🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_519
ترنج تمام این حرف ها را با خونسردی و لحن طنزی می زد.
دست خودش نبود. همیشه همینجور میشد.
ماکان واقعا نمی فهمید الان باید بخندد یا نه. ولی در نهایت خندید.ترنج نشست روی تخت و گفت:
-تو دقیقا به چی این همه می خندی؟
ماکان بلند شد و کنار ترنج روی تخت نشست و این بار جدی گفت:
-خوب چی شده که بهت زنگ نزده؟
ترنج هم ماجرا را گفت.
ماکان فکری کرد و گفت:
-باید ببینی دلیلش چی بوده.
ترنج روی تخت دراز کشید و گفت:
-اصلا گذاشت من حرفی بزنم؟
ماکان یک دسته از موهای ترنج را گرفت توی دستش و کشید و گفت:
-البته ارشیا یه اخلاقای خاصی داره واسه خودش.
بعد با خنده گفت:
-می خوای حالشو بگیریم. از اون مدلای قدیمی.
ترنج لبخند زد.
چقدر دلش برای ارشیا تنگ شده بود. ماکان دلتنگی را از نگاه ترنج خواند برای اینکه حواسش را پرت کند موهایش را به هم ریخت و گفت:
-میای یه شام دو نفره با هم بریم بیرون. حالا که ارشیا با تو قهره بیا بپیچونیمش. چی می گی؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_520
ترنج لبش را گزید بدش نمی آمد.
نیم خیز شد. نگاهی به بیرون انداخت و گفت:
-تو این هوا؟
-اوه پیک نیک که نمی خوایم بریم.
ترنج باز هم فکری کرد و گفت:
-بریم.
ماکان با لبخند او را ترک کرد و ترنج با بی حالی از روی تخت بلند شد می دانست تا ماکان لباسش را بپوشد و وقت
دارد چیزی بخورد چون تا وقت شام هنوز خیلی مانده بود.
از پله سرازیر شد و خودش را به آشپزخانه رساند.
از توی یخچال عذای ظهرش را بیرون کشید و مشغول شد.
توی معده اش عروسی شده بود.
خنده اش گرفته بود که مثل حسرتی ها غذا می خورد. املت تمام شد و او هنوز سیر
نشده بود.
بعد از خوردن غذایش بالا رفت.
ماکان هنوز داشت آماده می شد. خودش هم نمی دانست چرا ماکان برخلاف بقیه آقایان اینقدر طولش می دهد هیچ وقت هم کنجکاو نشده بود بداند که چکار می کند.
رفت توی اتاقش و یک مانتوی سفید کوتاه که بیشتر شبیه کت بود تا مانتو از کمدش بیرون کشید و و با شال پوست پیازی رنگی روی تخت انداخت.
موهایش را با دقت جمع کرد و با کش محکم بست. مانتویش را با شلوار لی مشکی اش پوشید و شالش را با حالت زیبایی پوشید.
تنها رژ صورتی ملابمی هم زد و کیف کوچکی برداشت و تنها کیف پولش و موبایلش را توی جا می داد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_521
موبایلش از عصر که ارشیا از کلاس بیرونش کرده بود هنوز خاموش بود.
با اه دست برد و برش داشت و روشنش
کرد. به محض روشن شدن دو سه تا پیام برایش رسید.
با ذوق نگاهشان کرد. همه شان از مهتاب بود که پرسیده بود
چکار کرده و کجاست.
باز هم خبری از ارشیا نبود.
بالاخره ماکان حاضر و اماده آمد. هوا دیگر تاریک شده بود. رو به ترنج گفت:
_بریم؟
ترنج چادرش را برداشت و گفت:
_من حاضرم.
ماکان چتر مشکی بزرگی دستش بود که خدا می داند مال کی بود.
چتر وسیله ای بود که توی شهرشان خیلی استفاده
نداشت.
تا کنار ماشین زیر چتر سنگر گرفتند.
ترنج در حالی که توی ماشین می نشست گفت:
_به نظرت برای شام زود نیست؟
ماکان قطره های آب روی چتر را تکان و آن روی صندلی عقب گذاشت و درحالی که نگاهی به ساعت ماشین می
انداخت استارت زد و گفت:
_خوب یک کم هم می ریم می چرخیم.
ترنج فقط سر تکان داد. موبایلش را در آورد و برای مهتاب پیام داد:
_گوشیم خاموش بود.
به دقیقه نکشیده بود که مهتاب جواب داد:
_بعد کلاس دعواش کردی؟
ترنج به این حرف مهتاب پوزخند زد و نوشت:
_ماجراش طولانیه.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
17.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 روایتگری شهدایی قسمت1221
🔰 شبیه قاسم روایت همراهی شهید
پور جعفری با سردار سلیمانی
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
13.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ عظم البلا ...
همخوانی شهدا ...
#پســت_پـایـــانـی
🕙سـاعـت عـاشقـے
⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜
سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت
#سلام_امام_زمانم 💚
بی تو این فاصلہ ها طاقٺ من را برده
ساعتم زنگ زده عقربہ هایش مرده ⏰
ڪاش باور ڪنی از دوری تو "دلتنگم"
این دل خستہ ام ازدوری توپژمرده 💔
🌤اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo