eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.4هزار دنبال‌کننده
34.3هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 .مهرناز خانم چایش را سر کشید و گفت: -خوب بدونه خواهرته غریبه که نیست. ارشیا نگاه پر حرصی به آتنا انداخت و گفت: -بدونه اشکال نداره ولی سوژه خنده نکنه منو. آتنا این بار راحت زد زیر خنده و گفت: -وای خدا یاد اون داد و بیداد اون شبت می افتم. ترنج و دیدی فکت افتاد. حقته. دیدی مامان چقدر اصرار کرد. ارشیا خودش هم خندید و گفت: -نوبت منم میشه صبر کن عماد بیاد. آتنا به مهرناز خانم اعتراض کرد.: -اِ مامان یه چیزی بش بگو -جفتتون ساکت باشین عین بچه های دو ساله به هم می پرن. ارشیا برای اینکه بیشتر لج آتنا را در بیاورد گفت: -مامان بالاخره کی این و ردش میکنین بره راحت شیم. -چیزی نمونده خونه عماد آماده شه قبل محرم عروسی میگیرم احتمال زیاد. -تا محرم که یکی دو ماه بیشتر نمونده. -می دونم.خیلی زود نیست؟ مهرناز خانم که دید ارشیا یادش رفته برای چی اول این حرف را زده خندید و گفت: -نه آخه بعدش نوبت توه. نیش ارشیا تا بنا گوش باز شد. مهرناز خانم با خنده گفت: -چه خوشش اومد. زود صبحانه تو بخور من برسون خونه سوری جون. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻