eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35.2هزار عکس
16.4هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
《در بین نظامهای عالم که در یکی دو قرن اخیر تشکیل شده، بنده هیچ نظامی را سراغ ندارم که به اندازه  پیش‌بینی زوالش شده باشد. از روز اول بدخواهانی که نمیتوانستند تشکیل نظام را هضم کنند، میگفتند این نظام تا دو ماه دیگر و ... از بین خواهد رفت. اینها نگاهشان به خیلی از انقلابها و نظامهای برآمده از انقلابها بود. این انقلابها در سراسر جهان شروع شوق‌انگیز و پایان زهرآگینی داشتند. راز پرشکوه و افتخار بخش ماندگاری این نظام این دو کلمه است: جمهوری و اسلامی؛ مردم و اسلام؛ جمهوری یعنی مردم و اسلام یعنی مردمسالاری دینی. کار بزرگ امام بزرگوار ما این بود که این فکر و نظریه جمهوری اسلامی را خلق کرد و آن را وارد میدان نظریه های سیاسی گوناگون کرد. بعد به آن تحقق و عینیت بخشید.》 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
{وَ سَلَامٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَيَوْمَ يَمُوتُ و َيَوْمَ يُبْعَثُ حَيًّا ... مریم آیه ۱۵ } ولادت، دست خودمان نیست ولے چگونه رفتن دست خودمان است. برای یک نفر وفات و برای دیگری [  ] مینویسند .. 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
روایت‌عشق رفیقش گفت: حسین! تو کہ پاسدار نیستے نمیترسے بعد از شهادتت فراموش بشے ؟!🙂 گفت: وصیت ڪردم روےِ قبرم بنویسند ڪارگرشهیدحسین‌بواس🌱 ️️ https://eitaa.com/piyroo
"🌸✨" بھش‌گفتم سنِ‌توهنوزواسہ‌شهادت‌زوده، جَوونےحیفہ‌ بشین‌کیف‌کن‌از زندگیت؛چےکم‌دارےکہ‌بہ‌این زودےمےخواےبِرے؟!! میدونےچےگفت؟؟ گفت: "لذتےروکہ‌علی‌اکبرموقع‌شهادت‌چِشید حبیب‌بن‌مظاهر نچشید…:)🌻 ️️ https://eitaa.com/piyroo
4_359326163803309166.mp3
22.11M
🎵یکم حرف دارم امشب من بااینکه بعضی ازصحنه ها گفتن نداره اونکه میگه برا پول رفتن اینها روی چشم هاش چقد قیمت میذاره؟ سید رضا_نریمانی 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 حسرت شهید مدافع حرم از گم کردن انگشتر اهدایی حاج قاسم 🌹مادر شهید: دلم می‌خواهد رهبر انقلاب را ببینم 🔰 در یک عملیات، حاج‌قاسم هنگام بازدید از خط مقدم از سیدمالک پرسید: اسمت چیه؟ گفت: سیدمالک. حاج‌قاسم که قبلاً‌ از رشادت‌های او شنیده بود، انگشترش را به او هدیه داد، اما سیدمالک حین درگیری، انگشتر را گم کرد. او همیشه بخاطر این قضیه غصه می‌خورد. 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 _اوف مهربان هیچی بگو بیاد. _چشم چشم الان می گم. چند دقیقه بعد مامان دوان دوان اومد. مانتوی بلندی پوشیده بود ولی با این حال پاهای سفیدش تا بالای مچ معلوم بود.شال نیمه سرش بود و مثل همیشه به خودش رسیده بود. نمی دونم چرا جلوی مامان الهه و سامان از این قیافه مامان خجالت کشیدم. خیلی احمقانه بود. تا حالا اصلا این چیزا برام مهم نبود.ولی حالا نمی دونم چه مرگم شده بود. مامان نگران پرسید: _ی شده؟ با دست به الهه اشاره کردم و گفتم: -زحمت کشیدن منو رسوندن. مامان روبرگرداندو تازه الهه را دید. الهه با لبخند سلام کرد: _سلام. _سلام . ترنج مامان چرا مزاحم ایشون شدی.؟ الهه نگذاشت چیزی بگم _چه مزاحمتی ترنج جان مهمان ما بودن. هخلاصه شرمنده. سامان هم پیاده شد وسلام کرد و سر به زیر انداخت.از این حرکت سامان بیشتر خجالت کشیدم. خدا خدا می کردم مامان الهه پیاده نشه. برای اینکه این اتفاق نیافته گفتم: _الهه جون دیگه مزاح نمی شم مامان اینا هم خسته زحمت کشیدی. آقا سامان دسستون درد نکنه. ولی مامان ول کن نبود. _بفرما تو حالا. اینجوری که خیلی بده. الهه باز هم لبخند زد و گفت: _نه دیگه مامان اینا تو ماشینن بریم که تا اونام شاکی نشدن.مامان کمی خم شد و تازه اونا را توی ماشین دید. دلم می خواست همون لحظه آب بشم. مامان انگار نه انگار خیلی راحت با دست اشاره کرد: _حاج خانم بفرمائید.مامان الهه از توی ماشین سر تکان داد و با لبخند تشکر کرد و گفت: _ممنون دیر وقته. احساس می کردم فشارم افتاده. اینقدر لبم و گاز گرفته بودم که دهنم مزه خون میداد. مامان اصلا ظاهر مامان الهه براش مهم نبود. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 مامان بالاخره کوتاه اومد. و رفت تو.آخرین لحظه الهه صدام کرد گفت: _ترنج کتابایی که قول داده بودم. و یک پاکت بزرگ داد دستم. شاید ده تایی کتاب توش بود. _وای دستت درد نکنه کلل یادم رفته بود. _خواهش فعلا کاری نداری؟ _نه ممنون دستت درد نکنه. وقتی رفتن با حرص وارد خونه شدم هر کار کردم نتونستم چیزی نگم. _مامان خودت خجالتت نمیشه این جوری میای دم در. چشمای مامان گرد شد: _وا من همیشه همین جورم. خودمم می دونستم ولی نمی دونم چرا جلوی الهه و خانواده اش خجالت کشیده بودم. سامان برای خداحافظی هم حتی سرشو بلند نکرده بود.خوب آخه تو خانواده و دوستای ما کسی مثل الهه و خونواده اش نبود که من احساس بدی بم دست بده برای همین این حس و برای اولین بار تجربه می کردم. مامان طلبکار گفت: _چرا با بابات نیامدی؟ پوزخندی زدم و گفتم: _برای اینکه وقت نداشتن. آقا ماکان خوش غیرتم در دسترس نبودن. -وا مگه میشه.؟! _حالا که شده. بعدم در حالی که شالم و از سرم بر می داشتم گفتم: _به خدا بخواد اذیت کنه منم اذیت می کنم. بعد نیاید گیر بده به من که چرا با اینا اومدم 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻