eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
34.9هزار عکس
16.2هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
📔 | 📚 عنوان کتاب: طائر قدسی 🔻زندگی نامه و خاطرات شهید مدافع حرم شهید امین کریمی «امین کریمی چنبلو» ✍نویسنده:مریم فرعانیان ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @Rahianenoor_News
گفت : خسته روی تپه نشسته بود. داشتم از بچه ها عکس میگرفتم که برگشت رو به من با همون لهجه شیرین گیلکی‌ش گفت:بیا یه عکس شهادتی از من بگیر! و بعد حالت گرفت وبعد عکس گرفتم وبعد... وبعد شهید شد‌... گفت: و بعد این عکس نشست در حجله‌ی شهادتش. یادش بخیر.... 🌷 ❣یـــازهــرا سـلام الله عـلـیها❣ 🕊🥀 @shalamcheh114
امین روزها وقتے از ادراہ بہ من زنگ می‌زد و می‌پرسید چہ می‌ڪنے اگر می‌گفتم ڪارے را دارم انجام می‌دهم می‌گفت:«نمی‌خواهد! بگذار ڪنار، وقتے آمدم با هم انجام می‌دهیم.» می‌گفتم :«چیزے نیست، مثلاً‌ فقط چند تڪہ ظرف ڪوچڪ است» می‌گفت:«خب همان را بگذار وقتے آمدم با هم می‌شوریم!» مادرم همیشہ بہ او می‌‌گفت «با این بساطے ڪہ شما پیش می‌روید همسر شما حسابے تنبل می‌شود ها!»😕 امین جواب می‌داد«نہ حاج خانم! مگر زهرا ڪلفت من است. زهرا رئیس من است.»😌 بہ خانہ ڪہ می‌آمد دستهایش را بہ علامت احترام نظامے ڪنار سرش می‌گرفت و می‌گفت «سلام رئیس.»😇 روایت همسرشهید امین کریمے https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد کشوری.mp3
3.93M
📻 رادیوپلاک راه تا ماه (( خلبان احمد )) به مناسبت: سالروز شهادت شهید احمد کشوری 〰〰🖊نگارنده: خادم الشهداء ••💻 تدوین: خادم الشهداء ••🎙گوینده: احمدرضا هوشمندی اصل https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -البته. شهرزاد کارتی از کیفش بیرون کشید و چیزی رویش یادداشت کرد و گفت: _اینم کارت فروشگاه ما. البته سه تا شعبه داریم. شماره همه شعبه ها روشون هست. ماکان کارت را گرفت و به کارت نگاه کرد و بعد پشت کارت را هم نگاه کرد. یک شماره موبایل پشتش نوشته بود. ماکان بود خودش گفت: "نخ و گرفت و فکر نکنم به راحتی ولش کنه.: با این فکر سرش را بالا گرفت و گفت: -البته خوشحال میشم با هم بیشتر...کار کنم. و لبخندی به شهرزاد زد و او هم با خنده نازی پاسخش داد. _به منشیم می گم شما رو به یکی از طراحای دیگه مون معرفی کنین. بعد از جایش بلند شد و او را تا دم در بدرقه کرد. و در آخرین لحظه بدجنسی اش را با زدن چشمکی به شهرزاد کامل کرد که باعث شد. شهرزاد خنده ملوسی بکند. ماکان سرش را از اتاق بیرون اورد و گفت: _خانم دیبا ایشون ببرین اتاق طراحان. بگید ماکان گفت: کارشون سفارشیه. خانم دیبا با لب های به هم فشرده راه را به شهرزاد نشان داد و ماکان هم به اتاقش برگشت. در را که بست بالاخره خنده اش را ول کرد و روی مبل مقابل ارشیا و ترنج نشست. _وای خدا مردم خیلی سوژه باحالی بود. ارشیا دست به سینه نشست و گفت: _خیلی مسخره ای _آخه فکر کن میگه می خوام تابلو فروشگاهم طیف صورتی و بنفش باشه. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ادای شهرزاد را در آورد. ارشیا در حالی که سعی می کرد نخندد گفت: -کاش می دونست پشت این چهره جنتل من چه شیطون پلیدی خوابیده بود. ترنج مشکوکانه به ماکان نگاه کرد و گفت: -چرا بی خودی اینقدر تحویلش گرفتی. ماکان بلند شدو دوباره پشت میزش نشست و گفت: -بی خیال بابا محض خنده. ترنج قانع نشده بود ولی باز هم چیزی نگفت. ماکان باز هم داشت برای خودش می خندید که ترنج بلند شد و گفت: -من برم سر کارم. ارشیا هم بلند شد و گفت: -منم میام. ماکان ابرویی بالا انداخت و گفت: -بودی حالا. ارشیا پشت سر ترنج رفت سمت در و گفت: -ممنون صرف شد. ماکان روی صندلی اش به اطراف چرخید و دوباره نگاهی به کارتی که شهرزاد داده بود انداخت. صنایع چوبی معینی. بعد کارت را برگرداند و موبایلش را برداشت و شماره شهرزاد را توی گوشی اش با نام طیف صورتی سیو کرد و دوباره برای خودش خنیدید. ارشیا و ترنج داشتند از پله های شرکت پائین می امدند که ترنج گفت: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -امروز یک چهره جدید از ماکان دیدم. ارشیا به طرف او برگشت و منتظر بقیه حرفش شد ولی وقتی سکوت او را دید گفت: -منظورت چیه؟ ترنج لبش را جوید و گفت: -فکر می کنم زیادی با دخترا راحته. به ارشیا که سر به زیر به حرفش گوش می داد نگاه کرد و پرسید: -این طور نیست؟ ارشیا در رابرای ترنج باز کرد و خودش هم سوار ماشین شد. ترنج منتظر به او چشم دوخته بود ارشیا در حالی که ماشین را روشن می کرد گفت: -امیدوارم فکرت زیاد خطا نره. من ماکان و خوب می شناسم. توی این ده سال دیگه اخلاق هم دستمونه. اونجور که تو فکر میکنی نیست. -مگه تو می دونی من چه جوری فکر می کنم؟ -خوب معموبا این جور مواقع همه فکرای بدتری هم می کنن. ترنج رویش را برگرداند و از شیشه بیرون را نگاه کرد و گفت: من بیشتر از این ناراحتم که ماکانی که اینقدر در مورد پسرای اطراف من سخت می گرفت حالا به خودش اجازه همچین رفتاری میده. الان اتفاق خاصی نیافتاده ولی نگاه ماکان به اون دختر........ ترنج جمله اش را نیمه تمام گذاشت و لبش را گزید. دلش نمی خواست یکی به برادرش همان نگاهی را داشته باشد که مردم به این جور پسرها دارند. حس بدی بود. حسی که از آن اتفاق ناراضی نیستی از ان کسی که این کار را کرده است رنجیده ای. ارشیا که سکوت ترنج را دید سعی کرد چیزی بگوید. البته حق را به او می داد. غیرت و تعصب روی خواهر و ناموس چیز خوبی بود ولی البته همه این را برای خانواده خودشان می خواستند و پای افراد دیگر که به میان می آمد خواسته خودشان را در الویت قرار می گرفت. واقعا نمی تونست از ماکان دفاع کند ولی برای اینکه ترنچ را از ان حال و هوا خارج کند گفت: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا