eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
33.8هزار عکس
15.6هزار ویدیو
131 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
دسـت بگــــذار به قــــلب نگرانــــم بابا تـا کـه آرام شــــود روح و روانــــم بابا چند وقت است صدایم نزدی دختر من چند وقت است نگفتــم به تو جانم بابا💔 📸دلتنگی‌های ریحانــه‌حلمـــاخانم، یادگار شهید مدافع‌حرم 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🕊شهید کاظمی در بازدید از جایگاه استراحت سرباز ها:حق سرباز ها هم این است که بهترین جا را داشته باشند؛سرباز ها مال این مملکت هستند حق دارند بهترین جا برای غذا خوردنشان،خوابیدنشان،مطالعه کردنشان[داشته باشند.] ما هم خادم سرباز ها هستیم. 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢ماجرای جیب خالی رهبر انقلاب ✍همسر رهبر انقلاب در اوایل زندگی یک روز صبح به شوهر خود می‌گویند برای ظهر چیزی نداریم فکری بکن! رهبر انقلاب موقع ظهر در کوچه پس کوچه‌های منتهی به مدرسه نواب یادشان آمد که همسرشان چه سفارشی کرده است. ایشان می‌گویند: "من دست کردم داخل جیبم. جیبهای بالا که هیچ نداشت جیب پایین حدود چهار ریال یا چهار ریال و ده‌شاهی بود بی‌اختیار خنده‌ام گرفت و گفتم الحمدلله واقعاً هیچی نداشتم این طور نبود که مثلاً بتوانم بروم از فلان کس بگیرم یا از توی بانک بردارم نه. نه یک ریال ذخیره نه یک امکان ... در چنین مواقعی خیلی به من فشار می‌آمد." 💠 روزی نبود که رهبر انقلاب دغدغه معاش نداشته باشند. همیشه مقروض بودند و اعداد این دیون دائم افزایش می‌یافت. گاه اگر منبری می‌رفتند و صاحب مجلس کرامتی نشان می‌داد صرف پرداخت قرض‌ها می‌شد. در این مورد ایشان می‌گویند: "باز هم پولم تمام می‌شد باز هم وضع زندگی‌ام همان‌طور بود." 📙کتاب شرح اسم، صفحه ۲۱۸ https://eitaa.com/piyroo
27.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مهمترين پيام شهداي غواص اين است که با دستان باز چه مي کنيد ؟ اگر بخواهيم مهم ترين پيام آنها را عنوان کنيم بايد بگوييم که اين شهدا آمدند تا به ما و مسؤولان اين نظام بگويند که ما با دستان بسته تسليم دشمن نشديم، امروز شما با دستان باز چه مي کنيد؟ اولین مرحله عملیات کربلای ۴ مکان مسجد مقدس جمکران و تمام مغازه های اطراف آن. هدف روشنگری و همفکری https://eitaa.com/piyroo
🗳چہ‌ تضمینۍ وجود داره ڪہ‌ رأے بدم بازم‌ اوضا؏‌ از این‌ بدتر‌ نشہ؟! _مگہ‌ وقتۍ شـــــھدا براے انجام‌ وظیفہ‌، جونشون رو‌ ڪفـــــ دستشون‌ گرفتن‌ و‌ رفتن‌ تضمین‌ خواستن! 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کمپین «مردم میدان» در فضای مجازی راه‌اندازی شد 🔸این روزها که به انتخابات ریاست جمهوری نزدیک می‌شویم، شبکه‌های اجتماعی فضای بخصوصی را تجربه می‌کنند. 🔹بخشی از این فعالیت‌ها به بحث و تبادل نظر در مورد نامزدهای انتخابات و برنامه‌های آن‌ها و بخشی دیگر به موضوع مشارکت در انتخابات اختصاص دارد. 🔸بسیاری از کاربران شبکه‌های اجتماعی نیز با هشتگ ،با تاکید بر اهمیت مشارکت حداکثری مردم در انتخابات برای حل مشکلات و بهبود وضع موجود از آن‌ها برای مشارکت حداکثری دعوت بعمل آوردند. 🔹کاربران شبکه های اجتماعی تاکید کردند که با توجه به نقش مهم مشارکت در افزایش اقتدار ملی، امروز نوبت ماست که وظیفه شناس باشیم و دین خود را به سیدالشهدای مقاومت شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی، با شرکت حداکثری در انتخابات پیش رو ادا کنیم. 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 الهه اشکاش شر شر می ریخت. دیگه رویی نداشتم تو صورت الهه نگاه کنم. بدون توجه به ماکان و ارشیا که خشکشون زده بود. دست الهه رو کشیدم و بردم طرف فرهنگ سرا. _الهه به خدا شرمنده ام. کتابو دادم دستش و دویدم طرف خیابون. دیگه دلم نمی خواست چشمم به چشم ارشیا بیافته. اونم باور کرده. اونم باور کرده من همچین دختری هستم. نگاهش پر از نفرت بود.وقتی رسیدم خونه از گریه و حرص فشارم افتاده بود. و به مامان گفتم: _دفعه دیگه خواستین گوش وایسین تا تهش خوب گوش بدین و بعدم مطمئن شین. مامان که از قیافه من وحشت کرده بود اومد طرفم و گفت: _ترنج چی شده؟ چی شده؟آبروم جلوی الهه رفت. واقعا فکر کردین من معتاد شدم. خدایا به کی بگم آخه رو چه حسابی همچین فکری کردین. مامان بدبخت مونده بود چی بگه. _خوب عزیزم همش خواب آلود بودی غذا درست نمی خوردی و بعدم اون تلفن. _ اینا شد دلیل؟ تا اونجایی که می تونستم داد می زدم: _واقعا دلایل منطقی تون همینا بود؟ در باز شد و ماکان اومد تو عصبانی گفت: _چه خبرته صداتو انداختی سرت. برگشتم طرف ماکان و با همون لحن داد زدم: _چیه؟ دیگه چی از جون می خوای؟ تو اصلا اون دختر بدبخت و می شناختی که اینجور بهش توهین کردی. من حالابا چه رویی تو صورتش نگاه کنم. ارشیا آروم وارد شد. دلم پر بود از همه شون. تمام حرصم و ریختم تو صدام: _واقعا آقا ارشیا شما دیگه چرا؟ اینه اون همه اعتقاد و مسلمونی. نفهمیده و نشناخته تهمت بزنین به دختر مردم. ارشیا دستی توی موهایش کرد و بدون هیچ حرفی از در خارج شد.نگاهم و گردوندم طرف ماکان هر چی نفرت داشتم ریختم تو صدام گفتم: _ازت متنفرم ماکان. حرفم تمام نشده بود که دست ماکان فرود اومد روی صورتم. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 مامان داد زد: _ماکان! با نفرت نگاش کردم و دویدم توی اتاقم. درست از همین نقطه زندگی من وارد مرحله دیگه ای شد. یک جور نیاز برای اثبات خودم. برای اینکه به بقیه بفهمونم من از جنس اونا نیستم. هر کار کردم تا خودمو از اونا و هر چه که بهشون مربوط میشه دورتر کنم.دلم نمی خواست مثل اونا باشم. می خواستم دور شم تا می تونم دور.برای همین رابطه مو با تمام دوستای گذشته ام به طور ناگهانی قطع کردم. موبایلم خاموش شد و به جاش یه شماره دیگه برای خودم خریدم که فقط الهه و دوستای تازه ام داشتنش.حتی به مامان اینا نگفته بودم موبایل دارم. با اینکه تا قبل از اون از رشته های هنری هیچ خوشم نمی امد با بابا صحبت کردم و گفتم می خوام جای نظری برم هنرستان. همه مخالف بودن ولی من فقط سکوت کردم و کار خودمو کردم.گرافیک و انتخاب کردم انگار می خواستم با ماکان و ارشیا رقابت کنم. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 رفت و آمدم با الهه و بچه های فرهنگ سرا شخصیتم و هم کم کم عوض می کرد. خودمو به اونا نزدیک تر می کردم تا بیشتر از خانواده ام فاصله بگیرم. استاد مهران که این و فهمیده بود به کمک الهه و بقیه به طرز ماهرانه ای بدون اینکه بخوام روی من کار می کرد و همین باعث شده بود. که کم کم از تفکرات خانواده ام فاصله بگیرم.با مفاهیم دینی از نگاه جدید آشنا شدم. اولش فقط برای لج بازی با مامان بود که برای خودش طرز فکر خاصی داشت ولی کم کم دیدم واقعا توی این تفکرات دارم جا می افتم. همه حرفای استاد مهران برام تازگی داشت. ملاقاتم با استاد مهران تنها به همون کلاس ختم نشد.منو وارد یک سری جلسات هفتگی کرد که بچه هایی از جنس الهه و سامان توشون زیاد بود. اگرم نمی خواستم نیروی جمع منو وادار می کرد که به طرف عقاید اونا سوق داده بشم. تو جلسات هفتگی حرف از همه چی بود از موسیقی و هنر گرفته تا سیاست و دین. گاهی اشعار بزرگان خونده میشد و گاهش بچه ها با موسیقی مجلس و گرم میکردن. از همه بیشتر صدای دف مهدی بود که بهم آرامش میداد.همین هم باعث میشد ازبقیه با مهدی راحت تر باشم. همیشه بخاطر من دف میزد. احساس خوبی داشتم وقتی صدای دفشو می شنیدم. همین جمع ها منو به سمت موسیقی سنتی سوق میداد. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا