eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4هزار دنبال‌کننده
36.8هزار عکس
17.4هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
میان #خاک سر از آسمان در آوردیم چقدر قمری بی آشیان در آوردیم وجب وجب تنِ این خاک مرده را کندیم چقدر خاطره ی #نیمه جان در آوردیم به حیرتیم که ای خاک پیر با برکت چقدر از دل سنگت #جـوان در آوردیم چقدر خیره به دنبال ارغوان گشتیم زِ خاک تیره ولی #استخـوان در آوردیم شما حماسه سرودیت و ما به نام شما فقط ترانه سرودیم و #نـان در آوردیم برای اینکه بگوئیم با شما بودیم چقدر از خودمان #داستان در آوردیم و آبهای جهان تا از آسیاب افتاد قلم به دست شدیم و #زبان در آوردیم #شهدای_تفحص_شده #یادشون_با_صلوات #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97 https://eitaa.com/piyroo
#شهیدی_روی_سیم_خاردار به یڪ میـدان میـن وسیع در فڪه برخوردیم. نزدیڪ ڪه شدیم، با #صحنه_ای_عجیب روبه رو شدیم. 🍁 اول فڪر ڪردیم لباس یا پارچه ای است ڪه باد آورده، اما جلوتر ڪه رفتیم، متوجه شدیم شهیـدی است که ظاهرا برای #عبـور از سیم های خاردار، خــود را بر روی آنها انداخته تا به بقیه به سـلامت بگذرند. 🍁بند بند #استخـوان های بدن داخل لبـاس قرار داشت و در غـربتی دوازده ساله روی سیـم خـاردار دراز ڪشیده بود. #جستجوگران_نور #خاطرات_شهدای_تفحص #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97 https://eitaa.com/piyroo
15.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ🎥 تقــدیم بـہ #روح_مقـدس_شهـدا🌷 #عشق یعنے ❤️ #استخوان و یڪ #پلاڪ سالها تنهاے تنها🍃 زیر #خاڪ... #شهیدانہ🕊🌷 #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo
بعد از شهادت تا مدتها توی دست داعشی ها بود. تا اینکه قرار شد لبنان و داعش، تبادلی با هم انجام بدهند. بنا شد حزب‌الله تعدادی از اسرای را آزاد کند و داعش هم پیکر محسن و دو شهید حزب الله را تحویل بدهد و یکی از اسرای حزب الله را هم آزاد کند. به من گفتند: "می‌توانی بروی در مقر داعش و پیکر محسن را کنی?" می دانستم می‌روم در دل خطر و امکان دارد داعشی‌ها کنند و بلایی سرم بیاورند. اما آن موقع، محسن برایم از همه چیز و حتی از جانم مهمتر بود. قبول کردم. خودم و یکی از بچه های سوری به نام حاج سعید از مقر حزب الله لبنان حرکت کردیم و رفتیم طرف . ※※※※ توی دل دشمن بودیم. یک داعشی که دشداشه سفید و بلند پوشیده بود و صورتش را با چفیه قرمز پوشانده بود، با اسلحه اش ما را می پایید. پیکری شده و تکه تکه شده را نشانمان داد و گفت: "این همان جسدی است که دنبالش هستید!" میخکوب شدم از درون گرفتم. مثل مجسمه ها خشک شدم. رو کردم به حاج سعید و گفتم: "من چه جوری این بدن را شناسایی کنم?! این بدن شده. این بدن قطعه قطعه شده!" بی اختیار رفتم طرف داعشی. عقب رفت و اسلحه اش را کرد و کشید طرفم. داد زدم: "پست فطرتا. مگه شما مسلمون نیستید?! مگه دین ندارید?! پس کو سر این جنازه?! کو دست هاش?!" حاج سعید حرف‌هایم را تند تند برای آن داعشی ترجمه می‌کرد. داعشی برای آنکه خودش را تبرئه کند می گفت: "این کار ما نبوده.کار داعش عراق بوده." دوباره فریاد زدم: "کجای آمده که اسیر تان را اینجور قطعه قطعه کنید!?" داعشی به زبان آمد. گفت: "تقصیر خودش بود. از بس حرص مون رو درآورد. نه اطلاعاتی بهمون داد، نه گفت اشتباه کرده‌ام،و نه حتی کوچکترین التماسی بهمون کرد که از خونش بگذریم. فقط لبخند می زد!" هر چه می کردم، پیکر قابل شناسایی نبود.به داعشی گفتیم: "ما باید این پیکر را با خودمون ببریم برای شناسایی دقیق تر." اجازه نداد. با صدای کلفت و خش دارش گفت: "فقط همینجا." نمی دانستم چه بکنم. شاید آن جنازه، جنازه محسن نبود و داعش می خواست مان بدهد. توی دلم شدن به علیها السلام. گفتم: "بی بی جان. خودتون کمک مون کنید. خودتون دستمون رو بگیرید.خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید."😭 یکهو چشمم افتاد به تکه کوچکی از محسن. ناگهان فکری توی ذهنم آمد. خودم را خم کردم روی جنازه و در یک چشم به هم زدن،استخوان را برداشتم و در جیبم گذاشتم!😔 بعد هم به حاج سعید اشاره کردم که برویم. نشستیم توی ماشین و سریع برگشتم سمت مقر . از ته دل خدا رو شکر کردم که توانستم بی خبر آن داعشی، قطعه استخوانی را با خودم بیاورم. وقتی برگشتیم به مقر حزب الله، استخوان را دادم بهشان که از آن آزمایش DNA بگیرند. دیگر خیلی خسته بودم. هم خسته ی و هم . راقعا به استراحت نیاز داشتم فرداش حرکت کردم سمت دمشق.همان روز بهم خبر دادند که جواب DNA مثبت بوده و نیروهای حزب الله، پیکر محسن را تحویل گرفته اند.💝 به دمشق که رسیدم، رفتم حرم بی بی علیهاالسلام. وقتی داخل حرم شدم، یکی از بچه‌ها آمد پیشم و گفت: " و شهید حججی اومده‌ان سوریه. الان هم همین جا هستن. توی حرم." من را برد پیش پدر محسن که کنار ایستاده بود. پدر محسن می دانست که من برای پسرش رفته بودم. تا چشمش به من افتاد، اومد جلو و مرا توی بغلش گرفت و گفت: "از محسن آوردی?" نمی‌دانستم جوابش را چه بدهم. نمی‌دانستم چه بگویم. بگویم یک پیکر را تحویل داده‌اند? بگویم یک پیکر قطعه قطعه شده را تحویل داده‌اند? بگویم فقط مقداری استخوان را تحویل داده‌اند?😭 گفتم: "حاج‌آقا، مقر حزب الله لبنانه. برید اونجا خودتون ببینیدش." گفت: "قسمت میدم به بی‌بی که بگو." التماسش کردم چیزی از من نپرسد. دلش خیلی شکست.😭 دستش رو انداخت میان شبکه‌های ضریح حضرت زینب علیها السلام و گفت: "من محسنم رو به این بی بی هدیه دادم. همه محسنم رو. تمام محسنم رو. اگه بهم بگی فقط یه ناخن یا یه تارموش رو برآوردی، راضی ام." وجودم زیر و رو شد. سرم را انداختم پایین. زبانم سنگین شده بود. به سختی لب باز کردم و گفتم: "حاج‌آقا، سر که نداره!بدنش رو هم مثل علی اکبر علیه السلام و اربا اربا کرده ان."😭 هیچ نگفت. فقط نگاه کرد سمت ضریح و گفت: "بی بی جان، این هدیه را از من قبول کن!"💔 https://eitaa.com/piyroo ✾•┈┈••✦🌸✦••┈┈•✾
🔰ای آشنای ، ای ما درماندگان از عروج🕊 🔰همه ی ما به توبه نیاز داریم .به قول قرآن ، که گوشت تن گناهکارانمان را آب کنیم و از نو بسازیم آنچه تاکنون به زحمت روی هم انباشته ایم‌😔مجید اسطوره ی زمان ما تویی‌ ، که از خیلی چیزها گذشتی و شدی . 🔰آخ خدا، نمی دانم چه حکمتی است. کسانی که تو دارند؛ جسم شان نیز می سوزد😞 🔰مجید همه گوشت و پوست تو ماند و فقط هایت برگشت؛ پاکِ پاک، بدون ذره ای از بوی تنت😔 🔰کار خدا را که از کجا تو را برداشت و به کجا نشاند، ماها که فقط بلدیم حسرت بخوانیم، بخوریم وحسرت بنویسیم ✍ 🔰خدا بخواهد، استخوان های آدم نیز خواهد شد. فقط یک شرط دارد باید پاک باشی یا اگر نیستی پاک شوی 🌹 🍃خداوندا پاکم کن و خاکم کن🥀 ✍نویسنده: 🌺به مناسبت سالروز شهادت https://eitaa.com/piyroo