7.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
#حاج_قاسم
⟮ هرکسبسیجیاسـت
قرارششهادتاسـت
شیعهتمامداروندارش
شهادتاسـت❤️🌱 ⟯
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#حرف_قشنگ🌷
[شهدا
خیلی
به خدا
اعتماد
داشتن..]
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
➲💚🕊
بہقولشہیدهادے:
خوشبہحالتان
چہزیباشہادتبہپایتانپیچید
ونگذاشتدنیاپاپیچتانشود..🌿
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
دلمرفاقتی میخواهد؛
کهبرایمسربندیازهراببندد•••😭
کهدلمراحسینی کند❤️
کهخاکی باشد....•°
دلم من•••🍃
رفاقتی میخواهد
که#شهیدمکند..:)))✌️
#دلانه...😭✋
پیکر مطهر شهیدمعزغلامی و شهید محمدهادی امینی...
رفیق شهید شهیدت میکند...💔
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید | شهادت مانند امام حسین(ع)
🔶 عشق و ارادت شهید حججی به امام رضا(ع)
🔰 مجموعه کلیپهای #حکایت_سر
برشهایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی #شهید_حججی
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
❤️خرید دفتر و مداد برای فرزندان فقرا
یک روز محمدرضا، علیرضا را تهدید کرد و گفت «اگر کوتاه نیایی به بابا میگم در مدرسه چهکار میکنی.»
آنها کلاس دوم و سوم ابتدایی بودند و من با شنیدن این حرف کمی نگران شدم.
مدتی بعد محمدرضا را کشیدم کنار و گفتم «بابا، علیرضا در مدرسه چهکار میکنه؟»
گفت « با پول توجیبی که بهش میدی، دفتر و مداد برای بچههایی که خانوادههایشان فقیر هستند، میخره.»
🎙راوی: پدر شهید علیرضا موحددانش
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_297
.مهرناز خانم چایش را سر کشید و گفت:
-خوب بدونه خواهرته غریبه که نیست.
ارشیا نگاه پر حرصی به آتنا انداخت و گفت:
-بدونه اشکال نداره ولی سوژه خنده نکنه منو.
آتنا این بار راحت زد زیر خنده و گفت:
-وای خدا یاد اون داد و بیداد اون شبت می افتم. ترنج و دیدی فکت افتاد. حقته. دیدی مامان چقدر
اصرار کرد.
ارشیا خودش هم خندید و گفت:
-نوبت منم میشه صبر کن عماد بیاد.
آتنا به مهرناز خانم اعتراض کرد.:
-اِ مامان یه چیزی بش بگو
-جفتتون ساکت باشین عین بچه های دو ساله به هم می پرن.
ارشیا برای اینکه بیشتر لج آتنا
را در بیاورد گفت:
-مامان بالاخره کی این و ردش میکنین بره راحت شیم.
-چیزی نمونده خونه عماد آماده شه قبل
محرم عروسی میگیرم احتمال زیاد.
-تا محرم که یکی دو ماه بیشتر نمونده.
-می دونم.خیلی زود نیست؟
مهرناز خانم که دید ارشیا یادش رفته برای چی اول این حرف را زده خندید و گفت:
-نه آخه بعدش نوبت توه.
نیش ارشیا تا بنا گوش
باز شد. مهرناز خانم با خنده گفت:
-چه خوشش اومد. زود صبحانه تو بخور من برسون خونه سوری جون.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_298
- چشم شما جون بخواه.
بعد درحالی که لقمه اش را می بلعید گفت:
-حالا مامان امروز به مامانش میگی؟
مهرناز خانم با چشمانی گرد شده به ارشیا نگاه کرد و گفت:
-چقدر هولی. بابا بی مقدمه نمیشه که من الان یک ساله دارم با سوری برای تو
دنبال زن می گردم اسم ترنج و نیاوردم. حالا یهو نمیشه.
ارشیا استکانش را گذاشت روی میز و گفت:
-ببین مامان هی بهونه میگیری. حالا من یکی دیگه رو گفته بودم به سر رفته بودیا.
-خوب معلومه. باید دست به عصا راه برم. سوری
نور چشمش و به هر تحفه ای نمیده.
ارشیا دست به سینه نشست و گفت:
-مامان مطمئنی من پسر خودتم.!؟
-آره عزیزم چطور مگه؟
ارشیا از این خونسردی مادرش داشت حرص می خورد.آتنا هم فقط می خندید.
-مامان اذیت میکنی ها
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_299
-چه اذیتی! تو هولی هر کاری یه سری مقدمات داره. اصلا شاید سوری بگه نه. مگه دیونه ام دختره ام و بدم به پسر بی
چشم روی تو.
-راحت باشین مامان جان دق دلی چیزی از سالهای قبل، بچگیا، موقعی که تو شکمتون بودم. هر چی
مونده رو کنین. لااقل شما راحت میشین دیگه.سر دلتون نمی مونه.
مهرناز خانم این بار خنده اش گرفت و گفت:
-از دست تو. خوب راست می گم بابا شاید نخوان دختر به تو بدن.
ارشیا با ناامیدی گفت:
-ولی خودتون گفتین سوری خانم از خداشم هست من دامادش بشم.
-اونو که برای راضی کردن بابات گفتم. من اصلا تا حالا یه اشاره کوچیکم به سوری
نکردم. از کجا بدونم تو رو به عنوان داماد قبول می کنه.
ارشیا دست از خوردن کشید و بغ کرد.
-اصلاخودم میام
-نه چی چی و میای؟خوبه تا دیروز نمی خواستی حالام اینجوری جلز و ولز می کنی
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻