روایتعشق
رفیقش گفت:
حسین!
تو کہ پاسدار نیستے
نمیترسے بعد از شهادتت
فراموش بشے ؟!🙂
گفت:
وصیت ڪردم روےِ قبرم بنویسند
ڪارگرشهیدحسینبواس🌱
️️#انتخابات
#من_رای_میدهم
#مشارکت_حداکثری
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
"🌸✨"
بھشگفتم
سنِتوهنوزواسہشهادتزوده، جَوونےحیفہ
بشینکیفکناز زندگیت؛چےکمدارےکہبہاین
زودےمےخواےبِرے؟!!
میدونےچےگفت؟؟
گفت:
"لذتےروکہعلیاکبرموقعشهادتچِشید
حبیببنمظاهر نچشید…:)🌻
️️#انتخابات
#من_رای_میدهم
#مشارکت_حداکثری
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
4_359326163803309166.mp3
22.11M
🎵یکم حرف دارم امشب
من بااینکه
بعضی ازصحنه ها
گفتن نداره
اونکه میگه برا پول
رفتن اینها
روی چشم هاش چقد
قیمت میذاره؟
#کربلایی سید رضا_نریمانی
🌷🌷🌷🌷🌷
#انتخابات
#من_رای_میدهم
#مشارکت_حداکثری
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🕊 حسرت شهید مدافع حرم از گم کردن انگشتر اهدایی حاج قاسم
🌹مادر شهید: دلم میخواهد رهبر انقلاب را ببینم
🔰 در یک عملیات، حاجقاسم هنگام بازدید از خط مقدم از سیدمالک پرسید: اسمت چیه؟ گفت: سیدمالک. حاجقاسم که قبلاً از رشادتهای او شنیده بود، انگشترش را به او هدیه داد، اما سیدمالک حین درگیری، انگشتر را گم کرد. او همیشه بخاطر این قضیه غصه میخورد.
🌷🌷🌷🌷🌷
#انتخابات
#من_رای_میدهم
#مشارکت_حداکثری
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_157
_اوف مهربان هیچی بگو بیاد.
_چشم چشم الان می گم.
چند دقیقه بعد مامان دوان دوان اومد. مانتوی بلندی پوشیده بود ولی با این حال پاهای سفیدش تا بالای مچ معلوم بود.شال نیمه سرش بود و مثل همیشه به خودش رسیده بود.
نمی دونم چرا جلوی مامان الهه و سامان از این
قیافه مامان خجالت کشیدم. خیلی احمقانه بود.
تا حالا اصلا این چیزا برام مهم نبود.ولی حالا نمی دونم چه مرگم شده
بود.
مامان نگران پرسید:
_ی شده؟
با دست به الهه اشاره کردم و گفتم:
-زحمت کشیدن منو رسوندن.
مامان روبرگرداندو تازه الهه را دید. الهه با لبخند سلام کرد:
_سلام.
_سلام . ترنج مامان چرا مزاحم ایشون شدی.؟
الهه نگذاشت چیزی بگم
_چه مزاحمتی ترنج جان مهمان ما بودن.
هخلاصه شرمنده.
سامان هم پیاده شد وسلام کرد و سر به زیر انداخت.از
این حرکت سامان بیشتر خجالت کشیدم.
خدا خدا می کردم مامان الهه پیاده نشه. برای اینکه این اتفاق نیافته
گفتم:
_الهه جون دیگه مزاح نمی شم مامان اینا هم خسته زحمت کشیدی. آقا سامان دسستون درد نکنه.
ولی مامان ول کن نبود.
_بفرما تو حالا. اینجوری که خیلی بده.
الهه باز هم لبخند زد و گفت:
_نه دیگه مامان اینا تو ماشینن بریم که تا
اونام شاکی نشدن.مامان کمی خم شد و تازه اونا را توی ماشین دید. دلم می خواست همون لحظه آب بشم. مامان
انگار نه انگار خیلی راحت با دست اشاره کرد:
_حاج خانم بفرمائید.مامان الهه از توی ماشین سر تکان داد و با لبخند تشکر کرد و گفت:
_ممنون دیر وقته.
احساس می کردم فشارم افتاده. اینقدر لبم و گاز گرفته بودم که دهنم مزه خون
میداد. مامان اصلا ظاهر مامان الهه براش مهم نبود.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_158
مامان بالاخره کوتاه اومد.
و رفت تو.آخرین لحظه الهه صدام کرد گفت:
_ترنج کتابایی که قول داده بودم.
و یک پاکت بزرگ داد دستم. شاید ده تایی کتاب توش بود.
_وای دستت درد نکنه کلل یادم رفته بود.
_خواهش فعلا کاری نداری؟
_نه ممنون دستت درد نکنه.
وقتی رفتن با حرص وارد خونه شدم هر کار کردم نتونستم چیزی نگم.
_مامان خودت خجالتت نمیشه این جوری میای دم در.
چشمای مامان گرد شد:
_وا من همیشه همین جورم.
خودمم می دونستم ولی نمی دونم چرا جلوی الهه و خانواده اش خجالت کشیده بودم.
سامان برای خداحافظی هم حتی سرشو بلند نکرده بود.خوب آخه تو خانواده و دوستای ما کسی مثل الهه و خونواده اش نبود که من احساس بدی بم دست بده برای همین این
حس و برای اولین بار تجربه می کردم.
مامان طلبکار گفت:
_چرا با بابات نیامدی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
_برای اینکه وقت نداشتن. آقا ماکان خوش غیرتم در دسترس نبودن.
-وا مگه میشه.؟!
_حالا که شده.
بعدم در حالی که شالم و از سرم بر می داشتم گفتم:
_به خدا بخواد اذیت کنه منم اذیت می کنم. بعد نیاید گیر بده به من که چرا با اینا اومدم
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_159
مامان مانتو به دست رفت توی اتاق و گفت:
_نه خودم می گم بنده های خدا ادمای خوبی بودن.
_حالا گفته باشم. ماکان که عادت داره همیشه منو مقصر کنه. ساعت یازده شبم که توقع نداشتین اینقدر وایسم تا بابا و ماکان رضایت بدن و یکی شون بیاد دنبالم.
_اوه حالا توام. برو خفه ام کردی.
پوفی کردم و از پله بابا رفتم. تند لباسامو عوض کردم مهربان صدام کرد:
هترنج بیا شام بخور.
اینقدر هیجان زده بودم که از همون جا داد زدم:
_نمی خورم سیرم.
_یعنی چی نمی خورم.
می دونستم که مهربان ول کن نیست.دویدم پائین و تند تند چند تا لقمه خوردم و غرغرای مامان و بخاطر تند
خوردن به جون خریدم بعدم شب بخیر گفتم و دویدم توی اتاقم.
در اتاق و قفل کردم و چراغ خوابمو روشن کردم.
دلم نمی خواست کسی بفهمه بیدارم و دارم کتاب می خونم.
کلا مامان اینا با شب زنده داری مخالف بودن.کتابارو یکی یکی نگاه کردم و از بیننشون یکی و برداشتم و مشغول شدم.
نفهمیدم چقدر گذشت توی کتاب غرق شده بودم.فقط جامو عوض می کردم و مدل دراز کشیدمنو عوض می کردم به خودم که اومدم دیدم هوا روشن شده و من کتاب و تمام کردم.
باورم نمی شد. کی صبح شده بود. اصلا نفهمیدم ماکان و بابا کی اومدن.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایتگری شهدایی قسمت 1056
🎞ما از تو راضی هستیم حاج قاسم
💔تو هم از ما راضی هستی؟
✅این کلیپ را چندین بار ببینید و تفکر کنید...
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
13.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ عظم البلا ...
همخوانی شهدا ...
#پســت_پـایـــانـی
🕙سـاعـت عـاشقـے
⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜
#انتخابات
#من_رای_میدهم
#مشارکت_حداکثری
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo