عشق میکنی با ما رفیقی؟!
وقتی کسی تـازه به جمع ما می پیوست
و از روی سادگی و بیآلایشی و اقتضایِ
محیطِ بدون تکلف جبـهه ، زود خودمانی
می شد و بـا هـمه خـوش و بش می کـرد
و احساس غـریبی و تـازه واردی نداشت.
یکی از بچه ها که زیاد جدی هـم نبود، با
بیان خاصی در میان جمع رو به او میکرد
و میگفت : "عشق میکنی با ما رفیقی؟"
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
به قدرے به حضرت آقا ارادت داشت و ولایے بود ڪه یک تابلو درست ڪرده و جلوے ورودے منزل نصب ڪرده بود ڪه روے آن نوشته شده بود📜
هر ڪه دارد بر #ولایت بدگمان، حق ندارد پا گذارد در این مڪان
و میگفت: "ڪسے ڪه #آقا را قبول ندارد، مدیون است ڪه نان من را بخورد☝️. آقا یعنے علے و علے یعنے اهل بیت(ع) و همه اینها به هم وصل هستند."🌸🌿
#شهید_مدافع_حـرم
#شهید_احمد_اعطایی🕊
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
8.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کلیپ معراج_شهدا
🔻خدایا! اون زمان هر کی راه می افتاد یک شبه راه صد ساله می رفت، آره؟!
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
33.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به مناسبت سالروز فتح سوسنگرد، پایگاه اطلاعرسانی KHAMENEI.IR بخشی از مستند «در لباس سربازی» را که به روایت حضرت آیتالله خامنهای از آزاد سازی سوسنگرد پرداخته است، بازخوانی میکند.
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#کتاب_دیجیتال
📚 عنوان: سوسنگرد
🔻 قطعه ای از آسمان - معرفی یادمانهای دفاع مقدس
✍🏼 نویسنده: گل علی بابایی
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🕊 سه شهید گمنام شناسایی شدند
🌹 "شهید اصغر رستمی شاپورآبادی" که در سال ۱۳۸۵ بهعنوان شهید گمنام در "حاجی آباد زیرکوه" دفن شده بود.
🌹 "شهید مهدی تحویلیان پایین دروازه" که در سال ۱۳۸۷ بهعنوان شهید گمنام در "دانشگاه ولیعصر عج رفسنجان" دفن شده بود.
🌹"شهید ابراهیم پیکار" که در سال ۱۳۹۳ بهعنوان شهید گمنام در " قروه درجزین" دفن شده بود.
http://www.tafahoseshohada.ir/fa/news/3047
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
7.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری 📲
پناهمبده...
السَلامُعَلَیکیَاعَلیابنِموسَیالرِضا(ع)
#چهارشنبههایامامرضایی 💚
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_519
ترنج تمام این حرف ها را با خونسردی و لحن طنزی می زد.
دست خودش نبود. همیشه همینجور میشد.
ماکان واقعا نمی فهمید الان باید بخندد یا نه. ولی در نهایت خندید.ترنج نشست روی تخت و گفت:
-تو دقیقا به چی این همه می خندی؟
ماکان بلند شد و کنار ترنج روی تخت نشست و این بار جدی گفت:
-خوب چی شده که بهت زنگ نزده؟
ترنج هم ماجرا را گفت.
ماکان فکری کرد و گفت:
-باید ببینی دلیلش چی بوده.
ترنج روی تخت دراز کشید و گفت:
-اصلا گذاشت من حرفی بزنم؟
ماکان یک دسته از موهای ترنج را گرفت توی دستش و کشید و گفت:
-البته ارشیا یه اخلاقای خاصی داره واسه خودش.
بعد با خنده گفت:
-می خوای حالشو بگیریم. از اون مدلای قدیمی.
ترنج لبخند زد.
چقدر دلش برای ارشیا تنگ شده بود. ماکان دلتنگی را از نگاه ترنج خواند برای اینکه حواسش را پرت کند موهایش را به هم ریخت و گفت:
-میای یه شام دو نفره با هم بریم بیرون. حالا که ارشیا با تو قهره بیا بپیچونیمش. چی می گی؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_520
ترنج لبش را گزید بدش نمی آمد.
نیم خیز شد. نگاهی به بیرون انداخت و گفت:
-تو این هوا؟
-اوه پیک نیک که نمی خوایم بریم.
ترنج باز هم فکری کرد و گفت:
-بریم.
ماکان با لبخند او را ترک کرد و ترنج با بی حالی از روی تخت بلند شد می دانست تا ماکان لباسش را بپوشد و وقت
دارد چیزی بخورد چون تا وقت شام هنوز خیلی مانده بود.
از پله سرازیر شد و خودش را به آشپزخانه رساند.
از توی یخچال عذای ظهرش را بیرون کشید و مشغول شد.
توی معده اش عروسی شده بود.
خنده اش گرفته بود که مثل حسرتی ها غذا می خورد. املت تمام شد و او هنوز سیر
نشده بود.
بعد از خوردن غذایش بالا رفت.
ماکان هنوز داشت آماده می شد. خودش هم نمی دانست چرا ماکان برخلاف بقیه آقایان اینقدر طولش می دهد هیچ وقت هم کنجکاو نشده بود بداند که چکار می کند.
رفت توی اتاقش و یک مانتوی سفید کوتاه که بیشتر شبیه کت بود تا مانتو از کمدش بیرون کشید و و با شال پوست پیازی رنگی روی تخت انداخت.
موهایش را با دقت جمع کرد و با کش محکم بست. مانتویش را با شلوار لی مشکی اش پوشید و شالش را با حالت زیبایی پوشید.
تنها رژ صورتی ملابمی هم زد و کیف کوچکی برداشت و تنها کیف پولش و موبایلش را توی جا می داد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻