🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_297
.مهرناز خانم چایش را سر کشید و گفت:
-خوب بدونه خواهرته غریبه که نیست.
ارشیا نگاه پر حرصی به آتنا انداخت و گفت:
-بدونه اشکال نداره ولی سوژه خنده نکنه منو.
آتنا این بار راحت زد زیر خنده و گفت:
-وای خدا یاد اون داد و بیداد اون شبت می افتم. ترنج و دیدی فکت افتاد. حقته. دیدی مامان چقدر
اصرار کرد.
ارشیا خودش هم خندید و گفت:
-نوبت منم میشه صبر کن عماد بیاد.
آتنا به مهرناز خانم اعتراض کرد.:
-اِ مامان یه چیزی بش بگو
-جفتتون ساکت باشین عین بچه های دو ساله به هم می پرن.
ارشیا برای اینکه بیشتر لج آتنا
را در بیاورد گفت:
-مامان بالاخره کی این و ردش میکنین بره راحت شیم.
-چیزی نمونده خونه عماد آماده شه قبل
محرم عروسی میگیرم احتمال زیاد.
-تا محرم که یکی دو ماه بیشتر نمونده.
-می دونم.خیلی زود نیست؟
مهرناز خانم که دید ارشیا یادش رفته برای چی اول این حرف را زده خندید و گفت:
-نه آخه بعدش نوبت توه.
نیش ارشیا تا بنا گوش
باز شد. مهرناز خانم با خنده گفت:
-چه خوشش اومد. زود صبحانه تو بخور من برسون خونه سوری جون.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻