#تلنگر⚠️
میگفت↓
میدونی ڪِی
ازچشمِ خدا میوفتی؟!
زمانی ڪه آقا امام زمان....؛
سرشوبندازه پایینو
ازگناهڪردنتو خجالت بڪشه
ولی تـوانگار نـه انگار..!
رفیــق.؛
نزارڪارت بـه اونجاها برسـه!!!
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
💢مرزبان زحمتکش
🔹چکمه پوشیدم و رفتم سر زمین کشاورزی. آن شب نوبت آبیاری زمین مان بود. صدای قورباغه و جیرجیرک تنهایی ام را کمتر می کرد. قبل از آن که آب به زمین برسد، معین را دیدم که به سمتم می آمد. سلام بابا دیگه شما برین خونه. من اومدم. عرق پیشانی ام را با آستین خشک کردم و روی سنگی نشستم تا نوبت مان شود. معین آستین هایش را بالا زد و بالای سرم ایستاد. شما که نشستین؟ پاشین پاشین این جا جای استراحت نیس. برین خونه. باز که داری حرف خودت رو میزنی. با هم باشیم بهتره. کمتر خسته میشی.بازویم را گرفت و بلندم کرد. آهسته آهسته تا انتهای زمین کشاورزی همراهی ام کرد و با مهربانی گفت : من خسته نمی شم شما برین خونه. شب های آبیاری با هر ترفندی بود من را می فرستاد خانه و خودش تمام کارها را انجام می داد...
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
💢 من هنوز برای این سوال نتوانستم جوابی پیدا کنم ، که این بچه ها چگونه از جگرگوشه هایشان دل می کندن و عازم جبهه ها میشدند....!!!!!!!!!
.
📸 #رزمنده ی #دلاور لشکر ۲۵ #کربلا شهید محمدرضا مولایی قراء در حال اعزام به #جبهه ها فرزندانش را به #آغوش گرفت ...محمدرضا آر پی جی زن #ماهری بود.#سرانجام در #عملیات والفجر 6 در #ارتفاعات #چیلات #دهلران حین زدن آر پی جی مورد اصابت قرار گرفت و #بشهادت رسید و بعد ده #سال پیکر #مطهرش بازگشت.
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#چادرانه🦋
میگن:
چادرسرڪردنبۍڪلاسیہ..
عقبافتادگیہ!
ڪۍمیگہاقتداءبہحضرتزهرا"س" بۍڪلاسیہ..!
اینهمہشھیدمقتداشونحضرتزهرا′'س′' بود..
نہخانوماشتباھرفتۍراهرو
اهدناصراطالمستقیماینجاست...🌿
#زن_عفت_افتخار
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
عشاق الحسین(محب الحسین)_۲۰۲۱_۰۹_۱۸_۱۴_۰۹_۵۷_۰۴۶.mp3
8.72M
خیلی دلم میخواست که بیام حرم پیاده
دعوت نکردی من رو غم تودلم زیاده😭
🎤 کربلایی سیدرضا_نریمانی
#شور_احساسی
#اللهم_ارزقنا_حرم 💔
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌱یادتان هست که می خواندیم
کربلا #منتظرماست
بیا تابرویم!
جاده واسب مهیـّاست ، بیا تابرویم
✨ اکنون مدتهاست راه کربلا بازشده
و #کربلا ما را می خواند
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
درسی که اربعین به ما میدهد،
زنده نگهداشتن یادِ حقیقت
و خاطرهی شهادت
در مقابل طوفان تبلیغات دشمن است....
#حضرتآقا💓
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
- قسمبهتربتتقسم؛ خستهیِ دَردَم..!
- چقدربامُهرِتربتتدردودلکردم:)
- ایندفعهکربلابیامبرنمیگردم..💔🚶🏿♂'
#حسینجانم❤️
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۰۲ در مسیر حرفی نزدند...مهیا نگاهی به جاده انداخت. نزدیک
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 قسمت ۱۰۳
شهاب، سجاده اش را جمع کرد....
کوله اش را روی شانه اش گذاشت، و از اتاقش بیرون رفت. آرام آرام از پله ها پایین آمد.کفش هایش را از جا کفشی درآورد؛ تا می خواست کفش هایش را پا کند، با صدای محمد آقا ایستاد.
ـ شهاب داری میری؟!
ـ آره بابا!
ـ چرا اینقدر بی سرو صدا؟!
ـ خب، گفتم خوابید. بیدارتون نکنم.
ـ یعنی اگه برای نماز بیدار نمی شدم، تو خداحافظی نمیکردی...
ـ شرمنده فک کردم مامان، بهتون گفت دیشب.
ـ آره! مادرت گفت داری میری ماموریت.
به شهاب نزدیک شد و دستی روی شانه اش گذاشت.
ـ چیزی شده شهاب؟!
شهاب لبخندی زد.
ـ نه!
ـ مطمئن باشم؟!
ـ مطمئن باشید.
محمد آقا، خداروشکری زیر لب گفت.شهاب کفش هایش را روی زمین گذشت، و مشغول پا کردنشان شد.
ــ میخوای بری با مهیا خداحافظی کنی؟؟
دستان شهاب، برای چند ثانیه از حرکت ایستادند.
ــ نه دیشب ازش خداحافظی کردم!
با زنگ خوردن تلفن شهاب؛ شهاب، با پدرش خداحافظی کرد و از خانه خارج شد.... ماشین آرش، سر کوچه بود. نگاهی به اتاق تاریک مهیا انداخت و لبخند غمگینی زد. کوله اش را روی شانه اش جابه جا کرد، و به سمت ماشین آرش رفت.
****
مهیا از صبح تا الان هر چقدر به شهاب زنگ زده بود؛ جوابش را نمیداد...کلافه از جایش بلند شد و شروع به آماده شدن کرد.قرار بود، همراه نرجس و شهین خانوم به مهمانی زنانه، که خانه ی یکی از اقوام شهین خانوم برگزار میشد؛ بروند.بعد از نیم ساعت، آماده شده بود و روبه روی آینه، مشغول مرتب کردن چادرش بود؛ که موبایلش زنگ خورد.
_جانم مریم؟!
_....
_اومدم!
زود کیفش را برداشت.
ــ مامان من رفتم.
ــ بسلامت مادر جان!
مهیا از پله ها پایین آمد.
به سمت ماشین محمد آقا رفت. سوار ماشین شد.
ــ سلام!
محمد آقا و شهین خانوم با مهربانی جوابش را دادند.
ــ چه خبر مهیا خانوم؟!
ــ سلامتی! اگه این داداشت جواب تلفن مارو بده...
مریم دستی به روسریش کشید.
ــ شهاب اصلا تو ماموریتا جواب تلفن نمیده، به خودت زحمت نده...
مهیا با شوک گفت.
ــ ماموریت؟؟؟!!!!....
ــ آره دیگه صبح رفت ماموریت!
مریم باتعلل پرسید:
ــ یعنی چیزی به تو نگفت؟!
مهیا لبخند تلخی زد.
ــ چرا چرا دیشب بهم گفت، فقط یکم نگران شدم، که جواب تلفنشو نداد....
مریم شروع کرد به دلداری دادن؛ ولی مهیا متوجه صحبت هایش نمیشد. فقط سرش را تکان می داد؛ یا بعضی اوقات با یک یا دو کلمه حرف هایش را تاکید می کرد. باورش نمی شد، شهاب بدون خداحافظی رفته باشد...
👈 #ادامه_دارد....
رمان #جانم_میرود
✍ نویسنده #فـاطمہ_امـیرے
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟