بريزيم، همچون عقابان تيزپروازى كه شب و روز برايشان معنا ندارد و باشد آنجايى به هم برسيم كه با گرفتن هزاران اسير از صهيونيست‏ها، به جهانيان ثابت كنيم كه ما به اتكا به ‏مان می‏جنگيم، نه به اتكاى هواپيما، نه با موشک هاى سام، نه با تانک، نه با توپ، نه با آتش جنگ‏افزارهاى مادى ‏مان، ان ‏شاءالله... ای از آخرین سخنرانی سردار https://eitaa.com/piyroo
🦋 من‌یڪ‌محجبه‌ام... ﺑﺮﺍﯾﻢ‌ﺍﺯﺳﺨتےﻫﺎﯾﺶ‌ﺑھﺎﻧﻪ‌ﺑﯿﺎﻭﺭ! ﻭلۍﺑﺪﺍﻥ‌ﺣﺮﻓھﺎﯾٺﺭﻭ؎ﻣﻦ‌ﺍﺛﺮۍﻧﺪﺍﺭﺩ ﻣﻦ‌درﺍﯾﻦ‌ﺩﻧﯿﺎ... باحجابﺑﻮﺩﻧﻢﺭﺍﺑﺎﻫﯿﭻچيزعوض‌نميڪنم! شایدازنظربعضۍهازیبانباشد، ﻭلۍﺗﻤﺎﻣﻢﺭﺍﺑھ‌ ﺭُﺥﻫﺮڪﺲﻭناڪس‌نميڪشم حجاب‌مُھرعنایٺ‌حق برقامٺ‌فرشتگان‌زمین‌است😌🌿!" https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🕊 مردم‌هروقت‌کارتون‌جایی‌گیر‌کرد امام زمانتون‌روصدا کنیدیاخودشون‌میان، یایکی‌رومیفرستن‌که‌کارتون‌روراه‌بندازه 🌷 https://eitaa.com/piyroo
شهیدی که یک کنکور پزشکی سال۶۴ بود 🌷شهید احمدرضا احدی در سال‌های جنگ دو تا سه ماه مدرسه می‌رفت و بقیه سال را در جبهه‌ها بود. کتاب‌هایش همیشه داخل کوله‌اش در سنگر‌ها و جبهه‌های جنوب و غرب کشور بود. برای کنکور هم از جبهه آمد، آزمون داد و به جبهه برگشت. مادر شهید احدی در بیان خاطرات فرزندش می‌گوید: " فرزندم رتبه یک کنکور تجربی شده بود و در رشته پزشکی چند دانشگاه مثل امام حسین و امام صادق قبول شد، اما روحیه مغرور شدن بابت رتبه‌اش نداشت. خیلی درس نمی‌خواند، ولی همیشه خیلی زود همه چیز را یاد می‌گرفت. حتی در مدت دو سال تحصیلش در دانشگاه هم با وجود اینکه همیشه جبهه بود نمره الف می‌شد." https://eitaa.com/piyroo
خاطره‌ی فرزند شهید همت از شهید جهاد مغنیه گفتم: «چه کاره می شوی؟» خندید و گفت: «شهید!» و من سال ها با تعجب به این پاسخ عجیب جهاد مغنیه فکر می‌کردم تا اینکه نام خودش را روی یکی از موشک های صهیونیستی پیدا کرد و به سمت حاج عماد رفت، به سمت پدرش! ما ملت شهادتیم، ما ملت امام حسینیم 💪 https://eitaa.com/piyroo
پس از ۶ روز پنهان کاری، رژیم صهیونیستی امروز به سقط شدن ژنرال لیئون بار ۵۴ ساله، از افسران ارشد ارتش اسرائیل در بخش کرانه باختری ارتش اشغالگر صهیونیستی در جریان نبرد طوفان الأقصى اعتراف کرد. https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌷قسمت ۵۳ و ۵۴ شهروز در آخرین لحظه نگاه غضبناکی به من میکند و با صدایی دورگه میگوید _مطمئن باش تقا
🌷رمان جذاب و خواهر برادری لبخندبهشتی ✔️🌷قسمت ۵۵ و ۵۶ سوگل که تا به حال با چهره ای رنگ پریده و ترسان به پایم خیره شده بود به خودش می آید و میگوید _آروم باش عزیزم چیزی نیست داره شیشه ها رو در میاره الان دردت آروم میشه با تعجب میگویم +شیشه ؟ سوگل انگار از حرفی که زده پشیمان شده است .دوباره درد به پایم حجوم می اورد ،از شدت درد بدنم بی حس میشود و چشم‌هایم آرام آرام سنگین میشود . دیگر نمیتوانم در برابر درد مقاومت کنم .چشم هایم ناخودآگاه بسته میشود و دیگر چیزی نمیفهمم . . . با احساس سوزشی در دستم چشم هایم را باز میکنم . نگاهی به دستم میکنم و سوزن سرم را در دستم میبینم .پرستار متوجه بیدار شدنم میشود ، لبخند گرمی میزند _به به بلاخره بیدار شدی ؟! لبخند کم رنگی میزنم و سر بر میگردانم مادرم را میبینم که کنار تخت نشسته و آرام و بی صدا گریه می کند ، شهریار هم کمی دورتر به دیوار تکیه داده است .اتفاقات صبح در ذهنم تداعی میشود و تازه متوجه میشوم که در بیمارستان هستم . نگاهی به پایم میاندازم ، با آتل بسته شده است . پرستار از اتاق خارج میشود و هنگام خروج میگوید _وقتی سرم تموم شد خبرم کنید به سمت مادرم بر میگردم . دستم را میگیرد و میان دستانش میفشارد _سلام عزیزم چقدر دیر بیدار شدی گریه اش شدت میگیرد .گریه های مادرم کمی من را میترساند ؛ میترسم مشگل پایم عمیق باشد . با ترس میپرسم +چرا گریه میکنید ؟ سعی میکند خودش را کنترل کند _این وضعیت پاته میخوای گریه نکنم !؟. اصلا چرا انقدر دیر به من خبر دادید ؟ شانه بالا می اندازم +من از هیچی خبر ندارم برای خومم سواله شهریار کنار مادرم می آید و چیزی در گوشش میگوید . با تمام شدن حرف شهریار گریه ی مادرم بند می آید و با اکراه از روی صندلی بلند میشود و از اتاق خارج میشود . شهریار سریع جای مادرم مینشیند و بلخند پهنی میزنم _سلام به خواهر خسته . وقت خواب ؟ با خنده میگویم +منو تا توی گور هم بزارن باز تو سر به سرم میزاری ، مگه وضعیتمو نمیبینی؟ _اولاً دور از جونت دوماً حالا مامانت دوتا قطره اشک ریخته فکر کردی چه خبره . دوباره میخندم . تنها کسی که میتواند من را در بدترین شرایط بخنداند شهریار است .سوال ها مجدداً به ذهنم حجوم می آورند .خنده ام را جمع میکنم و جدی میگویم +من چند تا سوال دارم بهم جواب میدی ؟؟ نگاهی به ساعتش می اندازد و با خنده میگوید _۱۰ دقیقه ی دیگه سجاد میاد ولی تا اون موقع سوالاتو بپرس اگه جواباشو بدونم میگم . ابرو بالا می اندازم +چه ربطی به آقا سجاد داره ؟ _آخه سجاد گفت وقتی افتادی ازش چند تا سوال پرسیدی که جوابت رو نداده .گفت وقتی بیاد بیمارستان جواب همه ی سوالات رو میده ، حالا هم تا سجاد بیاد من در خدمتم . بلافاصله سراغ سوال هایم میروم +مشکل پام چیه ؟ با شک و تردید نگاهم میکند _جایی که افتادی پر از شیشه خورده بوده بخاطر همین داخل زانوت پر از شیشه بود . من مقداریش رو درآوردم ، وقتی اومدیم بیمارستان بقیش رو برات درآوردن و حدود ۵ تا بخیه زدن . چون با زانو زمین خوردی زانوت در رفته ، برات جاش انداختن و آتل بستن . آنقدر از حرف های شهریار تعجب کردم که دهانم باز مانده است‌ . با همه یه بخش هایش میتوانم کنار بیایم اِلا بخیه زدن ! چون جای بخیه هیچوقت از بین نمیرود . با حزن میپرسم +چون پام در رفته وقتی پام رو تکون میدادم درد میگرفت ؟ سری به نشانه ی تایید تکان میدهد .متوجه ناراحتی ام میشود و دستم را میگیرد .گرمای دستانش حس خوبی را به من میدهد ،انگار حس برادری و محبت شهریار را تثبیت میکند . _خودت میدونی که از ناراحتیت ناراحت میشم ولی باید حقیقت رو بهت میگفتم . هرچه زودتر میفهمیدی به نفع خودت و اطرافیانته . میتونستم الان بهت بگم پات هیچ مشکلی نداره و فقط یه خراش سطحیه ولی بلاخره تا چند روز دیگه متوجه میشدی . سر تکان میدهم .جو سنگین شده است ، سعی میکنم فضا را عوض کنم +راستی چرا مامانمو فرستادی بیرون ؟ _خوب نیست آدم بالای سر بیمار گریه کنه ، ممکنه بیمار نا امید بشه یا دچار اضطراب و نگرانی بشه . حق با شهریار بود . سرم را کمی روی تخت جا به جا میکنم . شهریار دستش را ازدستم بیرون میکشد و روی زانویش میگذارد و بالبخند من را نگاه میکند .من هم متقابل لبخندی میزنم و سراغ سوال بعدی میروم +بقیه کجان ؟ «اُطلُبُ العِشق مِنَ المَهد اِلی تا به ابد باید این جمله برای همه دستور شود» فاضل نظری «ای نفس خرم باد صبا از بر یار آمده ای ، مرحبا» سعدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا