eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35هزار عکس
16.3هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
📝بعد از شهادت خانواده به دنبال وصیت نامه ی او بودند که شهید به خواب مادرش می آید و به او آدرس دفترچه 📒ای زرد رنگ را میدهد که در آن این دستنوشته بود.⚡️ ♦️(راوی:خانم موسوی،یکی از پرستاران دفاع مقدس) از مجروحین پرشده بود… حال یکی خیلی بد بود… رگ هایش پاره پاره شده بود و خونریزی شدیدی داشت…✨ 💫وقتی دکتراین مجروح را دیدبه من گفت بیاورمش اتاق عمل… من ان زمان چادربه سرداشتم.✨ 💥دکتراشاره کردکه چادرم را دربیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم…✨ ♦️مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود،به سختی گوشه ی چادرم را گرفت و بریده بریده وسخت گفت:✨ 🔶من دارم میروم تا تو چادرت رادرنیاوری. مابرای این چادر داریم میرویم… در مشتش بودکه شهید شد.🕊 از آن به بعد در ترین و بدترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم...✨ 🌷 https://eitaa.com/piyroo
🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻هو الحمید🌻 عفافا!! بدان که جریان اُنس من باتو، جاودانه خواهد ماند. چرا که با تو أحسن الحال را دارا خواهم بود. آری اهتمام خواهم داشت تاباتو امیر نفسم باشم ودلِ پارسایم را رونق بخشم. الهاااا! مدّ و قبضِ دلم را سامان ده و خضر راهم را برسان ومرا بر صراطت، ثابت قدم بدار. 🌻🌼🌻🌼 حجابا‌‌!! تو فیاض منی ولحظه به لحظه پر فروغ تر و شعله ورتری در سلول‌های وجودم وتا قیامت شیرین و پُر جذبه ایی. آری! تو در تمام مراتب هستی ام حضوری تام وجدّی داری ومن به عنوان یک بانو، متنعّم ومتلذّذ باتو خواهم بود تا ساهره ی قیامت. الهااا! به شکوهِ بی بدیلِ لحظات استجابتت سوگند، حجاب وعفافم را پُرتوان تر از پیش کرده ومرا تا مقام «عند ملیک مقتدر» بالا بَر. خانم پورقنبر مقدم 🦋٢١ تیر روز عفاف و حجاب 🦋 https://eitaa.com/piyroo
⚠️پویش 🔴اسلام رو قبول داره..اتفاقا عقل هم آزادی در چارچوب رو میپذیره.. حالا چه باشه یا باشه یا آزادی های دیگه.. آزادیم حرف بزنیم..اما نباید آزادی حرف زدن من ، تهمت ، غیبت ، شایعه پراکنی ، دروغ پراکنی باشه.. آزادی لباس بپوشی..اما آزادی پوشش تو نباید، امنیت ذهنی جوونا رو بخطر بندازه.. اون آزادی که به حریم شخصی دیگران آسیب بزنه ، آزادی نیست..بی قیدیه.. ما نباید به و افراد جامعه آسیب بزنه.. مثل همین ماسک زدن...ماسک نزدن ما نباید باعث بشه دیگران آسیب ببینن.. در فضای مجازی هم آزادیم ازش استفاده کنیم..اما آزاد نیستیم هر چیزی رو ببینیم..هر چیزی رو کنیم..هر چیزی رو به بزاریم.. که لایک فساد،گناه و باعث ترویج فساد و 📣نشر واجب در اینستاگرام https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مزار 🌹شهید محمدرضا تورجی زاده از زمان شهادت تا کنون محل زیارت کسانی است که راز دل را تنها با او گفته‌اند و از او برای گشایش در کارهایشان یار می‌گیرند. هنوز هم بسیاری از شیفتگان شهدا به سراغش می‌آیند، راز دل با او می‌گویند و از او می‌خواهند شفیعشان باشد. در همه این رفت و آمدها جز راستی و خلوص نیت چیزی نمی‌توان دید، شهید تورجی زاده آرام و صبورانه به درددل‌های زائرانش گوش می‌سپارد و خدا می‌داند بین او و خدایش چه می‌گذرد که خیلی‌ها گفته‌اند به خواسته‌شان رسیده‌اند و به این شهید و دعایش سخت اعتقاد دارند. ⁦❤️⁩⁦ 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
✍️ دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس، قاتل جانم شده بود که هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض دوباره انگشتم سمت ضامن رفت. در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت ترس دلم می‌خواست در زمین فرو روم و هر چه بیشتر در خودم مچاله می‌شدم مبادا مرا ببینند و شنیدم می‌گفتند :«حرومزاده‌ها هر چی زخمی و کشته داشتن، سر بریدن!» و دیگری هشدار داد :«حواست باشه زیر جنازه بمب‌گذاری نشده باشه!» از همین حرف باور کردم رؤیایم تعبیر شده و نیروهای سر رسیده‌اند که مقاومتم شکست و قامت شکسته‌ترم را از پشت بشکه‌ها بیرون کشیدم. زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد کشیده بود که دیگر توانی به تنم نمانده و در برابر نگاه خیره فقط خودم را به سمت‌شان می‌کشیدم. یکی اسلحه را سمتم گرفت و دیگری فریاد زد :«تکون نخور!» نارنجکِ در دستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود، شاید می‌ترسیدند باشم و من نفسی برای دفاع از خود نداشتم که را روی زمین رها کردم، دستانم را به نشانه بالا بردم و نمی‌دانستم از کجای قصه باید بگویم که فقط اشک از چشمانم می‌چکید. همه اسلحه‌هایشان را به سمتم گرفته و یکی با نگرانی نهیب زد :« نباشه!» زیبایی و آرامش صورت‌شان به نظرم شبیه عباس و حیدر آمد که زخم دلم سر باز کرد، خونابه غم از چشمم جاری شد و هق هق گریه در گلویم شکست. با اسلحه‌ای که به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجه‌هایم شده و فهمیدند از این پیکر بی‌جان کاری برنمی‌آید که اشاره کردند از خانه خارج شوم. دیگر قدم‌هایم را دنبال خودم روی زمین می‌کشیدم و می‌دیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند که با آخرین نفسم زمزمه کردم :«من اهل هستم.» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، با عصبانیت پرسیدند :«پس اینجا چیکار می‌کنی؟» قدم از خانه بیرون گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده و خودروهای نظامی به صف ایستاده اند که یکی سرم فریاد زد :«با بودی؟» و من می‌دانستم حیدر روزی همرزم‌شان بوده که به سمت‌شان چرخیدم و شهادت دادم :«من زن حیدرم، همون‌که داعشی‌ها کردن!» ناباورانه نگاهم می‌کردند و یکی پرسید :«کدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم!» و دیگری دوباره بازخواستم کرد :«اینجا چی کار می‌کردی؟» با کف هر دو دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و آتش مصیبت حیدر خاکسترم کرده بود که غریبانه نجوا کردم :«همون که اول شد و بعد...» و از یادآوری ناله حیدر و پیکر دست و پا بسته‌اش نفسم بند آمد، قامتم از زانو شکست و به خاک افتادم. کف هر دو دستم را روی زمین گذاشته و با گریه گواهی می‌دادم در این مدت چه بر سر ما آمده است که یکی آهسته گفت :«ببرش سمت ماشین.» و شاید فهمیدند منظورم کدام حیدر است که دیگر با اسلحه تهدیدم نکردند، خم شد و با مهربانی خواهش کرد :«بلند شو خواهرم!» با اشاره دستش پیکرم را از روی زمین جمع کردم و دنبالش جنازه‌ام را روی زمین می‌کشیدم. چند خودروی تویوتای سفید کنار هم ایستاده و نمی‌دانستم برایم چه حکمی کرده‌اند که درِ خودروی جلویی را باز کرد تا سوار شوم. در میان اینهمه مرد نظامی که جمع شده و جشن شکست آمرلی را هلهله می‌کردند، از شرم در خودم فرو رفته و می‌دیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه می‌کنند که حتی جرأت نمی‌کردم سرم را بالا بیاورم. از پشت شیشه ماشین تابش خورشید آتشم می‌زد و این جشن بدون حیدر و عباس و عمو، بیشتر جگرم را می‌سوزاند که باران اشکم جاری شد و صدایی در سکوتم نشست :«نرجس!» سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم که از حیرت آنچه می‌دیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه به چشمانم تابید و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه می‌لرزید. یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانه‌ام را به نرمی بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید که حالم نفسش به تپش افتاد :«نرجس! تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟» باورم نمی‌شد این نگاه حیدر است که آغوش گرمش را برای گریه‌هایم باز کرده، دوباره لحن مهربانش را می‌شنوم و حرارت سرانگشت را روی صورتم حس می‌کنم. با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه می‌زدم تا خیالم راحت شود که سالم است و او حیران حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته بود... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد https://eitaa.com/piyroo